تیگرف وارد منزل شد. او محض خاطر آمدن مهمان فرصت کرده بود لباسش را هم عوض کند. زن گفت:
- تیگرف به قهرمان اتحاد شوروی خوشامد میگوید.
معلوم نبود چرا پیرزن در مورد خودش ضمیر سوم شخص مفرد به کار میبرد.
- تیگرف ازت میپرسد اسمت چیه؟
مچتنی گفت:
- ولادیمیر.
- ولادیمیر اسم خوبیه... ولادیمیر، تو از این پیر زن چه میخواهی؟
- رئیس گفت که آنا لیخوبابا رئیس گروه زمین شناسها توی خانه شما بود.
- بله، آنا لیخوبابا پیش تیگرف بود. توی همین خانه. مریض بود و همینجا خوابیده بود.
- پس حالا کجاست؟
- تیگرف نمیداند انا حالا کجاست. او را هلیکوپتر برد. ولادیمیر، تو از روزنامه آمدهای؟
- چرا از روزنامه؟
- آخر اینجا از روزنامه آمده بودند. چیزهایی یادداشت کردند و عکسش را بردند. آنا بچههای ما را نجات داد. این موضوع را میدانی؟
- میدانم.
- تیگرف میپرسد تو برای چی از مسکو امدهای؟ تو شوهر آنا هستی؟
- نه، من دوستشم. دوست زمان جنگ. من و او با هم میجنگیدیم.
- دوست، دوست چیز خوبیه. آنا دوستان زیادی دارد. آدم خوب همیشه دوستان زیادی دارد.
- خوب حالا کجاست؟ آدرسش را برای شما نگذاشته؟
- آنا آدرسش را نداد. آنا آدرس را نمیدانست. انا گفت که آدرسش را میفرستد. ولی تیگرف نامهای ازش نگرفت. تو از مسکو پیش آنا آمدی؟
- بله، از مسکو آمدهام.
- بد شد این همه پرواز کردی و آنا نیست. آدرسش هم نیست. تیگرف آدرسش را نمیداند.
هوای داخل منزل با سرعت گرم میشد. دیوارها و کف اطاق صدا میکرد. از روی شیشهها آب سرازیر میشد و کف اطاق پخش می شد. پیرزن کهنهای از دهلیز آورد و مشغول خشک کردن کف اطاق شد. بعد برگشت، روبروی مچتنی روی صندلی نشست و مثل یک مجسمه سر جای خودش خشک شد.
مچتنی پرسید: - زمین شناسهایی که با او کار میکردند کجا هستند؟ پیش آنها چطور میشود رفت؟
- تیگرف نمیداند انها هم رفتهاند. آنها پیش آنا آمده بودند. آدمهای خوبی بودند، آدمهای شادی بودند. دوستان او. نه، نه. تیگرف نمیداند زمین شناسها حالا کجا هستند.
- چیزی راجع به خودش برای شما تعریف نکرده بود؟ نگفته بود که کجا زندگی می کند. یعنی آن طور که شما میگویید توی زمین بزرگ کجا زندگی می کند؟
- نه، انا راجع به این موضوع چیزی نگفته بود.
- خوب، نمیدانید حالا شوهر دارد یا نه؟
پیرزن صورت بیحرکت خود را به طرف مچتنی برگرداند و مچتنی به نظرش رسید که برای اولین بار در طول گفتگویش با این زن اثری از تعجب در چهرهاش نمایان شد. مچتنی احساس کرد که زیر این نگاه استفهام آمیز سرخ می شود و به همین جهت صورتش را به طرف پنجره برگرداند. در همین موقع یک سورتمه گوزن از جلوی پنجره رد شد. چهار آدم کوچولو با لباسهای پوستی یکوری روی سورتمههای دراز نشسته بودند. پیرزن انگار به کنه مطلب پی برده باشد برای اولین بار انعکاس لبخند در چشمهای کشیده سیاهش نمایان شد.
- ولادیمیر، آنا شوهر ندارد... آنا شوهر نکرده... دوستان دارد.
اما شوهر نه. بچه هم ندارد. خودش به تیگرف گفته بود.
مچتنی که عجیب بودن و بیمعنی بودن سوال خودش را میفهمید پرسید:
- خودش چه شکلی دارد؟
پیرزن و پسرش که کنار بخاری نشسته بود و ذغالهای بخاری کوچک را به هم میزد با تعجب به همدیگر نگاه کردند. سوال مچتنی بیجواب ماند پس باز هم برای چندمین بار شروع به تعریف کردن داستان غم انگیز خودش برای پیرزن کرد.
مادر و پسر بیحرکت نشسته بودند. هر کدام سرجای خودش آنها بدون این که حرفی بزنند به داستان او گوش میدادند. صورت هر دو نه بیان کنندهی علاقه بود و نه بیان کنندهی همدردی. حتی نمیشد تشخیص داد که آیا گوش به حرفهای او میدهند و سخنانش را میفهمیدند؟
ولی معلوم شد که گوش میدادند و میفهمیدند و موقعی که مچتنی داستان خودش را با این جمله تمام کرد برای همین نمیدانم صورتش چه شکلیه پیرزن گفت:
- واثنگه، برو توی چادر، روی ان رادیو که حرف میزند، نه روی آن که حرف نمیزند روی رادیوی بزرگ عکسی هست بیاورش اینجا در ضمن نگاه کن گوشت حاضر شده؟
وقتی که پسرش رفت پیرزن گفت:
- آنا قشنگه آنا خیلی خوبه
و موقعی که چند لحظه بعد پسرش عکس را آورد پیرزن افزود:
- آنا لیخوبابا همینجاست.
این عکس در قاب پوستی که با فلس ماهی تزیین شده بود قرار داشت. روی عکس در زمینه کویی که مچتنی با آن آشنا بود اشخاص درشتی با ریش و سبیل کنار هم نشسته بودند. در مرکز گروه هم زنی که دیگر جوان نبود با چکمه پوستی و لباس نقشدار شمالی نشسته بود. زن دستهایش را از فرط سرما توی آستینهایش فرو کرده بود ولی کلاه را از سرش برداشته بود. زن در حالی که نشسته بود با محبت لبخند میزد ولی لبخند او به نظر مچتنی تمسخر آمیز امد.
مچتنی به صورت این زن خیره شد. تیگرف تازه این زن را قشنگ نامیده بود. ولی صورت این زن زیبا نبود. اگر آدم در خیابان با چنین صورتی روبرو شود به چشمش نخواهد آمد. تازه روی عکس صورت زن خسته و لاغر بود. یگانه چیز جالبی که روی آن دیده میشد کک و مک هایی بود که بالای بینی کوچک و پیشانی بلندش راکه زیر موهای مجعد و کوتاهش دیده میشد پوشانده بود.
بله، این صورت قشنگ و بارز نبود ولی در عین حال چیز گیرایی داشت که قابل تجزیه و تحلیل نیست ولی آن را ملیح و گیرا میساخت
مچتنی به عکس نگاه میکرد و نمیتوانست چشم از آن برگیرد. ان دو مزاحمش نمی شدند تیگرف رو میزی بزرگی را که گوشههای آن سیخ ایستاده بود و برچسب مغازه هنوز به آن چسبیده بود باز کرد و ان را روی میز انداخت و صافش کرد. بعد چند تا بشقاب و ظرف دیگر روی میز گذاشت.
- ناهار برای تو ولادیمیر. و برای تو واثانگه.
با این که مچتنی از صبح چیزی نخورده بود و راهی هم که طی کرده بود کوتاه نبود میل به غذا نداشت. دلش میخواست تنها بماند و راجع به تمام چیزهایی که دستگیرش شده بود فکر کند و تصمیم خودش را بگیرد که منبعد چه کار کند.
پس معذرت خواست، نیم تنهاش را پوشید، کلاهش را روی سرش گذاشت و در حالی که با چکمههای نرم پوستی بیصدا قدم برمیداشت به طرف در راه افتاد ولی قبل از رفتن یک بار دیگر با دقت به عکس نگاه کرد.
- معذرت میخواهم من چند لحظه دیگر برمیگردم.
نه مادر و نه پسر هیچ تعجبی نکردند که مهمانشان به این ترتیب از سر ناهار میرود مچتنی در میان انبوه بخار از خانه خارج شد، خیابان خلوت را طی کرد و به طرف ساحل دریا که تور ماهیگیری بلندی در ساحل ان روی تیرهای چوبی در حال خشک شدن بود رفت بعد روی قایقی که در ساحل وارونه افتاده بود نشست و در حالی که به یخهای برآمده ی پهنه دریا نگاه می کرد به تنظیم افکار خود پرداخت.
خوب، حالا دیگر میداند که آنیوتا چه شکل و شمایلی دارد. او ضمن پرواز به این نقاط سعی میکرد در ذهن تصاویر گوناگونی زنده نماید درست مثل جرم شناسانی که از روی گفته های دیگران پرترهی جنایتکاران را بازسازی میکنند. و با وجود این که از روی خاطرات محو و مبهم زمان جنگ میدانست که آنیوتا قشنگ نیست معهذا او را زیبا مجسم میکرد. و حالا صورت او را که چندان زیبا و جوان نبود، صورت یک زن عاقل و اهل کار را با چشم خودش دید. معلوم نبود چرا تیگرف که آنیوتا را خوب میشناخت او را زیبا نامیده بود. در حالی که این پیرزن با آن چشم های تیز مشکیاش در طول عمر خودش چیزهای زیادی دیده بود. آیا مچتنی با دیدن صورت انیوتا دچار دودلی شد؟ البته که نه. برعکس. در او این حس تقویت پیدا کرد که حتما این زن میان سال و خسته را پیدا کند. حتی اگر به قیمت کار و کوشش زیادی تمام شود، تمام مرخصیاش صرف این کار بشود. هیچ مهم نیست که پایان رساله دوباره برای مدت نامعلومی عقب بیافتد. هیچ مهم نیست.
ولی حتما باید او را پیدا کند.
روز بیست و چهار ساعته نواحی شمالی را فرا گرفته بود. خورشید که چندان زیاد اوج نمیگرفت در اسمان دور میزد برفها میدرخشید و یخ های مضرس بهاری به رنگ آبی و سرمهای دیده میشد، ذرات نیز اشعه خورشید را حس میکرد هوا سرد و خاموش بود. به قدری ساکت و خاموش که به نظر می رسید تمام صداها در حال حرکت یخ میزدند. و با همه اینها پرنده کوچکی که شبیه به گنجشک بود با سینه سفید که از جای نامعلومی به اینجا آمده بود کنار ساحل روی یخ نشست و مشغول خوردن آب از شیار بین یخها شد.
بهار این سومین بهاری بود که ولادیمیر مچتنی ظرف این سه روز ناراحت کنندهای که این همه خاطره به دنبال داشت دیده بود. بهار اول را مچتنی موقعی که تاکسی او را به فرودگاه میبرد در اورال خودش دیده بود، با برفهای اب شده و تیره و پوشیده از پوسته و سوزن برگهای کاجهای تایگا و بعد بهار دوم- نمای بیشه درختان غان که با رگبار شدید بهاری شسته شده و به او در فرودگاه مسکو خیر مقدم گفته بود. و بالاخره بهار سوم، بهار اینجا، در میان برفها و یخهای ناهمواری که بوران برف و کولاک صیقلشان داده بود. این بهار سوم فعلا خودش را با آمدن گنجشک سینه سفید کوچولوی قطبی معرفی کرده بود. گنجشک کوچولو کنار آب نشسته بود و با هر جرعه سر کوچولوی خودش را بالا میبرد سه بهار مختلف در کشور پهناور با جمعیتی مساوی یک ربع میلیارد و در این کشور، در این انبوه مردمان قرار بود زن دلخواه و مورد نیاز او را پیدا کرد.
و مچتنی او را پیدا خواهد کرد. دنبالش خواهد گشت و حتما او را پیدا خواهد کرد! حتما پیدا خواهد کرد! و او در حالی که در ساحل اقیانوس عبوس روی قایق برگشته نشسته بود و رایحه برف و اب و قیر را استنشاق میکرد تصمیم قطعی گرفت که آنیوتا را پیدا کند.
آنیوتا، کجا هستی؟
پایان.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.