Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مخلوقات یک روز - قسمت یازدهم (نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی)

مخلوقات یک روز - قسمت یازدهم (نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی)

داستان کوتاه : سه گریه - بخش آخر

هلنا به من نگاه کرد و از رک گویی من کمی تعجب کرده بود. «دقيقا، دقيقا!» و مشت دیگری دستمال کاغذی برداشت.

«پس اشکات برای خودتم هست. مرگ اون، مرگ خودتو جلوی چشمت آورده. این اولین باری بود که این جوری با مرگ رو به رو شدی ؟ »

«نه، نه! فکر میکنم وقتی بچه بودم خیلی وقتا فکر مرگ بهم هجوم می آورد. هروقت توی مراسم خاکسپاری شرکت می کردم، چند شب بی خواب می شدم و به مردن فکر می کردم. حتی وقتی پسر بزرگم به دنیا اومد، اولین گریه ش ضربه ی سختی بهم زد.»

«چرا؟»

«تولد اون این مسئله رو برام آشکار کرد که زندگی شروعی داره و بعد در یه خط طولی پیش میره. من فقط یه ناقلم که اونو به پسرم منتقل کردم؛ اونم طول زندگی رو طی میکنه و بعد با مرگ رو به رو میشه. برام یقینی شد که ما در یک برنامه هستیم، همه ی ما و بی شک هیچ استثنایی وجود نداره.»

گفتم: «میخوام بهت بگم چی توذهنم می چرخه: جمله ی بیلی که گفته بود: "نذاریم هیچ حسرتی برامون بمونه. به نظر می رسه با این حرف میخوای بگی زندگیت با بیلی تمام و کمال بوده. درسته؟»

«درسته!»

«اینو از هیجان توی چشمات، وقتی در موردش حرف میزدی، خوندم. از اون دوره از زندگیت، هیچ حسرتی توی دلت نمونده؟»

«هیچی!»

«زندگی امروزت چی؟ منظورم زندگی با شوهرت و دو تا پسرته .»

«آها!، بله! شما وقت رو تلف نمیکنین. داستان متفاوتیه. من الان زندگی نمی کنم. ظاهرا دارم اونو به تعویق می اندازم. در اتفاقاتی که در حال حاضر داره برام می افته، خبری از طعم و تجربه ی زندگی نیست. و من زیر بار چیزا خم شدم: لباسا، ملافه ها، چراغای زیادی، دستکش بیسبال، چوبای گلف، چادر و کیسه‌ی خواب.»

«و این هیچ شباهتی به سفرت با بیلی نداره - شش ماه گردش با موتور در امریکای جنوبی، فقط با یه کوله پشتی.»

«اوه! اون یه موقعیت بهشتی بود. بهشت مطلق. حالا با یه مرد خوب ازدواج کردم. دوستش دارم، ولی، آه، کاشکی این قدر چیزای زیادی دوروبرم نداشتم. کاشکی می‌تونستم با یه کوله پشتی برم. گاهی وقتا میگم کاشکی یه جاروبرقی گنده از سقف بیاد پایین و همه ی وسایل ما رو ببلعه - تلویزیون گنده، دستگاه پخش دی وی دی، ماشین لباسشویی. میتونم تیکه های مبلامونو لا به لای دندوناش ببینم.»

«خوب! پس درباره ی حسرت هات توی زندگی در چند سال اخیر بگو!»

«زندگی برام ارزش نداشته، اون طوری که باید زندگی نکردم. شاید زیادی به این ایده آویزون شدم که زندگی واقعی پشت سرمه، با بیلی.»

«و همین مسئله ست که کنار اومدن با مرگ خودت رو برات سخت کرده؟ وقتی احساس می‌کنی تمام و کمال زندگی نکردی، فکر کردن به مرگ برات دردناک تر میشه؟»

هلنا با سر تأیید کرد. مطمئن بودم حالا همه‌ی حواسش پیش من است.

«بیا برگردیم به اون دفعه‌ی دیگه ای که گریه کردی. وقتی فهمیدی که اون ایمیل عاشقانه به صد نفر دیگه هم ارسال شده، گریه کردی. بیا در این باره حرف بزنیم.»

«فقط احساس میکردم دیگه آدم خاصی نیستم. ما یه زمانی خیلی به هم نزدیک بودیم، خیلی خیلی نزدیک.»

«خیلی زیاد میدیدیش؟»

«قبلا آره؛ ولی توی این چند سال اخیر نه. مخصوصا بعد از اینکه ده سال پیش رفتم به اورگون. من در غرب بودم و اون در شرق؛ دیگه تقریبا سالی یک با حداکثر دو بار میدیدمش.»

«خوب به نظر من بیلی با تومور مغزیش، مثل بقیه ی آدمایی که رو به مرگن احساس تنهایی و افسردگی می‌کرده و می خواسته با کل شبکه‌ی اجتماعی‌ش تماس بگیره و با هر کسی که می شناخته ارتباط برقرار کنه. این خیلی قابل درک و خیلی هم انسانیه. ولی هلنا! این رفتار بیلی هیچ ربطی به رابطه‌ی شما نداره.»

«بله، بله، میدونم. خدای من، من اینو میدونم. من توی کارم زوج های زیادی رو دیدم و تقریبا هر روز مشتريا و آدمایی رو می بینم که رفتارشون پیامی در مورد رابطه نیست.»

«دقیقا مخصوصا اینکه این مسئله نمیتونه در مورد رابطه ی خیلی خوب تو و بیلی، در چند سال پیش، هیچ پیامی داشته باشه. رابطه ها تموم میشن؛ ولی چیزی که قبلا وجود داشته از بین نمی‌ره. و این ما رو به اولین گریه‌ی تو میرسونه؛ وقتی داشتی میگفتی ناگهان فهمیدی که بیلی دیوونه بوده. سعی کن تصور کنی و ببینی اشکات چی میگفتن.»

«دیوونگی اون الان خیلی روشنه. هیچ وقت هم تموم نشد. اون همیشه تخت گاز می‌رفت. هیچ وقت يواش نمی‌کرد. چطور به این مسئله توجه نکرده بودم؟ باورنکردنیه!»

«ولی بذار ببینیم که چرا این قدر شوکه‌ت کرده.»

«فکر میکنم این مسئله كل درک من از واقعیت رو به چالش کشید. چیزی که اونو نقطه‌ی اوج زندگیم میدونستم، منبع هيجان، وقتی که من و اون زندگی هیجان انگیزی داشتیم - هیچ کدوم واقعی نبود. حالا می‌فهمم که اونا فقط حرفای یه دیوونه بوده.»

«هلنا! میتونم درک کنم که چقدر احساس بی ثباتی میکنی. همه ی این سال ها از یک جهت به زندگیت نگاه کردی؛ و حالا ناگهان با نسخه‌ی جدید از اون رو به رو شدی. می‌بینی که گذشته جلوی چشمت عوض میشه چه شوکی!»

«دقيقا! احساس گیجی میکنم.»

«یه چیز ناراحت کننده‌ی دیگه هم در این اظهار نظر تو وجود داره. خیلی ناراحت کننده است که بیلی، اون مرد سرزنده، کسی که یه عمر دوستت بوده به یه تشخیص تحلیل پیدا کنه. و كل جوانی تو با اون - همه ی اون تجربه های مهیج و جالب - "فقط و فقط" به تجلی دیوانگی تقلیل پیدا میکنه. شاید اون جنون داشته؛ ولی با توجه به چیزایی که تو برام تعریف کردی، اون ظاهرا چیزی بیش از یه برچسب بوده.»

«میدونم، میدونم؛ ولی در حال حاضر نمیتونم این برچسب رو از ذهنم کنار بزنم.»

«بذار بگم الان دارم به چی فکر میکنم. وقتی گفتی کل جوونیت با اون "چیزی جز" دیوونگی نبوده، پشتم لرزید. توی ذهنم از این رویکرد "چیزی جز" برای اتفاقی که همین الان داره بین من و تو رخ میده، استفاده کردم. حدس زدم یکی ممکنه بگه این جریان چیزی جز یه قرارداد مالی نیست که توی اون قرارداد من از تو پول میگیرم تا به حرفات گوش کنم و جوابی بهت بدم. یا ممکنه یکی دیگه بگه که من به تو کمک می‌کنم تا احساس بهتری داشته باشی و با این کار خودم احساس قوی تر بودن و مؤثرتر بودن می‌کنم. یا با کمک کردن به تو برای رسیدن به معنای زندگیت، خودم به معنای زندگیم می رسم. و همه ی اینا می‌تونن درست باشن؛ ولی گفتن اینکه درمان چیزی جز این چیزها نیست، خیلی با واقعیت فاصله داره. من احساس می‌کنم که من و تو با هم رو در رو میشیم، که چیزی واقعی بین ما اتفاق می افته، که تو چیزای زیادی از زندگی تو با من در میون می‌ذاری، و اینکه حرفات منو تحت تأثیر قرار میده و درگیر می کنه. نمی‌خوام خودمون و بیلی رو به چیزی تقلیل بدم. من ایده‌ی خنده‌ی رؤیایی اونو دوست دارم. من به موتورسواری شما در امریکای جنوبی حسودی میکنم و از این فکر که میخوای همه‌ی این چیزا رو از خودت دور کنی، ناراحت میشم.»

کارمان تمام شد؛ هردو خسته و البته پربار بودیم. هلنا توانست گذشته‌اش را نجات دهد و یک بار دیگر زندگی با او برایش عزیز شود. و من هم در نفرت قدیمی‌ام نسبت به تشخیص، دورنمایی جدید به دست آوردم. وقتی روانپزشک بودم، مقولات تشخيص رسمی به نظرم مشکل آفرین بودند. در یک کنفرانس، بیشتر مشاوران با درست بودن تشخیصی که بیمار ارائه میدهد مخالف بودند و من در نهایت فهمیدم که این مخالفت‌ها به طور کلی از خطاهای شرکت‌کنندگان سربرنمی آورد؛ بلکه ناشی از مشکل ذاتی موجود در سیستم تشخیص است.

وقتی رئیس بخش بستری بیمارستان استنفورد بودم، برای تصمیم‌گیری در درمان های دارویی روی تشخیص تکیه داشتم. ولی در طول چهل سال حرفه ی روانشناسی فهمیدم که جریان تشخیص تا حد زیادی چیز بی‌ربطی است و معتقد شدم که انحراف در کار ما روانشناسان این است که باید طبق خواسته‌ی شرکت‌های بیمه که تشخیص دقیق را می خواهند، عمل کنیم؛ که این کار هم به بیمار آسیب می رساند و هم به درمانگر. در روند تشخیص ما مفصل های طبیعت را کنده کاری نمی‌کنیم. مقولات تشخیص جعلی و قراردادی هستند. آنها محصول رأی کمیته هستند و در هر دهه دستخوش بازبینی می شوند.

ولى جلسه‌ام با هلنا به من فهماند که تشخیص رسمی چیزی بیش از رنجشی ساده است. در واقع، تشخیص رسمی با مبهم کردن و حتی خنثا کردن شخص چندبعدی‌ای که رو به رویمان نشسته است، در کار ما اختلال ایجاد میکند. بیلی قربانی این روند بود و من خوشحالم که توانستم در بازگرداندن او به پیچیدگی پیشینش نقشی ایفا کنم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

ادامه‌ی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مخلوقات یک روز، نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی، ناشر : پندار تابان
  • تاریخ: جمعه 29 تیر 1397 - 09:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1812

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1121
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929087