یارود وارد مطبم شد و بدون اینکه با من احوالپرسی کند، سریع رفت سراغ صندلیاش. جلوی خودم را گرفتم.
وقتی از پنجره به بیرون و مسیر گلکاری شده نگاه می کرد، گفت: «اروین باید یه اعترافی بکنم.» حرفش را قطع کرد و بعد مستقیم در چشمان من نگاه کرد. «این زن، آلیسیا ... یادته درباره ش حرف میزدم؟» «آليسيا؟ البته ما مدت زیادی در مورد مری حرف زدیم؛ ولی نه آلیسیا رو یادم نمی یاد. بیشتر بگو شاید یه چیزایی یادم اومد.»
«خوب این یه زن دیگه ست. آلیسیا و اینکه ... آها! آلیسیا هم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم.»
«خدای من! هیچی یادم نمی یاد. یارود! برگرد از اول بهم توضیح بده.»
«خوب دیروز بعد از ظهر وقتی برای زوج درمانی با مری رفته بودیم پیش دوستت پاتریشیا، یه گند حسابی بالا اومد. مری کیفشو باز کرد و یه دسته - یه دسته ی خیلی بزرگ - از ایمیل های منو از کیفش در آورد. اون ایمیلها سند جرمی بود که من و آلیسیا توش در مورد ازدواج بحث کرده بودیم. و فکر کردم بهتره این جا اعتراف کنم. ترجیح میدم اینو از خودم بشنوی تا پاتریشیا. البته اگه هنوز باهاش حرف نزده باشی.»
گیج شده بودم. در یک سالی که یارود که متخصص پوست ۳۲ سالهای بود، به دیدنم میآمد، کارمان را شدیدا بر رابطهاش با مری متمرکز کرده بودیم. مری نه ماه بود که شریک زندگیاش شده بود. هرچند ادعا داشت که عاشق مرى است، ولی از رفتن زیر بار تعهد شانه خالی میکرد. بارها و بارها گفته بود: «چرا باید زندگی یک بار برای همیشه م رو به باد بدم؟»
تا آن روز فکر میکردم درمان پیشرفتی آهسته، ولی ثابت دارد. یارود در دوران کالجش فلسفه خوانده بود و به این دلیل پیش من آمده بود که چند تا از رمان های فلسفی ام را خوانده بود و فکر میکرد من مناسب ترین درمانگر برایش هستم. در ماههای اول با درگیر کردن من در مباحث فلسفی محض، سعی می کرد تا در برابر درمان مقاومت کند. البته در ماه های اخیر این مسئله کمتر به چشم می خورد و به نظر می رسید جدیتر شده و مسائل بیشتری از زندگی درونی اش را با من در میان می گذارد. هرچند که مهمترین مسئله ی یارود، یعنی رابطهی پرمشکلش با مری، همچنان حل نشده باقی مانده بود. من که فکر میکردم تلاش برای زوج درمانی در یک درمان انفرادی مفید است، چند هفته پیش پیشنهاد کردم که به همراه مری نزد یکی از بهترین زوج درمان ها برود. دکتر پاتریشیا جانسون که آن روز به یکباره «دوستم، پاتریشیا» نامیده شده بود.
به اعتراف یارود چه واکنشی نشان میدادم؟ در مورد این مسئله ابعاد زیادی وجود داشت: بحران او با مری، این که اجازه داده بود دو زن تصور کنند که می خواهد با آنها ازدواج کند، واکنش او به فضولی کردن مری در ایمیل هایش، با ادعای او درباره ی «دوستم، پاتریشیا» و تخیلاتی که زیر این عبارت نهفته بود. ولی همهی این موضوعات باید کمی منتظر می ماندند. فکر کردم وظیفه ی اولیه ی من این است که رابطهی درمانیمان را حفظ کنم. این مسئله همیشه اولویت دارد.
«یارود! بیا برگردیم عقب و جمله ی اولت رو بررسی کنیم: عبارت تو در مورد نیاز به اعتراف کردن بود. روشنه که تو قبلا مسائل مهمی رو توی کارمون مطرح نکردی و امروز اونا رو گفتی، چون فکر میکردی من اینا رو از پاتریشیا میشنوم، دوستم پاتریشیا»
لعنتی! این قسمت آخر را نباید اضافه می کردم. میدانستم ما را منحرف خواهد کرد؛ ولی از دهانم در رفت.
«خیلی خوب! از حرفی که در مورد پاتریشیا زدم معذرت میخوام . نمیدونم این حرف از کجا اومد.»
«هیچ فکری در این مورد به ذهنت نمی یاد؟»
«مطمئن نیستم. فکر کنم به خاطر این بود که تو خیلی با شور و حرارت تواناییهاش رو ستایش میکردی. علاوه بر این اون خیلی هم خوشگله .»
«بنابراین، توفکر کردی که حتما باید چیزی بین من و پاتریشیا باشه؟»
«خوب! نه کاملا. یعنی فقط یه چیزی هست که منو از این فکر دور میکنه و اونم اینه که فاصلهی سنی شما زیاده. تو گفتی که اون سی سال پیش دانشجوت بوده. و توی اینترنت خوندم که اون با یه روانشناس دیگه که اونم شاگرد تو بوده، ازدواج کرده ... خوب ... منظورم اینه ... آه ... راستشو بخوای اروین، نمیدونم چرا چنین چیزی گفتم.» «شاید آرزو داشتی که من و تو در یه چیز با هم سازش داشته باشیم، یعنی این که آرزو داشتی منم مثل تو درگیریه رابطه ی پرمشکل باشم؟»
«خنده داره!»
«خنده داره؟»
«خنده داره؟ ولی ... » یارود چند بار برای خودش سری به تأیید تکان داد. «خنده داره، ولی احتمالا درسته. قبول دارم که وقتی امروز اومدم توی مطبت، احساس تنهایی و بی پناهی می کردم.»
«پس شریک می خواستی؟ می خواستی کسی در خيانتت شریک باشه؟»
«فکر کنم همین طوره. برام با معنیه. منظورم اینه که اگه توهم روانی بودی، برام معنی داشت. خدای من! خجالت آوره ! احساس میکنم ده ساله م.»
«میدونم که این کار معذبت میکنه، ولی سعی کن بگی. من تحت تأثیر کلمهی "اعتراف“ تو قرار گرفتم. این حرف دربارهی من و تو چی میگه؟»
«خوب داره در مورد گناه حرف میزنه. چیزی که انجام دادم و دوست ندارم قبولش کنم. نمیخواستم چیزی بهت بگم که تصویر منو توی ذهنت خراب کنه. من احترام زیادی برات قائلم ... میدونی که ... می خوام همون تصویر مشخص رو از من توی ذهنت داشته باشی.» و «چه تصویری؟ تو می خوای اروين يالوم چه فکری در مورد یارود هالسی داشته باشه؟ یه لحظه فکر کن و صحنه ای رو توی ذهنت بیار که توی اون من دارم به تصوير تو نگاه میکنم.»
«چی؟ نمیتونم.» یارود شکلکی درآورد و سرش را به نشانهی نفی تکان داد؛ انگار چیز بد مزه ای خورده بود. «ما داریم الان چی کار میکنیم؟ ظاهرا از مسیر خارج شدیم. چرا در مورد مسئلهی مهم مشکل من با آلیسیا و مری حرف نمی زنیم ؟ »
«خیلی زود سراغ این مسئله هم می ریم. فقط یه لحظه به من وقت بده. بذار بحث تصور من از تو رو ادامه بدیم.»
«پسر! من اصلا علاقه ای به این کار ندارم. این همون چیزی نیست که تو بهش میگی مقاومت؟»
«تا حد زیادی. میدونم که این احساس خطرناکه، ولی یادت مییاد که جلسه ی اول بهت گفتم باید در هر جلسه کارای ریسکی و خطرناک بکنیم؟ حالا وقتشه ! سعی کن ریسک کنی!»
یارود چشمانش را بست و رو به سقف کرد. «باشه ... می بینم که توی مطبت نشستی.» و در حالی که هنوز چشمانش بسته بود، به میز ان طرف مطبم اشاره کرد. «تو مشغول نوشتن هستی و بنا به دلایلی منو توی ذهنت تصور می کنی. منظورت همینه؟»
«دقيقا! ادامه بده.» .
«چشماتو میبندی. منو توی ذهنت تصور میکنی و برای مدت زیادی به این تصویر نگاه میکنی.»
«خوبه، ادامه بده. حالا ببین وقتی به چهره ات نگاه می کنم، چه فکری میکنم.»
«تو با خودت فکر میکنی آه! این یاروده، دارم میبینمش ...» حالا که در تصوراتش غوطه ور شده بود، کمی راحتتر شده بود. «آره ! این یارود چه آدم خوبیه. خیلی باهوش و فهمیده ست. این جوون خیلی عمیقه و گرایشای فلسفی داره .»
«ادامه بده؛ دیگه به چی فکر میکنم؟»
«با خودت میگی چه شخصیتی داره، چقدر کامله ... یکی از بهترین و خوش فکرترین آدماییه که تا حالا دیدم ... مردی که توی یادها می مونه. یه همچین چیزایی.»
«بگو ببینم، این که من واقعا چنین تصوری ازت داشته باشم، چقدر مهمه .»
«خیلی مهمه .»
«ظاهرة برات مهم تره که چنین تصویری ازت داشته باشم تا بتونم بهت کمک کنم تغییر کنی که در واقع هدف اصلی تو برای مشاوره گرفتن از منه. »
یارود سرش را به راست و چپ تکان داد. «بعد از اتفاقات امروز، رد کردن چنین چیزی خیلی سخته .»
«بله؛ به همین دلیل بوده که از خودت اطلاعات مهمی رو بهم ندادی، مثل ارتباطت با آليسيا.»
«منظور تو گرفتم. باور کن، پوچی موقعیت من خیلی واضحه.» یارود خودش را روی صندلی ول کرد و مدتی حرفی بین ما رد و بدل نشد.
«چیزایی رو که از ذهنت میگذره به منم بگو»
«شرم. شرم واقعی. شرمندهم که باید به تواعتراف کنم که احتمالا با مری ازدواج نمیکنم؛ اونم بعد از اینکه تو... ما ... بعد از سرطان سینه و عمل مری این قدر روی این مسئله کار کردیم.»
«ادامه بده.»
«منظورم اینه که برای زنی که سرطان داره خیلی درد آوره و کسی که به یه زن به خاطر نداشتن یه سینه خیانت میکنه و اونو ترک میکنه، چه جور مردی میتونه باشه؟ شرم آوره، خیلی شرم آوره! و از اون بدتر اینکه من خودم یه دکترم: من باید به مردم اهمیت بدم.»
کم کم واقعا برای یارود ناراحت شدم. این حس در من به وجود آمد تا از او در برابر خشم ناشی از خود گناهکار پنداریاش حمایت کنم. میخواستم به او یادآوری کنم که مشکل او با مری خیلی قبل از تشخیص سرطانش به وجود آمده بود؛ ولی حالا در چنان بحران تصمیم گیری ای گیر کرده بود که میترسیدم هر چیزی بگویم نصیحت یا پیشنهاد تلقی کند. بیماران بسیاری را میشناسم که در چنین وضعیتی، دیگران، از جمله درمانگرانشان را تحریک می کنند تا به جایشان تصمیم گیری کنند. در واقع، احتمال می دادم که یارود مری را تحریک کرده تا او برای تمام کردن رابطه شان تصمیم گیری کند. بالاخره او چطور به ایمیل های یارود دسترسی پیدا کره بود؟ ظاهرا یارود ناخودآگاه با او تبانی کرده بود؛ در غیر این صورت، چرا نباید ایمیل هایش را پاک کرده باشد؟
پرسیدم: «و آليسيا؟ میتونی در مورد اون و خودت بهم بگی؟»
«چند ماهیه که میشناسمش؛ توی باشگاه بدنسازی دیدمش.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.