دکتر یالوم! من به یک مشاوره نیاز دارم. من رمان وقتی نیچه گریست شما را خواندهام و نمیدانم آیا دوست دارید دوست نویسندهای را که دچار انسداد نوشتن شده است، ببینید یا نه. پل اندرو
شکی نبود که پل اندوز قصد داشت با این ایمیلش توجه مرا جلب کند؛ و البته موفق هم شده بود: من هیچگاه یک دوست نویسنده را رد نمیکردم. تا ان زمان آدمی را که مشکل انسداد نوشتن داشته باشد ملاقات نکرده بودم و خیلی مشتاق بودم که به پل کمک کنم تا مشکلش را حل کند. ده روز بعد، پل آمد. بنا به دلایلی، انتظار داشتم نویسندهی میانسال شنگولی را ببینم که آثار درد و غم در چهرهاش وجود دارد، ولی در عوض پیرمرد چروکیدهای وارد مطبم شد که آن قدر خم شده بود که گویی داشت جنس کف اتاق را بررسی میکرد. وقتی آهسته آهسته از در مطب داخل میشد، داشتم به این فکر میکردم که چطور توانسته به دفتر من که در بالای تپه روسها بود، بیاید. من که تقریبا صدای حرکت مفصلهایش را میشنیدم، با یک دست کیف دستی سنگین و کهنهاش را گرفتم و با دست دیگر زیر بازویش را، و کمکش کردم تا روی صندلیاش بنشیند.
«ممنون، ممنون مرد جوان! و شما چند سالتونه؟»
پاسخ دادم: «هشتاد.»
«آه! هشتاد!»
«و شما؟ شما چند سالتونه؟»
«هشتاد و چهار. آره، دقیقا هشتاد و چهار سالمه. میدونم یکه خوردین. بیشتر قوم و خویشام فکر میکنن سی و خردهای سالمه.»
خوب او را نگاه کردم و برای لحظهای نگاههایمان در هم قفل شد. احساس کردم مسحور چشمان گیرا و لبخند سحرانگیزش شدهام. وقتی برای لحظاتی در سکوت نشسته بودیم و به همدیگر نگاه میکردیم، تصور میکردم که رفاقتی قدیمی با هم داریم؛ گویی مسافران کشتیای بودیم و در یک شب مه آلود و سرد در عرشهی آن کشتی، پس از گپ و گفتی اتفاقی فهمیده بودیم که هر دو در یک محله بزرگ شدهایم. و ناگهان یکدیگر را شناختیم: والدینمان در دوران رکود بزرگ جان کنده بودند، و ما شاهد آن دوئلهای رویایی میان دی ماگیو و تد ویلیامز بودهایم و آن کوپنهای کره و گازوئیل، روز پیروزی متحدین در جنگ جهانی دوم، خوشههای خشم استاین بک و استادز لونیگان فارل را به یاد میآوردیم.
هیچ نیازی به صحبت کردن دربارهی هیچ کدام از این موارد نبود: ما در همهی اینها با هم شریک بودیم، پیوند ما بسیار محکم بود. حالا وقتش بود که سرکارمان برویم.
«خوب پل! اگه ممکنه از اسم کوچیک همدیگه استفاده کنیم...»
او با حرکت سر تایید کرد: «البته»
«همهی چیزی که دربارهی تو میدونم، مربوط به اون ایمیل کوتاهته. تو نوشته بودی که نویسندهای، رمان وقتی نیچه گریست منو خوندی و دچار انسداد نوشتن شدی.»
«و همچنین تقاضای مشاورهای ساده داشتم. همین. من درآمد ثابتی دارم و بیشتر از این توانایی مالی ندارم.»
«هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم. بیا فورا کارمونو شروع کنیم و تا جای ممکن از زمانمون به بهترین نحو استفاده کنیم. بگو در مورد این انسداد چه چیزایی باید بدونم.»
«اگه موافق باشی یه تاریخچهای از خودم بهت بدم.»
«خوبه!»
«باید برگردم به دوران دانشگاه، من توی پرینستون فلسفه میخوندم و داشتم پایاننامهی دکترام رو مینوشتم که در مورد ناهمسازی افکار نیچه در باب جبر گرایی با خود دگرگونیش در مورد ازدواج بود؛ ولی نتونستم تمومش کنم. بعضی از مکاتبات عجیب نیچه مخصوصا نامههایی که به دوستانش و دوستان نویسندهش، مثل استریندبری، نوشته بود، منو از مسیرم منحرف کرد. کم کم علاقهم به فلسفهی نیچه از بین رفت و نیچه برام به عنوان یک هنرمند ارزشمند شد. دیگه نیچه رو شاعری میدونستم که قدرتمندترین صدا رو در تاریخ داشت؛ صدایی که اون قدر حیرت آور بود که همهی افکارش رو تحت الشعاع قرار داده بود. خیلی زود تصمیم گرفتم دانشکدهام رو عوض کنم و به جای فلسفه در ادبیات دکترا بگیرم. سالها گذشت، تحقیقم خیلی خوب پیش میرفت، فقط نمیتونستم بنویسم. در نهایت، به این باور رسیدم که هنرمند فقط از طریق هنر میتونه دیده بشه؛ بنابراین، کلا پایاننامه رو رها کردم و تصمیم گرفتم رمانی در مورد نیچه بنویسم؛ ولی با این تغییر پروژهم، انسداد نوشتنم نه فریب خورد و نه ترسید. اون مثل یک کوه سخت استوار و بیحرکت باقی موند. امکان هیچ پیشرفتی وجود نداشت؛ و این مشکل تا همین امروز هم باقی مونده.»
گیچ شده بودم. پل هشتاد و چهار سالش بود. احتمالا کار کردن روی پایاننامهاش را در بیست و خردهای سالگی شروع کرده بود، یعنی حدود شصت سال پیش، من قبلا چیزهایی در مورد دانشجویان حرفهای شنیده بودم، ولی شصت سال؟ شصت سال زندگیاش متوقف شده بود؟ نه، امیدوار بودم این طور نباشد، نمیتوانست این طور باشد.
«پل! دربارهی زندگیت از زمان دانشگاه به بعد برام توضیح بده.»
«چیز زیادی برای گفتن ندارم. البته دانشگاه در نهایت به این نتیجه رسید که زمان من تموم شده، بنابراین زنگو زد و منو اخراج کرد. ولی کتابا توی خون من هستن و من نمیتونم ازشون دور بشم. در کتابخونهی دانشگاه ایالتی کاری پیدا کردم و تا زمان بازنشستگی همون جا بودم و در کل اون دوران همیشه تلاش میکردم بنویسم، ولی هیچ نتیجهای نداشت. همین این کل زندگی منه.»
«بیشتر توضیح بده! دربارهی خونوادهت، افرادی که توی زندگیت بودن.»
به نظر میرسید پل صبرش را از دست داده بود؛ او با بیمیلی و خیلی سریع گفت: «هیچ خواهر و برادری نداشتم، دو تا ازدواج، دو تا طلاق. خوشبختانه زندگی مشترک کوتاهی داشتم. خدا رو شکر بچهای هم ندارم.»
با خود فکر کردم: داره خیلی عجیب میشه. پل که اولش خیلی مهربون و خوش برخورد به نظر میرسید، حالا به نظر میرسه سعی میکنه تا جای ممکن اطلاعات کمی بهم بده، چه اتفاقی داره میافته؟
استقامت کردم. «برنامهت این بود که رمانی در مورد نیچه بنویسی و در ایمیلت اشاره کردی که رمان وقتی نیچه گریست منو خوندی. میتونی یه کم بیشتر در این مورد حرف بزنی؟»
«سوالتو متوجه نمیشم.»
«چه حسی در مورد رمان من داشتی؟»
«اولش یه کم ریتمش کند بود؛ ولی بعدا خوب شد. هر چند زبان با شکوه و مبتنی بر سبکی داشت، ولی به طور کلی خوندنش جذاب بود.»
«نه، نه؛ منظورم واکنش تو در برابر ظهور یه رمان دربارهی نیچه بود، در حالی که تو همهش سعی میکردی یه همچین کاری کنی. باید توی این شرایط یه احساسی در تو به وجود اومده باشه.»
پل سرش را به چپ و راست تکان میداد؛ گویی نمیخواست این سوال خاطرش را مکدر کند. من که نمیدانستم چه کار دیگری میتوانم انجام دهم، ادامه دادم.
«بگو چطور شد که اومدی پیش من؟ رمانم باعث شد منو برای مشاوره گرفتن انتخاب کنی؟»
«خوب دلیلش هر چی باشه، ما الان این جاییم.»
با خودم فکر کردم: از این به بعد همه چیز عجیبتر میشه. ولی اگر قرار بود مشاورهی مفیدی به او بدهم، باید چیزهای بیشتری دربارهاش میفهمیدم. به «تکیهگاه قدیمی» برگشتم، سوالی که همه کلی اطلاعات دربر دارد. «باید چیزای بیشتری در مورد تو بدونم پل. به نظر من، اگه بتونم اطلاعاتی مفصل از کل بیست و چهار ساعت یک روز از زندگی تو بهم بدی، کار امروزمون خیلی خوب پیش میره. یکی از روزای همین هفته رو انتخاب کن و بذار کارمون رو با صبح بیدار شدن از خواب شروع کنیم.» من تقریبا همیشه این سوال را در جلسات مشاورهام مطرح میکنم؛ چون این سوال اطلاعات بسیار با ارزشی دربارهی زندگی بیمار در اختیارم قرار میدهد- دربارهی خواب، رویاها و الگوهای خوردن و کار کردن.
پل در اشتیاق تحقیقی من شریک نشد و فقط سرش را به آرامی به راست و چپ تکان داد، گویی میخواست این سوال را از ذهنش پاک کند. «چیزای مهمتری برای بحث کردن وجود داره. من با استاد راهنمای پایان نامهام، دکتر کلود مولر،سالها مکاتبه داشتم. با کاراش آشنا هستی؟»
«خوب من فقط زندگینامهای رو که در مورد نیچه نوشته خوندم. فوقالعادهست.»
پل در حالی که دستش را به سمت کیفش دراز کرد و پوشهای سنگین را از داخلش بیرون آورد، گفت: خوبه خیلی خوبه، خیلی خوشحالم که این طوری فکر میکنی. خوب من مکاتبات اون با خودم رو آوردم و دوست دارم تو هم بخونی شون.»
«کی؟ منظورت الانه؟»
«بله. مهمترین مسئله اینه که ما بتونیم در این مشاوره این کار و بکنیم.»
نگاهی به ساعتم انداختم. «ولی ما فقط یه جلسه وقت داریم و خوندن اینا یکی- دو ساعتی طول میکشه؛ و برای ما خیلی مهمه که ...»
«دکتر یالوم! به من اطمینان کن. من میدونم چی ازتون میخوام. لطفا شروع کنین.»
گیچ شده بودم. چی کار باید بکنم؟ اون کاملا مصممه. محدودیت زمانی مونو بهش یادآوری کردم و اون بهم اطمینان داد که ما فقط همین یه جلسه رو داریم. از طرف دیگه، شاید میدونه داره چی کار میکنه. شاید فکر میکنه این مکاتبات همون اطلاعاتی رو در خودشون دارن که من دنبالشم. آره، آره؛ هر چی بیشتر دربارهش فکر میکنم، مطمئنتر میشم؛ باید همین طوری باشه.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.