مچتنی با عجله از اتومبیل پایین پرید و در حالی که با چکمههای پوستی قدمهای نرمی برمیداشت از پلکان ایوان خانه بالا رفت. محل هیئت مدیره مثل همهی محلهای هیئتهای مدیره بود. روی دیوارها پلاکاردهای رنگ پریده و یک تابلو که با رنگ طلایی نقاشی شده بود دیده می شد. روی تابلو عکس چند نفر نصب شده بود. از قرار معلوم تابلوی افراد برجسته این محل بود. حتی یک سالن کوچک هم با تریبونی روی صحنه و میز بلندی که ماهوت سرخ رنگ و رو رفتهای روی آن انداخته بودند و یک سری پرتره روی دیوارها و اطاقکی که روی در آن نوشته شده بود «مدیر» وجود داشت. ولی اطاق مزبور بیشتر به اطاقک ناخدایی در یک کشتی کوچک صیادی شباهت داشت. یک هواسنج و یک حرارت سنج در پشت پنجره یک بارانی امپرمابل و یک کلاه ضدتوفان دریا روی میخ آویزان بود.
مرد مسنی از پشت میز برخاست و به استقبال تازه واردان شتافت.
او قد متوسطی داشت ولی به قدری چاق بود که به نظر میرسید نصف اطاقک خودش را پر کرده بود. چشمهای کشیده او ریز و جای خیلی کمی روی صورت پهنش گرفته بودند. ولی همین چشمها حاکی از درایت و عقل صاحبشان بود به طوری که به نظر میرسید نه تنها به ظاهر انسان دوخته میشدند بلکه درون انسان را هم میدیدند.
راننده که به اتفاق مچتنی خودش را در این اطاق کار جا میکرد گفت:
- ایشان را آوردم. از مسکو آمدهاند... با همان خانم زمین شناس که اسمش آناست کار دارند.
مدیر که به خوبی به زبان روسی تکلم میکرد گفت:
- لباستان را بکنید خودتان را گرم کنید میل دارید غذایی چیزی بخورید؟
مچتنی که حس میکرد شاید در همین لحظه سرنوشتش حل خواهد شد با شتاب و عجله توی حرفش دوید و گفت:
- آنا آلکسی یونا لیخوبابا اینجا زندگی میکند؟
مدیر پرسید:
- شما هم از روزنامه آمدهاید؟
صورت پهنش کاملا بیحرکت بود و هیچ احساسی را بیان نمیکرد ولی چشمهای کشیدهاش تازه وارد را مطالعه میکردند، متوجه ستاره قهرمانی و هیجان زایدالوصف مچتنی شدند و نسبت به او کنجکاو شدند.
- آنا آلکسی یونا لیخوبابا حالا اینجا زندگی نمیکند. آنا آلکسی یونا لیخوبابا پیش ما نیست.
مچتنی تقریبا فریاد زد:
- چطور پیش شما نیست؟ پس کجاست؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟
- آنا آلکسی یونا لیخوبابا با هلیکوپتر رفت.
- چطور رفت؟ به کجا؟
- نمیدانم به کجا رفت. بنشینید واثانگه برای تازه وارد آب بیاور. وانیای راننده که اینجا اسمش واثانگه بود یک استکان آب آورد و مچتنی که روی صندلی نشست با حرص و ولع آب را خورد. او از فرط هیجان سراپا خیس عرق شده بود و سرش گیج خورد.
- بالاخره نگفتید به کجا رفت؟
- نمیدانیم به کجا رفت. رفت و همین یک هلیکوپتر آمد و بردش همینجا نشست واثانگه برو باز هم آب بیاور شما کی ایشان هستید: شوهرش؟ برادرش؟ رئیسش؟
- نه شوهرش هستم، نه برادرش و نه رئیسش... آخر چه اتفاقی افتاد؟ چرا از اینجا رفت؟ وانیا میگوید که گروه زمین شناسی اینجاست.
- آنا آلکسی یونا لیخوبابا مریض شد. بچهها را که نجات داد سرما خورد. او را با گوزن از توندرا به اینجا آوردند همینجا بستری بود. مریض بود. خون سرفه میکرد پزشکیار ما معالجهاش میکرد. اومیای پیر هم همینطور ولی نتوانستند معالجهاش کنند. هلیکوپتر فرستادند و آنا آلکسی یونا لیخوبابا را بردند.
- به کجا؟
- شاید بردنش مسکو، شاید به لنینگراد، شاید هم به مورمانسک.
مچتنی با ناتوانی روی مبل شیکی که شبیه به گوشماهی بود و معلوم نبود چگونه و به وسیله چه کسی به این کوی دور افتاده صیادی آورده شده بود نشست. خبرهای تازه یکی پس از دیگری باریدن گرفت و مثل این بود که به او ضربه می زد تمام انچه که مچتنی در ساعات راه دراز به نواحی قطبی آرزو و فکر کرده بود بینتیجه ماند: بیمار شد... خون سرفه میکرد... معالجهاش نکردند... بردنش...
مچتنی سوالش را تکرار کرد:
- ولی آخر کجا بردند؟ کجا؟
- نمی دانم کجا. آدرسی برای ما نگذاشت. شاید تیگرف مادر واثانگه آدرسش را داشته باشد.
رئیس وانیا را که وسط در ایستاده بود و با دستکش پوستیاش بازی میکرد نشان داد و گفت:
- آنا آلکسی یونا لیخوبابا منزل تیگرف بستری بود. شاید آدرسش را به تیگرف داده باشد. واثانگه، تازه وارد را پیش مادرت ببر. بگو که به قهرمان اتحاد شوروی کمک کند.
وانیا گفت:
- برویم. برویم پیش مادر من.
وانیا یا به طوری که او را در ده مینامیدند، واثانگه، مچتنی را به خیابان برد. انها یکی از خانههای استاندارت چوبی را دور زدند و وانیا مچتنی را به طرف چادری که پشت خانه قرار داشت راهنمایی کرد. بین برفها کوره راهی به طرف ان کشیده می شد. وانیا روکش سنگین در چادر را کنار زد و هر دو یک مرتبه وارد فضای تاریک و گرم حتی خفهای شدند که یک فتیلهی کوچک شناور در چربی به زحمت آن را روشن میکرد. وسط چادر گرد مقداری ذغال روی اجاق می سوخت و درون دیگ کوچکی که به سیم آویزان بود مایعی میجوشید. کنار اجاق پیرزنی با صورت پرچین روی زمین نشسته بود و مایع داخل دیگ را در هم میزد.
زن چشمهاش را بلند کرد و بدون این که کمترین تعجبی از پیدایش ناگهانی فرزندش با شخص ناشناس نشان بدهد گفت:
- واثانگه، تویی؟
- منم، مادر، سلام. مرا رئیس فرستاد. ایشان با شما کار دارند.
- واثانگه،ایشان کی باشند؟
میهمان که نمی دانست در این شرایط غیرعادی چگونه رفتار کند با لحنی که کمی رسمی نمود گفت:
- ولادیمیر مچتنی.
- ایشان با شما کار دارند، مادر. قهرمان اتحاد شوروی هستند. زن برخاست و دست زبرش را به طرف مچتنی دراز کرد و گفت:
- تیگرف به قهرمان اتحاد شوروی خیر مقدم میگوید.
پیرزن این جمله را به زبان روسی اداء کرد بعد به زبان مادری خودش که برای مچتنی ناآشنا بود ظاهرا دستوراتی به فرزندش داد.
وانیا خطاب به مچتنی گفت:
- برویم.
بعد دستش را گرفت و او را از فضای نیمه تاریک و خفه و پر از بوی روغن ماهی بیرون برد و به طرف یکی از خانههای کوچکی که جلوی چادرها بودند هدایت کرد. آنها کنار ایوان ایستادند. لابد خیلی وقت بود که کسی روی ایوان نرفته بود و کولاک تل برفی نوک تیزی کنار در ورودی خانه به وجود اورده بود. جوان باحرکت پا برفها را کنار زد و در را باز کرد. در بسته نبود و موقعی که آنها وارد خانه که فضای داخل ان فوقالعاده سرد بود شدند مچتنی تعجب کرد. در هوای نیمه تاریک یگانه اطاق این خانه که پنجرههای آن پوشیده از قشر یخ بود مبلهای یک آپارتمان کوچک با کلیه متعلقات مربوطه به چشم میخورد.
تا وقتی که وانیا مشغول روشن کردن بخاری هلندی بود، مچتنی روی مبل نشست و دور و بر را از نظر گذراند. روی کاناپهای که کنار دیوار قرار داشت ملحفه و پتو انداخته بودند و بالشی که همانجا بود هنوز اثر تو رفتگی سر کسی را حفظ کرده بود. کنار کاناپه یک میز کوچک مخصوص مجلات و روی آن مقداری دارو و شیشه و ترمومتر قرار داشت.
معلوم نبود به چه علتی هوای سرد اطاق فوری پر از گرمای حیاتبخش شد. یا وانیا بلد بود بخاری را خوب روشن کند یا این که خود بخاری، بخاری خوبی بود. یخ پنجرهها آب شد و هوای داخل اطاق روشنتر شد. مچتنی نیم تنهاش را در آورد و به طرف میز مجلات رفت. روی نسخهها نوشته شده بود:آنا لیخوبابا معلوم شد که آنیوتا همین چندی پیش اینجا بود و روی این کاناپه خوابیده بود. مچتنی کف دستش را روی بالش گذاشت. بالش سرد بود و کف دست مچتنی احساس رطوبت کرد مچتنی دستش را کنار کشید و گوشه کاناپه نشست. بله، آنیوتا همین چندی پیش اینجا بود! و او این بار هم موفق نشد ملاقاتش کند! آنیوتا رفت، ناپدید شد. انگار بخار شد و به هوا رفت. با این که از لحظهای که خبر مربوط به آنیوتا را از رادیو شنیده بود کمتر از یک شبانه روز گذشته بود، با این که همین دیروز از دیدن جنگل لطیف باران خورده مسکو لذت برده بود، حالا به نظرش میامد که روزها طول کشید تا به اینجا رسید و خودش از این تعقیب بینتیجه فوق العاده خسته شده است. آیا آنیوتا دوباره در این دنیای بزرگ و رنگارنگ کشور پهناور ناپدید شده است؟ یک سوزن در خرمن کاه. یک ستاره کوچک و کم نور در میان کهکشان. ولی چرا؟ آخر چرا اینقدر بدشانس است؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت پایانی مطالعه نمایید.