گیج شده بودم. بعد از پنجاه سال فعالیت در این حوزه، فکر میکردم همهی چیزها را دیدهام، اما تا ان زمان ندیده بودم که بیماری وارد مطبم شود و عکسی از خودش را که در اوج جوانیاش گرفته شده بود به من نشان دهد. وقتی من به عکس بالرین زیبایی نگاه میکردم که در حالت آرابسک، با مهارت، تعادلش را روی انگشت شصت پایش حفظ کرده بود و دستانش را موقرانه بالا داده بود، این بیمار، ناتاشا، که زن روس تنومند و هفتاد سالهای بود با اشتیاق به من نگاه میکرد و همین مسئله مرا دلسردتر کرد. نگاهم را به سمت ناتاشا برگرداندم که هر چند دیگر آن قدرها قلمی نبود، ولی باز هم با لطافت یک رقاص روی صندلیاش نشسته بود. احتمالا احساس کرده بود که من در حال جست و جوی آن رقاص جوان در چهرهاش هستم؛ زیرا سرش را بلند کرد و کمی به سمت من چرخاند تا من تصویری واضح از چهرهاش داشته باشم. چهرهی ناتاشا خشن شده بود، شاید بر اثر زمستانهای طولانی روسیه و نوشیدن زیاد الکل وقتی یک بار دیگر به عکس ناتاشای جوان که ظرافتی حیرت آور داشت نگاه کردم، با خود گفتم: هر چند مثل گذشته زیبا نیست، هنوز هم زن جذابیه.
ناتاشا محجوبانه پرسید: «دوست داشتنی نبودم؟» وقتی با حرکت سر، حرفش را تایید کردم، ادامه داد: «من بهترین بالرین لاسکالا (سالن اپرای بزرگی در میلان ایتالیا که در 3 اوت 1778 افتتاح شد) بودم.»
«تو همیشه به خودت در گذشته فکر میکنی؟»
ناتاشا خودش را عقب کشید. «چه سوال گستاخانهای دکتر یالوم. واضحه که شما حالت بدی رو گرفتین که لازمهی همهی درمانگراست؛ ولی ...» او مکثی کرد. «... شاید این طور باشه. شاید حق با شماست. ولی چیزی که در ناتالیای (در زبان روسی، ناتاشا حالت غیررسمی اسم ناتالیاست ) بالرین عجیبه اینه که من قبل از سی سالگی- یعنی حدود چهل سال پیش- کارم رو به عنوان رقاص تموم کردم و از وقتی رقص رو کنار گذاشتم خوشحالتر و حتی خیلی خوشحالترم.»
«تو چهل سال پیش از رقصیدن دست برداشتی، ولی بازم امروز که به مطب من اومدی، عکس یه رقاص جوون رو به من نشون دادی. مطمئناً احساس میکنی که ناتاشای امروز برای من جذابیت نداره.»
ناتاشا دو- سه بار پلک زد، و بعد به مدت یک دقیقه به دکوراسیون مطبم نگاه کرد. «من دیشب خواب شما رو دیدم. اگه چشمام رو ببندم، هنوزم میتونم ببینمش. برای دیدن شما وارد اتاق شدم. اتاقش این شکلی نبود. شاید خونهتون بود. اون جا پر از آدم بود، شاید همسر و بچههاتون بودن. من یه ساک برزنتی دستم بود که توش پر از تفنگ و تجهیزاتی برای پاک کردن اون تفنگها بود. میدیدم که در یه گوشهی خونه، مردم شما رو دوره کردن. من شما رو از عکسی که پشت رمان شوپنهاورتون هست، شناختم. نمیتونستم به شما نزدیک بشم و شما هم اصلا به من نگاه نمیکردین. البته این خواب بیشتر از این بود، ولی همین قدر ازش یادمه»
«آها! و به نظرت رابطهی این خواب و دادن این عکس چیه؟»
«تفنگ یعنی مردونگی. اینو از دورهی روانکاویای که خیلی وقت پیش داشتم میدونم. تحلیلگر منهم میگفت من از مردونگی به عنوان سلاح استفاده کردم. وقتی با شوهر اولم، سرگئی، بحثم میشد سعی میکردم از همین طریق حسادتش رو تحریک کنم. میخواستم این طوری اونو ناراحت کنم و احساس بهتری داشته باشم. این کار همیشه موثر بود، ولی تأثیرش کوتاه بود، خیلی کوتاه»
«و رابطهی بین این خواب و این عکس؟»
«همون سوال؟ پافشاری؟ شاید میخواین به من تلقین کنین که من از این عکس زمان جوونیم استفاده میکنم تا از لحاظ جنسی توجهتون رو جلب کنم؟ نه تنها این یه توهینه، کاملا هم بیمعنیه.»
ورود باشکوه ناتاشا با ان عکس در دستش، معنی پیدا کرده بود. شکی نداشتم، ولی اجازه دادم کمی جلوتر برود تا سر راستتر شود. «خواهش میکنم، بذار دلایلت رو برای اومدن سراغ من بررسی کنیم. از ایمیلی که برام فرستادی متوجه شدم ک مدت خیلی کوتاهی در سانفرانسیسکو هستی و من باید امروز و فردا به طور اورژانسی با تو ملاقات کنم، چون تو احساس میکنی «زندگی بیرونیت رو گم کردی و راه برگشتت رو پیدا نمیکنی» لطفا در این باره حرف بزن. تو گفتی این مسئله برات حکم مرگ و زندگی داره.»
«بله، درسته! توضیح دادنش خیلی سخته، ولی اتفاقی جدی داره برام میافته. من باشوهرم، پاول برای گشت و گذار به کالیفرنیا اومدیم و همون کارایی رو انجام دادیم که معمولا در چنین سفرهای سیاحتیای انجام میدیم. اون چند تا مشتری مهم رو ملاقات کرد، چند تا از دوستان روسمون رو دیدم، با ماشین به درهی ناپا (منطقهای است در شمال سانفرانسیسکو با تاکستانهای انبوه ) رفتیم، به اپرای سانفرانسیسکو رفتیم و در رستورانهای خوب شام خوردیم؛ ولی این بار مثل همیشه نبود. چطور بگم؟ کلمه ی روسیش ostrannaya است. من به طور واقعی اینجا حضور ندارم. هیچ چیزی منو جذب نمیکنه. دیواری بین من و دنیای بیرونمه. احساس میکنم اینجا نیستم و کسی که داره این چیزا رو تجربه میکنه، من نیست. مضطربم و خیلی گیج؛ و نمیتونم خوب بخوابم. کاشکی انگلیسیم بهتر بود تا میتونستم بهتر توضیح بدم. قبلا چهار سال در امریکا زندگی کردم و انگلیسی خوندم؛ ولی هنوز احساس میکنم انگلیسیم خوب نیست.»
«انگلیسیت خیلی خوبه و داری خیلی خوب احساساتت رو توضیح میدی. بگو ببینم، چطور میخوای توضیحش بدی؟ فکر میکنی چه اتفاقی داره برات میافته؟»
«سردرگمم. گفتم که خیلی وقت پیش، وقتی یه بحران وحشتناک داشتم، چهار سال روانکاوی شدم، ولی حتی اون وقت هم چنین حسی نداشتم؛ و بعد از اون زندگی خوب بود. تا حالا سالها بود که زندگی خیلی برام خوب بوده.»
«احساس میکنی در زندگی خودت نیستی. بذار ببینیم این حس از کجا اومده. فکر میکنی این فکر کی به سراغت اومد؟ چند وقت پیش؟»
«نمیتونم بگم. این احساس عجیب و مبهمیه که نمیتونم دقیق بهش اشاره کنم. میدونم که سه روزه در کالیفرنیا هستیم.»
«ایمیل تو مربوط به یه هفته پیشه. اون زمان در کالیفرنیا نبودی؛ کجا بودی؟»
«ما یه هفته تو نیویورک بودیم، بعد چند روز به واشنگتن رفتیم و از اون جا اومدیم اینجا»
«اتفاق ناراحت کنندهای توی نیویورک یا واشنگتن نیفتاد؟»
«هیچی؛ فقط مشکل اختلاف ساعت بود. پاول چند تا جلسهی کاری داشت و من وقت ازاد داشتم که توی شهر برای خودم بچرخم. من عاشق پرسه زدن توی شهرها هستم.»
«حالا بهم بگو وقتی پاول داشت کاراش رو میکرد، تو دقیقا چی کار کردی»
«در نیویورک، قدم میزدم و... توی انگلیسی چی میگن؟ دیدن مردم؟ مردمو نگاه کردن؟»
«بله، مردمو نگاه کردن.»
«خوب! مردمو نگاه میکردم، خرید میکردم و چند روز رو صرف دیدن موزهی مت (بزرگترین موزه ی هنری امریکا و یکی از پربینندهترین موزههای دنیاست ) کردم. اوه، آره، مطمئنم که توی نیویورک حالم خوب بود؛ چون یادمه که یه روز زیبای آفتابی، من و پاول با کشتی تفریحی چرخی زدیم و به دیدن جزیرهی الیس و مجسمهی آزادی رفتیم؛ و یادمه که هر دو تامون حس خیلی خوبی داشتیم. پس بعد از نیویورک بوده که افتادم توی سرازیری.»
«سعی کن سفر واشنگتن رو به یاد بیاری. اون جا چه کار کردی؟»
«کارایی رو کردم که همیشه انجام میدم. هر روز به موزه های اسمیتسونی (مجموعهای متشکل از نوزده موزهی علوم و باغ وحش تحقیقاتی است که جمیزاسمیتسون در 1846 آن را تأسیس کرد ) میرفتم: موزهی هوا و فضا، تاریخ طبیعی، تاریخ امریکا و اوه، آره، آره! وقتی داشتم گالری ملی رو میدیدم، اتفاق عجیبی افتاد.»
«چه اتفاقی؟ سعی کن توضیح بدی!»
«وقتی یه پوستر تبلیغاتی بزرگ از نمایشگاه تاریخ باله رو دیدم، خیلی هیجان زده شدم.»
«آها! و چه اتفاقی افتاد؟»
«به محض این که پوستر رو دیدم، به سرعت رفتم داخل گالری؛ اون قدر هیجان زده و عصبی بودم که به زور خودم و رسوندم به ردیف اول. دنبال یه چیزی میگشتم. فکر کنم دنبال سرگئی بودم.»
«سرگئی؟ منظورت شوهر اولته؟»
«بله، شوهر اولم. تا وقتی یه چیزیایی در مورد زندگیم تعریف نکنم، این مسئله نمیتونه معنایی براتون داشته باشه. میتونم توضیحاتی بدم؟ چند روزه دارم خودمو برای یه سخنرانی آماده میکنم.»
با توجه به این که او تقریبا روی صحنه رفته بود و آماده شده بود و سخنرانیاش احتمالا زمانمان را تمام میکرد، پاسخ دادم: «بله، یه توضیح مختصر میتونه مفید باشه.»
«در ابتدا باید این مطلبو بدونین که من مطلقا از مهر مادری بیبهره بودم و این حس نقطهی مرکزی تحلیل منه. من در ادسا به دنیا اومدم و پدر و مادرم، قبل از به دنیا اومدن من، از هم جدا شدن. هیچ وقت پدرمو ندیدم و مادرم هیچ وقت حرفی از اون نزد. مادرم به ندرت دربارهی چیزی حرف میزد. اون یه زن فقیر بود که همیشه بیمار بود و در نهایت هنوز ده سالم نشده بود، که بر اثر سرطان مرد. یادم مییاد که در تولد ده سالگیم...»
«ناتاشا! ببخش که حرفتو قطع میکنم، ولی من یه مشکلی دارم. باور کن، هر چیزی که باید بگی برای من جذابه، ولی در حال حاضر باید زمانو در نظر داشته باشم؛ چون ما فقط همین دو جلسه رو داریم و من، به خاطر تو، میخوام به بهترین نحو از این زمان استفاده کنیم.»
«حق با شماست وقتی میرم روی صحنه، زمانو فراموش میکنم. الان سریع توضیح میدم و قول میدم سراغ حواشی نرم. به هر حال، بعد از مرگ مادرم، خواهر دوقلوش، خاله الگا، منو به سن پترزبورگ برد و بزرگ کرد. خوب خاله الگا زن مهربونی بود و همیشه با من خوب بود»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.