کنجکاویام تحریک شده بود و همین طور همدلیام. از تصور این که کل آثارم در جعبهای دربسته قرار داشته باشد و کسی آنها را ندیده باشد تنم لرزید. به خودم گفتم: بیش از حد هم ذات پنداری نکن، عاقبت خوشی نداره برگشتم سراغ سالی.
این کار چه حسی بهت میده؟
چی؟ این که همه چیزو گذاشتم توی جعبه؟
با سر تأیید کردم.
خیلی بد نیست. دور از دید، دور از ذهن. تا حالا خوب بوده انکار کردن فواید زیادی داره. همیشه فکر میکردم در کارای تو جای تقدیر از انکار خالیه.
«درسته! ما هیچ وقت از انکار استقبال نمیکنیم. اعتراف میکنم که همیشه از بیمارام انتظار داشتم تا لباس انکار و قبل از ورود از تنشون در بیارن و دم در آویزون کنن.
با همدیگر خندیدیم. جفت خوبی بودیم. کی در یک درمان از اصطلاحاتی مثل «لباس در آوردن» و «دم در» استفاده کرده بودم؟ احساس کردم به راحتی وارد گفت و گوی دو نویسنده شدهایم. با خودم فکر کردم: مراقب باش! مراقب باش! اون برای کمک اومده،نه برای گپ زدن.
اون جعبه! کجا میذاریش؟
در واقع دو تا جعبه جعبه ی شمارهی یک، که جعبهی اصلیه، پر شد، درشو بستم و ته کمدم، دور از دسترس قایمش کردم. طی این سالها چیزای زیادی رو دور انداختم- لباس، عکس و کتاب- ولی اون جعبه سرجاشه. در طول زندگیم، مثل لاک پشتی که لاکش رو با خودش این ور و اون ور میبره، منم این جعبه رو با خودم از خونهای به خونهی دیگه بردم، این جعبه حاوی نوشتههای دوران نوجوانیم تا پونزده سال پیشه جعبهی دوم که کارای اخیرم توشه، زیر میزمه.
پس تو نتیجهی یک عمر نویسندگی تو حفظ و مخفی کردی؟
نه یه عمر! یه تعداد از کارهای خوب اولیه م، دچار سرنوشت ناراحت کنندهای شد.
چطور؟
داستان عجیبیه! مطمئنم توی درمان قبلی این داستانو تعریف کرده بودم. یه روز وقتی چهارده سالم بود و پدر و مادر و برادرام بیرون از خونه بودن، داشتم توی کشوهای اتاق پدرم فضولی میکردم. معمولا این کارو انجام میدادم. یادم نمییاد دنبال چی بودم، ولی همیشه این کارو میکردم. خلاصه اون روز در حال تجسس در کشوی پدرم، دو تا از شعرام رو توی جیب یکی از لباسای اون پیدا کردم. کاغذ چروکیده بود؛ انگار اشکهای پدرم روش ریخته بود. من اون شعرا رو به پدرم نداده بودم، و از این که اونا توی جیبش بودن، خیلی عصبانی شدم. اونا رو از کجا آورده بود؟ فقط یه راهی وجود داشت: احتمالا وقتی توی مدرسه بودم، پدرم در وسایلم تجسس کرده و اون نامهها رو دزدیده بوده.
«و بعد...»
«خوب نمیتونستم بهش چیزی بگم. این طوری قبول میکردم که خودم هم توی کمدش فضولی کردم. بنابراین، فقط یه چاره داشتم.»
«چی؟»
«همهی شعرایی رو که تا اون روز نوشته بودم سوزوندم.»
آه! انگار خنجری در قلبم فرو کردند. سعی کردم به روی خودم نیاورم، ولی او فهمید.
«از حرفم یکه خوردی.»
«همهی شعرایی رو که نوشته بودی سوزوندی! میخوام تصویر دختر بچه ی چهار ده سالهای رو توی ذهنم تجسم کنم که کبریت میکشه و همهی شعراشو میاندازه توی اتش، چقدر دردناک و وحشتناک! چه ظلمی به خودت کردی! بگو ببینم سالی، الان با اون دختر چهارده ساله همدردی میکنی؟»
سالی متاثر شده بود سرش را بالا برد و چند ثانیه ای به سقف خیره شد. هوم! هیچ وقت در برابر چنین سوال خاصی قرار نگفته بودم. باید بهش فکر کنم.
بذار این موضوع رو همین جا نگه داریم و بعدا برگردیم سراغش؛ خیلی مهمه. ولی حالا در مورد دلیل اومدنت به این جا حرف بزن خیلی دوست داشتم به موضوع آن جعبهی مرموز برگردم- ان موضوع مانند سوزنی که به سمت آهنربا جذب میشود، مرا به سمت خودش جذب میکرد ولی داستان سالی در مورد سوزاندن اشعارش وقتی پدرش به حریم خصوصیش تجاوز کرده بود، مرا متوقف کرد. این موقعیت نیازمند احتیاط بود. او به موضوع جعبه باز میگشت، مطمئن بودم، ولی طبق زمان بندی خودش و وقتی که آمادگیاش را داشت.
در چند ماه بعد، ما زمینه را برای زندگی جدیدش آماده کردیم. اول از همه، او باید با بازنشستگیاش کنار میآمد، گذار مهم و اغلب ترسناکی که کمتر با متانت و تعادل فکری هدایت میشود. البته او از موانع بسیار سر راهش کاملا آگاه بود، همچنین زنی مصمم و با کفایت بود که فهرستی درست کرده بود و مواردش را یک به یک انجام میداد.
اول از همه باید با برگشت ناپذیری تصمیمیش کنار میآمد. حوزه ی فیزیک آن قدر سریع تغییر میکند که اطلاعات علمی او خیلی زود کهنه میشد؛ و او میدانست که اگر این کار را شروع کند، دیگر نمیتواند نظرش را عوض کند و به سراغ شغل قبلیاش برگردد. برای آنکه مطمئن شود آزمایشگاهش بدون او هم کار خواهد کرد، تشکیلات اداریاش را دوباره سازماندهی کرد تا متضمن گذاری آرام باشد.
بعد به تنها بودنش پرداخت. قرار بود شوهرش تا پنج سال آتی به خلبانی ادامه دهد، بنابراین، پنجاه درصد اوقات کنار او نبود، اما سالی میدانست که میتواند روی دوستان مونثش حساب کند. و بعد مسئله ی مالی بود. بعد به پیشنهاد من، به همراه همسرش سراغ مشاور مالی رفتند و او به انها توضیح داد که اگر پول کمی به فرزندانشان بدهند، بودجه ی کافی برای بازنشستگی خواهند داشت. بعد انها با هر دو پسرشان جلسهای گذاشتند و هر دو پسر به مادرشان اطمینان دادند که میتوانند روی پای خودشان بایستند.
آخرین مورد در فهرست سالی، کجا بنویسم؟ دغدغهای بود که چند هفته ذهنش را ازار داد. برای خوب نوشتن نیازمند سکوت مطلق، تنهایی و تماسی ارام بخش با طبیعتبود. در نهایت، در اطراف شهر کلبه ای کرایه کرد که دور تا دورش پر بود از درختان بلوط کالیفرنیایی، و بعد یک روز با جعبهای نیم در نیم متر به مطبم آمد و مرا شوکه کرد؛ جعبه ان قدر سنگین بود که وقتی آن را میان من و خودش روی زمین گذاشت، کف اتاق لرزید. مدتی سکوت در میان ما برقرار شد، تا این که سالی قیچیای از کیفش در اورد، جلوی جعبه روی زمین زانو زد، نگاهی به من کرد و گفت: فکر کنم امروز وقتشه!»
سعی کردم اوضاع را آرامتر کنم. چشمان سالی سرخ بود، لبهایش میلرزید و قیچی در دستش سست بود. اول از همه بذار ازت بپرسم چه حسی داری، به نظر تحت فشار مییای سالی.
سالی روی پاهایش نشست و گفت: «حتی قبل از جلسهی اولمون هم میدونستم این روز میرسه برای همین به دیدنت اومدم از این رو میترسیدم؛ چند شبه خوب نمیخوابم مخصوصا دیشب خیلی بد خوابیدم؛ ولی وقتی صبح از خواب بیدار شدم یه جورایی میدونستم که امروز روزشه»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.