چند ماه پیش به مراسم خاک سپاری مولی رفتم. کسی که سالها حسابدارم بود، آچار فرانسه ای که دههها برایم کارکرد، هم موهبتی برایم بود و هم بزرگترین مشکلم. اولین بار در 1980 او را استخدام کردم تا وقتی در تعطیلی یک ساله در اروپا و آسیا برای نوشتن به سر میبردم، نامههایم را جمع کند و صورت حسابهایم را پرداخت کند. وقتی برگشتم، مولی خیلی زود از نقش کوچکی که داشت احساس نارضایتی کرد و کم کم شروع کرد به داخل کردن خودش در همه ی موضوعات شخصیام. خیلی زود مدیریت همهی مسائل مالی و شخصی مرا بر عهده گرفت، کارهایی مثل پرداخت صورت حسابها، بررسی نامهها و مرتب کردن مقالات، دست نوشتهها و قراردادها. او باغبان مرا اخراج کرد و تیم باغبانی خودش را جایگزین کرد؛ و بعد از این تیمهای نقاش، خدمتکار و نظافتچی او هم وارد گود شدند- البته اگر کار سبکی هم وجود داشت، اصرار داشت خودش آن را انجام دهد.
هیچ چیز مانع او نبود. یکروز که به خانه برمیگشتم، متوجه چند گاری در حیاط خانه شدم و دیدم مولی پای یک درخت بلوط بزرگ ایستاده و مردی را که سی متر بالاتر از او روی درخت است صدا میزند و به او میگوید کدام شاخهها را ببرد. تعجب کردم که چطور خودش بالای درخت نرفته است. او اصرار داشت که دربارهی این موضوع با من گفت و گو کرده است، ولی من مطمئن بودم که چنین کاری نکرده است.
دیگر کاسهی صبرم لبریز و همان جا او را اخراج کردم و البته دست کم سه بار دیگر هم در موقعیتهایی متفاوت باز او را اخراج کردم؛ ولی او هیچ کدام را نپذیرفت. هر بار درباره ی میزان حقوقش اعتراض میکردم به من یادآوری میکرد که من و همسرم قبل از آمدن او، برای پرداخت صورت حسابها و تنظیم دخل و خرجمان، چه زحمتی میکشیدیم و البته در این مورد کاملا حق داشت، و بنابراین پیشنهاد میکرد ماهی دو ساعت بیشتر کار کنم تا بتوانم حقوق او را بدهم. او اصرار داشت که حضورش ضروری است، و اخراج کردنها و اعتراضات من هیچ وقت از صمیم قلب نبود؛ زیرا میدانستم که حق با اوست. وقتی بر اثر سرطان لوزالمعده مرد، خیلی ناراحت شدم و میدانستم دیگر هیچ وقت کسی را مثل او پیدا نخواهم کرد.
مراسم یاد بود مولی در یک بعد از ظهر زیبای آفتابی در حیاط خانهی پسرش برگزار شد. از دیدن بسیاری از همکاران دانشگاه استنفورد خیلی تعجب کردم. اصلا نمیدانستم که انها هم مشتریان او هستند، ولی به یاد آوردم که او به قواعد رازداری شدیدش افتخار میکرد و همیشه از افشای هویت مشتریهایش امتناع میکرد. در پایان مراسم یادبود، بلافاصله بلند شدم تا چند تا از دوستانم را به فرودگاه برسانم؛ اما درست وقتی که داشتم در خانه را باز میکردم، شنیدم کسی نامم را صدا زد، برگشتم و دیدم که مردی با وقار که کلاه پانامایی زیبایی به سر داشت، به همراه زنی دوست داشتنی به سمتم آمدند. مرد که فهمید او را به جا نیاوردهام، خودش را معرفی کرد. «من آلوین کراس هستم و ایشون هم همسرم، مونیکا؛ خیلی وقت پیش شما را برای درمان دیده بودم.»
از این موقعیت وحشتناک متنفر بودم. همیشه با تشخیص چهرهها مشکل داشتم و چون سنم بالا رفته بود، این مشکل شدیدتر هم شده بود. احساس کردم برای این بیمار سابق خیلی دردناک خواهد بود که متوجه شود من او را نشناختهام؛ بنابراین، مدتی وقت کشی کردم و منتظر و امیدوار بودم خاطرهای از او به ذهنم بیاید. «آلوین! از دیدنت خوش وقتم؛ و همچنین از دیدن تو، مونیکا.»
مونیکا گفت: «اروین یالوم! خیلی خوشحالم که شما رو از نزدیک میبینم. آلوین خیلی درباره ی شما حرف زده. فکر کنم قرار ملاقاتمون، ازدواجمون و هر دو تا بچهی نازنینمون رو مدیون شما هستیم.»
«خیلی خوشحالم که چنین چیزی میشنوم. خیلی ببخشید که این قدر دیر به یادت آوردم، آلوین. چند دقیقه دیگه همه چیزیادم میاد؛این اقتضای سنمه دیگه!»
آلوین که سعی میکرد مرا در یادآوری کمک کند گفت: «من در استنفورد رادیولوژیست بودم و هستم و اون موقع بعد از مرگ برادرم به دیدنت اومدم.»
به دروغ گفتم: «آها، آره، آره داره یادم میاد. خیلی دوست داشتم که گپی مفصل با هم بزنیم و خاطرات اون درمان قدیمی رو زنده کنیم؛ ولی الان عجله دارم، باید چند تا از دوستانم رو برسونم فرودگاه. نظرت چیه که آخر هفته قهوهای با هم بخوریم و گپی بزنیم؟»
«عالیه!»
«تو هنوز توی استنفورد هستی؟»
«بله!» او کارت ویزیتش را از کیف پولش درآورد و به من داد.
گفتم: «ممنون؛ فردا باهات تماس میگیرم.» و در حالی که از حافظهی ضعیفم عصبانی بودم، با عجله رفتم.
همان شب به اتاق بایگانیام رفتم تا یادداشتهایم در مورد آلوین را پیدا کنم. وقتی پروندههای بیمارانم را زیر و رو میکردم که در این پروندهها پیدا میشد. هر کدام از آنها درامی دو نفره بود که من هم نقشی در آن داشتم. یادآوری این رویاروییهای فراموش شده، باعث شد اشکهایم سرازیر شود. در بخش مربوط به سال 1982، پروندهی آلوین کراس را پیدا کردم؛ و هر چند که فقط دوازده جلسه با او دیدار کرده بودم، پروندهی ضخیمی داشت. در آن روزگار ماقبل کامپیوتر، از نعمت منشی شخصی برخودار بودم و همهی جزئیات هر جلسه را به او دیکته میکردم. پروندهی آلوین را باز کردم و شروع کردم به خواندن، در عرض پنج دقیقه، خیلی زود همه چیز در ذهنم دوباره شکل گرفت.
آلوین کراس رادیولوژیست در بیمارستان استنفورد تماس گرفت و تقاضای مشاورهای برای مشکلات شخصی داشت. بسیاری از پزشکانی که جلسات درمانی با من داشتند، اکثرا سر وقت یا حتی چند دقیقه دیرتر وارد مطب من در بیمارستان استنفورد میشدند؛ زیرا نمیخواستند دیگران ببینند که میخواهند روانشناسی را ببینند؛ غیر از دکتر کراس که به آسودگی در اتاق انتظار درمانگاه نشسته بود و مجله میخواند. وقتی از دم در مطب او را به داخل دعوت و خودم را معرفی کردم، خیلی محکم با من دست داد، با اعتماد به نفس وارد مطب شد و روی صندلیاش نشست.
من طبق روال جلسات اول، اطلاعاتی را که داشتم با او در میان گذاشتم. «همهی چیزی که در مورد شما میدونم، دکتر کراس، مربوط به مکالمه ی تلفنی مونه. شما از پزشکان بیمارستان استنفورد هستین و سخنرانی اخیر من در گرند راندز پزشکی رو شنیدین که در مورد کار روان درمانی من با بیمارانی بوده که بر اثر سرطان مردن و شما فکر میکنین که من میتونم کمکتون کنم.»
«بله، درسته. شما سخنرانی نیروبخش و غیرعادیای داشتین. من سالهاست که در گرند راندزهای مختلف شرکت میکنم؛ ولی این اولین باری بود که چیزی دربارهی احساسات انسانی میشنیدم و خبری هم از اسلاید، داده و گزارشهای پاتولوژی نبود.»
اولین برداشت من از آلوین کراس این بود که او مرد جذاب و محترمی بود با سی و خردهای سن، لاغر بود و چند تار موی سفید هم روی شقیقههایش داشت با اعتماد به نفس خاصی هم در صحبت کردن من و او هر دو یک جور لباس پوشیده بودیم. روپوش سفید بیمارستان استنفورد را به تن داشتیم و ناممان با حروف سرمهای، بالای جیب سمت چپمان دوخته شده بود.
«خوب بگید ببینم چه چیزی توی اون گرند راندز بود که باعث شد فکر کنین، میتونم کمکتون کنم.»
«به نظر میرسه شما در مورد بیماراتون احساسات به خرج میدین. من از توصیف شما از پزشکی که بیغرضانه نتایج عکسهای رادیولوژی بیمارش رو بهش میده، یکه خوردم. از وحشت بیمار از فهمیدن این که سرطانش در کل بدنش گسترش یافته و محکم گرفتن دست شوهرش وحشت اون زن وقتی حکم مرگشو به دستش میدن.»
«بله؛یادم مییاد؛ ولی این چه ربطی به جلسهی امروز من و شما داره؟»
«خوب؛ من همون کسی هستم که اون احکام مرگو مینویسه. من خیلی وقته از این جور گزارشا مینویسه. من خیلی وقته از این جور گزارشا مینویسم، تقریباً پنج ساله؛ ولی سخنرانی شما از طریق دیگهای برای من آشناست.»
«میشه کمی شخصیتر کنین؟»
«بله، ما در اتاق رادیولوژی با کل بیمار رو به رو نیستیم. ما دنبال جاهایی هستیم که غدد تجمع میکنن. دنبال چیزهای عجیبی هستیم که بتونیم به دانشجویان نشون بدیم- اعضایی که جا به جا شدن، استخوانهای پوک، روده ی باد کرده، طحال بزرگ. سر و کار ما همیشه با اعضای بدنه. ما هیچ وقت با کل انسان ها در کل بدنشون سر و کار نداریم. ولی حالا به احساس بیماران فکر میکنم و این که وقتی دکتراشون گزارشای رادیولوژی منو میخونن، صورتاشون چه حالتی داره، و از این مسئله یک میخورم.»
«تازگیا این تغییرات در شما ایجاد شده؟ بعد از سخنرانی من؟»
«اوه، بله؛ تا حدودی بعد از سخنرانی شما. توی این همه سال چنین حسی نداشتم. میدونم که شما دوست ندارین کسی گزارش عکس رادیولوژی تونو بخونه که از احساس شما در مورد گزارشش تحت تأثیر قرار میگیره. »
«شکی نیست. حوزهی کاری ما خیلی با هم فرق داره، مگه نه؟ من تلاش میکنم که به بیمارام نزدیک بشم و شما تلاش میکنین فاصلهتون رو حفظ کنین. » آلوین سری به نشانهی تأیید تکان داد و من ادامه دادم: «ولی شما گفتین که تغییر شما «تا حدودی» به خاطر سخنرانی من بوده. فکر میکنین چه چیز دیگهای این وسط دخیل بوده؟»
«بیشتر از یه چیز کوچیک بود! مرگ برادرم در چند ماه پیش چند هفته قبل از مرگش ازم خواست نگاهی به عکساش بندازم. سرطان ریه داشت. خیلی سیگار میکشید.»
در مورد خودتون و برادرتون بگین! به عنوان یک روانشناس آموزش دیده بودم تا مصاحبهی کاملا نظام مندم را با ارائهی شکایت شروع کنم و بعد از آن از قواعد پیروی کنم- تاریخچهای از بیماری حاضر که از بررسی خانوادهی بیمار، تحصیلات، زندگی اجتماعی، موقعیت روابط جنسی و تاریخچهی شغلی وی به دست میآمد- و بعد به سمت پیچیدگیهای معاینهی روانی بروم؛ ولی من علاقهای نداشتم که از هیچ برنامهای پیروی کنم. دههها بود که از نظام مند بودن فاصله گرفته بودم. مثل درمانگران با تجربه، اطلاعات را بر اساس شهودم دنبال میکردم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.