وانیا، راننده ناخدا همانطوری که قرار بود، مچتنی را سر ساعت نه صبح بیدار کرد و بعد از این که مچتنی بیدار شد یک دنیا لباس پوستی روی کاناپه انداخت.
- اینها را رپیس برای شما فرستاده.
مچتنی نیم تنه سیاه شق و رق و کلاه گوشی را پوشید و درست و حسابی توی چکمههای پوستی گشاد غرق شد. وقتی از کنار آینه رد شد خودش از تغییر شکلی که داده بود شگفت زده شد. نروفیموف دنبال کارهای خودش رفته بود. روی میز یادداشتی برای راهنمایی این که چگونه در را قفل کند و کلید را کجا بگذارد دیده میشد. در خاتمه یادداشت برای مچتنی آرزوی موفقیت شده بود.
مچتنی پس از انجام دستورات تروفیموف از پلهها پایین رفت، سوار ماشین شد و به خانهای که شب را در ان گذرانده بود نگاه کرد. این خانه یک خانه معمولی دو طبقه نظیر همه خانههای واقع در این خیابان بود که روی خاک انجماد ابدی بنا شده بود. از پنجره طبقه پایین که سرما روی شیشههای آن نقشهای ظریفی انداخته بود چشمهای سیاه زوبا، همسایه تسی شفسکی متوجه او بود. زویا برای مچتنی دست تکان میداد و چیزهایی میگفت. لابد سفر خوشی را برای او آرزو میکرد. هوا روشن و به طور غیرعادی ساکت و آرام بود.
به محض این که اتومبیل از ردیف آخرین خانهها گذشت، راننده از راه یخ بسته منحرف شد و ماشین را در امتداد دشت سفید و همواری که کولاک برف جلای خاصی به آن داده بود به حرکت درآورد. دور و بر تا چشم کار میکرد صحرای برف گسترده شده بود و سطح آن طوری در اثر بوران و کولاک صیقل شده بود که برق ان چشمها را کور میکرد. برف کمی زرد رنگ به نظر میرسید و سایهای که ماشین روی برفها میانداخت سرمهای سیر بود و با این که در آسمان کوچکترین ابری دیده نمیشد از بالا ذرات ریز و سوزانی که برق میزدند به آرامی روی اتومبیل فرو میریختند.
همه جا برف بود و برف و برف. مچتنی تمام مدت در حیرت بود که وانیا چگونه راه را گم نمیکند. ولی اتومبیل با اطمینان و با سرعت حرکت میکرد و راننده در حالی که دستهایش را با بیاعتنایی روی فرمان گذاشته بود مشغول ترنم ترانه یکنواختی به زبانی که برای مسافر ناشناس بود شد. و با این که ترانهای که میخواند آهنگ لالایی داشت و مچتنی تا صبح موفق نشد بخوابد- چون تفاوت پنج ساعته زمان اثر خود را به جا میگذاشت- حالا به هیچ وجه حوصله خوابیدن نداشت چون هدف نزدیک بود و او یکی دو ساعت دیگر آنیوتا را میدید.
همه جا برف است و برف و برف. تا خود افق که در آنجا به طور نامحسوسی با آسمان سفید در هم میآمیخت. صحرا صحرای دست نخورده برفی و هیچ اثری از حیات و زندگی. حالا گروههای زمین شناسی بیشماری در خاک کشور از این عرضهای بالا تا مناطق خوش آب و هوای جنوب که در آنجا نخل و مرکبات میرویند در حرکتند. چه چیزی باعث شد که آنیوتا به اینجا بیاید؟ چه شد که این زن کوچولو با صدای بچگانه سر از این نواحی درآورد؟ کدام چرخ سرنوشت و کدام شرایط باعث آمدنش شد؟
و باز این فکر به ذهنش خطور کرد که چطور میشود اگر فراموشش کرده است؟ برای همیشه؟ حتما با دیدن او تعجب خواهد کرد. شانههایش را بالا خواهد انداخت به این معنی که کی هستی و از کجا آمدهای و برای چه آمدهای؟ و راستش،آیا ارزش دارد برود؟ بهتر نیست تا دیر نشده مراجعت نماید؟ هواپیما اتفاقا عصر امروز برمیگردد و پروانه مسافرت به آسایشگاه هنوز در جیبش است و رساله علمی در انتظار او.
نه، نه. آنیوتا ممکن نیست او را فراموش کرده باشد! این قبیل زنها فراموش نمیکنند. حتما او را به یاد خواهد اورد، حتما. ولی چطور؟
شاید آن روزی که از بیمارستان فرار کرد با یک خط قرمز طوری او را از خاطره خودش حذف کرد...
هر دو به همین ترتیب تمام راه ساکت بودند. و تنها هنگامی که اتومبیل در جاده پر رفت و آمد توی دست انداز ها افتاد مچتنی دست از افکار خود کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. اتومبیل داشت وارد کویی میشد. خانههای چهارگوش قابل نصب از تختههای عایق دار خیابان را تشکیل داده بودند. در این خیابان حتی چیزی نظیر میدان وجود داشت که در ان خانهها نسبتا از هم دور شده بودند. در دو انتهای این خیابان دو ساختمان چوبی که با تیرهای قطور ساخته شده بود. به چشم میخورد. یکی از این ساختمانها بدون شک مدرسه بود چون در محوطه جلوی ان بر و بچههای پوستین پوش در حال جست و خیز و دویدن بودند ساختمان دیگر به طوری که از تابلوهای آن پیدا بود به کارخانه ماهی دودی تعلق داشت. در امتداد خیابان تیرهایی نصب شده بود و از سمت تیرها سیمهای برق به طرف هر یک از خانهها کشیده شده بود.
ولی این خیابان خاصیت ویژهای هم داشت. پشت هر یک از خانهها چادرهای پوستی قرار داشت و از بالای این مخروطها دود بلندی مثل دم روباه در میآمد و هوا بوی قیر و ماهی میداد و یک موتور برق سکوت اطراف را بر هم میزد.
وانیا که تمام راه ساکت بود ناگهان پرسید:
- شما از روزنامه آمدهاید؟
- چرا از روزنامه؟
- آخر پیش این خانم زمین شناس از روزنامهها میآیند خودش نشان گرفته.
مچتنی بانگ زد:
- پس او اینجاست؟
- شاید باشد، شاید هم نه. زمین شناسها توی توندرا رفت و آمد میکنند. چادرهای آنها از اینجا فاصله زیادی دارد. فقط برای حمام کردن میآیند اینجا، اینجا حمام خوبی هست. این خانم رئیس آنهاست. آمده بود اینجا دورهی بیماریش را بگذراند.
مچتنی با نگرانی پرسید: - دوره بیماری؟ چه مرضی؟
- نمیدانم. داغ بود. خیلی داغ
- زمین شناسهایی که میگویی کجا کار میکنند؟
- امروز اینجا کار میکنند و فردا آنجا. زمین میکنند آدمهای شادی هستند. همیشه آواز میخوانند.
اتومبیل کنار خانه چوبی پهنی که دو سورتمه گوزن کنار آن ایستاده بودند توقف کرد. روی تابلوی شیشهای نوشته شده بود که اینجا مدیریت گروه صیادان به نام «اول ماه مه» میباشد. اتومبیل توقف کرد.
وانیا گفت: - تمام شد. رسیدیم. ناخدا دستور داد شما را صاف بیاورم به هیئت مدیره.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت چهل و پنجم مطالعه نمایید.