Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مخلوقات یک روز - قسمت ششم (نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی)

مخلوقات یک روز - قسمت ششم (نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی)

داستان کوتاه : جلوی بچه‌هایت کمی خودت را نگه دار

چون نمی‌توانستم برای مرگ بایستم

او مهربانانه برایم ایستاد

وقتی با تلفن خبردار شدم که آسترید بر اثر گرفتگی عروق مرده است، مطلع این شعر از امیلی دیکنسون به ذهنم آمد. آسترید مرد؟ غیرممکنه. آسترید با نیروی متوقف نشدنی زندگی، یک بحران را بعد از یک تراژدی پشت سر می‌گذاشت و به راهش ادامه می‌داد. آن انرژی بی‌حد و حصر حالا برای همیشه خاموش شده بود؟ نه؛ چنین چیزی نمی‌توانست در ذهن من راه یابد.

آسترید درمانگری بود که من هم استادش بودم و هم ده سال تحت درمان من بود که باعث شده بود خیلی به هم نزدیک شویم. وقتی خانواده‌اش با ایمیل به من اطلاع دادند که می‌خواهند دو هفته بعد در انجمن محلی برای او «جشن زندگی» بگیرند، دعوتشان را بی‌درنگ پذیرفتم. در ان روز، کت و شلوار و کراوات پوشیدم- که این کار برای من به عنوان یک کالیفرنیای اصیل خیلی به ندرت پیش می‌آید- و به موقع خودم را به انجا رساندم. به من و دویست مهمان دیگر با شامپاین و پیش غذا خوش آمد گفتند. هیچ گلی در کار نبود، هیچ کسی سیاه نپوشیده بود و هیچ کس هم گریه نمیکرد. غیر از من هم هیچ کس کت و شلوار و کراوات نپوشیده بود. کمی بعد بچه‌ای کوچک که احتمالا یکی از نوه‌های آسترید بود، با بلندگویی در دست به همه اطلاع داد: «لطفا روی صندلی‌های خود بنشینید تا مراسم شروع شود.»

بعد فیلمی چهل دقیقه‌ای از زندگی آسترید برایمان پخش شد. این تصاویر ما را در جریان کل زندگی آسترید قرار داد. ابتدا عکسی بود از نوزادی‌اش که در آغوش پدرش بود و عینک او را برداشته بود و شادمانه تکان می‌داد. بعد آسترید را دیدیم که به سمت بازوان بازشده‌ی مادرش اولین گام‌هایش را بر می‌داشت، آسترید با دم خری بازی می‌کرد، آسترید نوجوان در غرب ساحلی در هاوایی موج سواری می‌کرد، آسترید در فارغ‌التحصیلی‌اش از دانشگاه وسار، آسترید به عنوان عروس در آخرین مراسم ازدواجش (او سه بار ازدواج کرده بود)، چند عکس از بارداری آسترید و لبخند شیرینی که بر لب داشت، آسترید با بچه‌هایش فریزبی بازی می‌کرد، و در نهایت پایانی اندوهگین که اشک به چشمانم آورد: آسترید، روز قبل از مرگ ناگهانی‌اش، با نوه‌ی شش ساله‌اش می‌رقصید. وقتی فیلم تمام شد، همه در تاریکی نشسته بودند و کسی چیزی نمی‌گفت. خیلی ناراحت بودم که داشتند چراغ‌ها را روشن می‌کردند؛ زیرا هیچ کس نمی‌دانست باید چه کار کند. یک فرد شجاع و با اعتماد به نفس دست زد و بیشتر حضار او را همراهی کردند. دلم یک مراسم یادبود سنتی و مذهبی می‌خواست؛ و این اتفاقی بود که به ندرت برایم می‌افتاد. دلم برای آن آهنگ آشنا و روح بخش و اتفاقات پشت سرهمی که با کشیش یا خاخام هدایت می‌شود، تنگ شده بود. انسان در مراسم یادبود عجیب و غریبی که با شامپاین و پیش غذا شروع می‌شود و جایی برای گریستن نیست، چه کار باید بکند؟

سه فرزند استرید و پنج نوه‌اش، پس از آن که با هم گفت و گویی مختصر کردند، پشت میکروفن رفتند و بعد یک به یک خاطره‌ای از آسترید تعریف کردند. هر کدام از آن‌ها خاطره‌شان را از قبل آماده کرده بودند و خیلی خوب حرف می‌زدند؛ ولی من از همه بیشتر از خاطره تعریف کردن دختری هشت ساله خوشم آمد که توضیح داد مادر بزرگ وقتی می‌خواست ان ‌ها را به بازی دعوت کند، بی‌صدا پشت سرشان می‌خزید و ناگهان یک جعبه ی بازی را جلویشان تکان می‌داد.

چون آن‌مراسم جشن زندگی بود، نه مراسم یادبود، تعجب نکردم که اسمی از چهارمین فرزند او به میان نیامد: جولیان که در شانزده سالگی و در یک مسابقه ی گلف با گلوله‌ی منور کشته شده بود؛ ولی من و آسترید تقریبا یک سال از درمان را به کنار آمدن آسترید با مرگ پسرش سپری کردیم.

بعد، بعضی از دوستان آسترید بلند شدند، میکروفن را به دست گرفتند و خاطره‌ای از او تعریف کردند. بعد از دو ساعت، وقتی برای چند لحظه‌ای سکوت حاکم شد، منتظر نشانه‌ای برای پایان مراسم بودم؛ اما در عوض، در کمال تعجب دیدم که سومین و اخرین همسر آسترید، والی، بلند شد و به سمت برگزار کنندگان- سوگواران رفت. از آرامشش یکه خوردم. تصور کردم که اگر خودم در چنین موقعیتی و فقط پس از چند هفته از مرگ همسرم بخواهم صحبت کنم، چه کار می‌کنم و می‌دانستم که امادگی این کار را نخواهم داشت. با دقت به والی نگاه کردم. سال‌ها فقط از آسترید درباره‌ی او شنیده بودم و حالا خود واقعی او را روی تصویری می‌گذاشتم که آسترید از او به من داده بود. هر بار که با همسر بیمارانم روبرو شده‌ا‌م، شگفت زده شده‌ام. تقریبا بدون هیچ استثنایی همیشه به خودم گفته‌ام: یعنی می شه این همون آدمی باشه که من ساعت‌ها درباره‌ش شنیدم؟

در کمال تعجب دیدم که والی مردی باوقار است و از آنچه انتظار داشتم بلندتر، خوش تیپ‌تر و مطبوع‌تر بود؛ و او کاملا حاضر بود. آسترید همیشه از او به عنوان فردی غایب حرف می‌زد؛ مردی که حتی در دهه‌ی هفتم زندگی‌اش مشغول کار و دفترش بود، دفتری که هر رو صبح ساعت شش وارد ان می‌شد تا خودش را اماده‌ی شروع شدن بازار بورس کند. کسی که آخر هفته‌ها هم غایب بود- یا مشغول قایق سواری بود یا درست کردن قایق هشت متری اش. آسترید به من گفته بود که هیچ وقت پایش را داخل ان قایق نگذاشته است. یادم می‌آید که هر وقت می‌گفت از دیدن قایق دچار دریازدگی می‌شوم، با هم به این حرفش می‌خندیدیم و من هم در جواب می‌گفتم که من حتی از دیدن عکس آن دریازده می‌شوم.

والی شروع کرد: «از همه‌ی شما ممنونم که برای خداحافظی با آسترید تشریف اوردید؛ می‌دانم که خیلی از همکاران شرینک آسترید این‌جا هستند و همان طور که همه‌ی شما می‌دانید، او هیچ وقت آموزش دادن را تجربه نکرد. پس مطمئن هستم که او خوشحال خواهد شد که کمی از میراثش را به شما منتقل کنم، بهترین سلاح پنهان او در برابر اضطراب: «ساندویچ سالاد تخم مرغ!»

از عصبانیت مشت‌هایم را گره کردم. اوه نه! این کارو نکن والی! آسترید عزیز ده روز پیش مرده و تو حالا می‌خوای ادای جی لنو رو در بیاری.

والی گستاخی‌اش را ادامه داد: «وقتی آسترید بچه بود و از همه چیز ناامید می‌شد- از مدرسه و دوستان گرفته تا مشکلات مربوط به دوست پسرش- مادرش همیشه ساندویچ سالاد تخم مرغ برایش درست میکرد. تخم مرغ‌های حلقه شده، سس مایونز، کرفس و کمی فلفل دلمه‌ای لای دو برش از نان تست؛ بدون کاهو. آسترید اسم آن را گذاشته بود والیوم و ادعا داشت که قدرت این ساندویچ چهار و نیم برابر سوپ مرغ است. وقتی شب‌ها به خانه می‌آمد و از پارکینگ به آشپزخانه می‌رفتم، نگاهی به سینک ظرف شویی می‌انداختم؛ و اگر پوست تخم مرغی انجا می‌دیدم، خودم را برای بدترین چیزها آماده می‌کردم.

نگاهی به اطراف انداختم. چهره‌های خندان! همه انتظار داشتند من هم به این مسخره بازی والی ملحق شوم. برای لحظه‌ای احساس تنهایی کرد؛ انگار فقط من بودم که این مسئله را جدی گرفته بودم. بعد به خودم یاداوری کردم که من از افراد بیرون گود نیستم- من داخل گودم، کسی که واقعا آسترید را می‌شناسد»

در کل این رویداد من احساسات دوگانه‌ای داشتم. اول، وقتی سخنرانان ارتباط خاص خودشان با استرید و ماجراهایی را که با او داشتند توضیح می‌دادند، به جایگاه ممتاز خودم در زندگی او می‌بالیدم به هر حال مگر من ان کسی نبودم که به حقیقت درونی واقف بود، کسی که استرید واقعی و استرید اصیل را می‌شناخت؟ اما وقتی زمان گذشت و حرف‌های سخنرانان را یکی پس از دیگری شنیدم، مردد شدم. شاید اعتقاد من به داشتن جایگاهی ممتاز در زندگی او، توهمی بیش نبود! بله؛ من و او طی چندین سال ساعت‌های زیادی را با هم بودیم؛ و من به مسائل درونی او دسترسی داشتم- یعنی شناخت خاصی از ترس‌ها، عواطف، مکالمات درونی، تخیلات و رویاهایش داشتم- ولی آیا این واقعی‌تر، درست‌تر و ممتاز‌تر از دانستن این بود که چه چیزی او را به خنده می‌انداخت؟ چه افرادی را بیشتر دوست داشت؟ از خوردن چه چیزی لذت می‌برد و فیلم، کتاب، مغازه، حرکت یوگا، لباس، مجله، بازی، تنقلات و سریال تلویزیونی محبوبش چه بود؟ جوک‌های اختصاصی بین خودش و دوستانش، رازهای جنسی‌ای که فقط عشاق از آن خبر دارند؟ مخصوصا در این فکر بودم که ایا من آسترید را بهتر از آن نوه‌ای می‌شناختم که صدای پای مادر بزرگش را پیش از ان که جعبه ی بازی را جلوی صورتش تکان دهد، می‌شنید؟ بله؛ فکر می‌کنم همین بچه‌ مرا سر جای خودم نشاند؛ او به من نشان داد که هر چند من از برخی بخش‌ها خبردارم، جنبه‌های بسیاری از آسترید وجود داشته که من چیزی درباره شان نمی‌دانستم.

اولین بار آسترید را ده سال پیش دیدم. او از من خواست تا در درمان چند بیمار راهنمایش باشم. او پنجاه ساله بود و هر چند که سال‌ها مشغول این کار بود، همیشه به دنبال تقویت مهارت‌هایش بود. او دانشجوی خوبی بود: زرنگ، جدی و باهوش. طی دو سال بعد، ما هفته‌ای یک ساعت همدیگر را می‌دیدیم. راهنمایی لذت بخش بود. به ندرت دانشجویی با این غریزه ی بالینی دیده بودم؛ اما در پایان سال دوم، وقتی بحث کارش با یکی از بیمارانش را پیش کشید، اوضاع بین ما تغییر کرد. بیمار مرد جوان الکلی‌ای بود به نام روی که آسترید بیش از حد معمول درگیر او شده بود. آسترید شماره‌ی خانه‌اش را به او داده بود و اگر بیمار در هر ساعتی از شبانه روز به او زنگ می‌زد، پاسخش را می‌داد. طی روز هم فکرش مشغول او بود، حتی وقتی بیماران دیگرش را می دید. حتی به او اجازه داده بود تا صورت حساب چند هزار دلاری‌اش را هم پرداخت نکند؛ و آشکار بود که بعد از ان هم هیچ گاه پرداخت نخواهد کرد. وقتی آسترید درباره‌ی روی حرف می‌زد، از یک دانشجو به یک بیمار تبدیل می‌شد. وقتی آشکار است که دانشجو احساسات غیرمنطقی و شدیدی نسبت به بیمار دارد (در زبان تخصصی می‌شود انتقال متقابل) راهنما اغلب باید صورت را تغییر دهد.

درباره‌ی منبع احساس شدید آسترید به روی، هیچ سری وجود نداشت: آسترید برادری داشت به نام مارتین که شش سال از او بزرگتر بود. پس از مرگ مادر آسترید بر اثر سرطان سینه و وقتی آسترید دختری نوجوان بود، مارتین ناجی او شده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

ادامه‌ی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مخلوقات یک روز، نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی، ناشر : پندار تابان
  • تاریخ: چهارشنبه 20 تیر 1397 - 16:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1889

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8564
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927503