Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت چهل و سوم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت چهل و سوم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

کوهی که مچتنی آن را تجمع چادر‌های پوستی تصور می‌کرد یک شهر واقعی ولی مخصوص به خود از آب درآمد.

خانه‌های دوطبقه‌ای که از تیرهای چوبی ساخته شده بودند با سطح زمین فاصله داشتند. مچتنی متوجه شد که این موضوع ناشی از انجماد ابدی است. یک تیم فوتبال در روی دشت برفی تمرین می‌کرد. تمرین تیم هم خیلی عادی بود، مثل مثلا در مسکو یا در کی یف. ولی پیراهن و شلوار فوتبال بازیکنان روی گرم کن پوشیده شده بود و دروازه بان هم با چکمه پوست سگ سر جای خودش می‌پرید. از یک خانه بزرگی که ان هم از سطح زمین بالاتر بنا شده بود و روی تیرهای فولادی قرار داشت عده زیادی کودک خارج شدند. پسربچه‌ها مثل همه پسربچه‌های روی زمین سر و صدا می‌کردند و همدیگر را هول می‌دادند و از این که زنگ آخر خورده است خوشحال بودند. بیشترشان نیم تنه‌های پوستی بتن داشتند. صورت بچه‌ها که در هوای سرد سرخ شده بود از لای کاپشن‌های پرزدار پوستی به چشم می‌خوردند. سر چهار راه یک مأمور انتظامات ایستاده بود که روی اونیفورم پوستین انداخته بود.

ناخدا بحث مربوط به وضع یخ‌ها را در این فصل بهار قطع کرد و گفت:

- وانیا، فراموش نکردی؟ داریم می‌رویم پیش تسی شفسکی

مچتنی که از مسکو تصمیم گرفته بود جستجوها را از کمیته محلی حزب شروع کند گفت:

- آلکساندر فیودورویچ بد نبود مستقیما به کمیته بخش می‌رفتیم

- حالا آنجا کسی را به جز نگهبان پیدا نمی‌کنید. همه رفته‌اند به توندرا بهار امده دارند گوزن‌ها را جابجا می‌کنند. دبیر اول سه روز پیش به محل گله‌ها رفته...

- ولی من باید جایی برای گذراندن شب پیدا کند.

- من هم دارم شما را می‌برم همانجا جای خیلی خوبیه می‌توان گفت انگار توی خود مسکوست. ماشین هم فردا بهتان می‌دهم. تا ریبنی از اینجا راه زیادی نیست. وانیا شما را میبرد. ترکتان نمی‌کنیم، ترکتان نمی‌کنیم! در عرض‌های بالا رسم نیست آدم را تنها بگذارند.

ظاهرا تروفیموف فرصت کرده بود داستان مچتنی را برای او تعریف کند. به هر حال این دریانورد برونزه که صدای گرفته‌ای داشت آشکارا نسبت به او علاقمند و کنجکاو شده بود.

شهرک واقع در آن سوی مدار قطبی مچتنی‌ را به یاد شهرک‌های جوانی انداخت که در سال‌های اخیر در بسیاری از نواحی زادگاهش ساخته میشد. تازه، شهری که مچتنی در حال حاضر در آن زندگی می‌کرد با ان خانه‌های بلند و خط اتوبوس‌ها و مرکز تجاری و انواع سازمان‌ها و موسسات پنج سال پیش درست شبیه همین شهرک بود، با خانه‌های استاندارت چوبی و خیابان‌هایی که خانه‌های مشخص کرده بودند و البته یک میدان بزرگ خالی که خانه‌های مشابه ولی بزرگتر دور آن ساخته شده بودند. اینجا محل‌های کمیته بخش و کمیته اجرایی بخش و فروشگاه بزرگ و مغازه کتابفروشی و باشگاه و مدرسه دایر می‌باشند. ولی این شهرک شمالی فقط این فرق را با شهرک‌های دیگر داشت که تمام خانه‌های آن روی دیرکهای فلزی و بتونی قرار داشت و کلیه لوله های آب و فاضلاب و گاز در ارتفاع کمی از زمین، روی پایه‌های چوبی پوشید از روکش‌های نمدی کشیده شده بودند.

اتومبیل کنار یکی از همین خانه‌های استاندارت توقف کرد.

تروفیموف در حالی که از اتومبیل پیاده می شد و خودش را گرم می‌کرد پرسید:

- تسی شفسکی کی رفته؟

ناخدا در حالی که کلاه ناخدایی خودش را روی سرش درست می‌کرد با صدای گرفته‌اش گفت:

- حدود دو هفته پیش.

- با خانواده‌اش؟

- خوب البته با زن و بچه‌ها... مرخصی دو ماهه دارد.

- کجا رفته؟

- خوب معلومه به جنوب، به قفقاز- سوچی یا گاگری رفته بزند به آب گرم

- عیبی ندارد که ما بی‌اجازه به منزلش می‌رویم؟

- ما، آلکساندر فیودورویچ، از همان مقررات قبل پیروی می‌کنیم

آن‌ها وارد راهرو شدند و از پله‌ها بالا رفتند. ناخدا نوک پنجه ایستاد و ازلای درزی که بین تیرها بود کلیدی درآورد و در را باز کرد. بعد گفت:

- خوب،همان طوری که می‌گویند از طرف تسی شفسکی بفرمایید تو.

آن‌ها وارد آپارتمان مدرن و بزرگی شدند که مبلمان تازه‌ای داشت. روی میز یادداشتی به این شرح دیده می شد: «توی یخچال چیزهایی هست. خجالت نکشید. گرام را خواهش می‌کنم زیاده از حد دست نزنید.»

تروفیموف لباس‌های قطبی خودش را در راهرو درآورد و گفت:

- خوب، آمدیم به خانه. خیلی یخ کردید؟ عیبی ندارد. حالا گرم می‌شویم.

او از اطاق خارج شد و بلافاصله شوفاژ برقی که در اطاق ظاهرا پذیرایی قرار داشت گرمای مطبوعی در اطاق پخش کرد.

مچتنی گفت:

- آخر بدون صاحبخانه که نمی شود... مثل این که خوب نیست.

او هنوز هم با دودلی در راهرو ایستاده بود.

- شما کجا هستید؟ در نواحی قطبی، اینجا قوانین خاصی وجود دارد. توی کتاب‌های جک لندن خوانده‌اید که جویندگان طلا چگونه در کلبه‌های سر راه اطراق می‌کردند و توی این کلبه‌ها برای آن‌ها هیزم ذخیره شده بود. البته تسی شفسکی هیزم ذخیره نکرده.

- برق جای خود دارد. ولی باید برویم هیزم بیاوریم. همین کار را هم می‌کنیم!

تروفیموف راه افتاد ولی کنار در با زن کوچک اندامی که روب دوشامبر فلانل رنگارنگی بتن داشت برخورد کرد.

زن با خوشحالی بانگ زد:

- آلکساندر فیودورویچ، شما هستید؟ من گوش دادم و دیدم که توی خانه تسی شفسکی‌ها دارند راه می‌روند. فکر کردم که کی ممکن است باشد؟ آن‌ها رفته‌اند مسافرت...

- می‌دانم، می‌دانم، زویاجان، می‌دانم... من که در لنینگراد بودم به من زنگ زدند و گفتند سلامشان را به شما برسانم... ایشان هم ولادیمیر اونوفری یویچ مچتنی هستند. آمده‌اند اینجا دنبال سرنوشتشان بگردند...

- شما اینجا به چیزی احتیاج ندارید؟

- نه، نه. متشکرم، ناراحت نباشید. اینجا همه چیز رو به راهه. غذا هست و شیشه باز کن و دیگر چیزهایی را که لازمه با خودمان داریم.

- اما اگر هیزم‌ها را سوزاندید خواهش می‌کنم باز هم بشکنید.

- حتما اختیار دارید. ما و فراموش کردن قوانین قطب؟

زن کوچولو پشت در ناپدید شد.

مچتنی پرسید: - این زن کی بود؟

صدای این زن با طنین بچگانه‌اش او را به یاد صدای آنیوتا انداخت.

- زن همسایه. همسر مکانیسین کارخانه برقه. خودش معلمه.

تروفیموف چند بغل هیزم آورد و با مهارت، با یک کبریت بخاری یخ کرده را روشن کرد و از مغازه غذا آورد. روی میز لاک الکل با احتیاط روزنامه چیدند. خانه بدون صاحبخانه و میزی که روی آن روزنامه پهن شده، یک بطری نیم لیتری که از کیف درآمد و بلافاصله روی میز عرق کرد- همه‌ی این‌ها مچتنی را به یاد دوره جنگ انداخت که در خط جبهه در خانه‌های متروک منزل اختیار می‌کرد. افکار او دوباره متوجه خاطره آنیوتا شد. آنیوتا، همین جاها، نزدیک او بود. کاملا نزدیک. فقط چند ساعت راه آن‌ها را از هم جدا می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست راجع به آنیوتا حرف بزند، اطلاعاتی از زندگیش به دست اورد ولی دو دوست مشغول کارها و اخبار و گرفتاری‌های خودشان بودند و قطع گفتگوی آن‌ها عاری از نزاکت بود.

بعد از این که بطری خالی شد ناخدا که معلوم شد به هیچ وجه ناخدا نبود بلکه رئیس یک بندر بزرگ ماوراءقطبی بود گفتگو را قطع کرد و خودش گفت:

- ما راجع به ان خانم مورد علاقه‌تان چیزهایی شنیده ایم. توی روزنامه راجع بهش نوشته بودند. جدا زن زرنگ و دست و پا داریه. دانش آموزها را از شکاف میان یخها از توی آب درآورد.

مچتنی نگاهی مملو از سپاسگزاری به طرف ناخدا انداخت و با هیجان پرسید؟

- شما میشناسیدش؟

- شناختن که نمیشناسمش. ولی شنیده‌ام... این زمین شناسان فصل دومه که اینجا کند و کاو می‌کنند و چیزی که اسمش را نمی‌برند ولی خیلی مفیده پیدا کرده‌‌اند.

- توی روزنامه چی نوشته بودند؟

- راستش جزئیاتش را به خاطر ندارم وقتی می‌خواندم حواسم پرت بود. آن روز‌ها گرم کار توی اسکله‌ها بودم موقعی اتفاق افتاد که یخ‌ها داشت می‌شکست. هر طور شده صبر کنید. فردا صبح هم وانیا شما را به ریباچی میبرد. از همه چیز مطلع خواهید شد.

تروفیموف دهان دره کرد و طوری خمیازه کشید که تمام استخوان‌هایش صدا کرد. بعد ذغال‌ها را توی بخاری به هم زد و لوله را بست و پس از عذرخواهی به اطاق دیگر رفت و گفت:

- وقت خوابه. پاسی از شب گذشته.

در ان میان ناخدا همچنان مچتنی را سوال پیچ می‌کرد.

مچتنی پرسید:- از دست من خسته نشده‌اید؟

- نه، نه، اختیار دارید! پس شما حتی نمی‌دانید که این آنیوتا چه شکلیه؟...

- من او را فقط در جبهه دیده بودم ولی راستش توجهی بهش نمی‌کردم. برای همین هم یادم نماند.

- وقتی که دیدیش شاید هم نشناسیدش.

- همه چیز ممکنه، همه چیز!

- بله، عجب وضعیه... دلم می‌خواست خوادم با شما می‌امد. خیلی دلم می‌خواهد او را ببینم. اما نمی‌توانم غیبت کنم. یخ‌ها دیگر رنگ آبی پیدا کرده هر‌ آن ممکنه راه بیافته. کارم خیلی زیاده.

- شما خیلی وقته اینجا هستید؟

- خیلی از بعد از جنگ من توی جبهه شمال در نیروی دریایی بودم. از جبهه به اینجا امدم. حالا دیگر اینجا خانه ی منه.

- به زمین بزرگ هم همانطوری که اینجا می‌گویند نمی‌روید؟

- کسی ندارم که به آنجا بروم.

- شما متاهل هستید؟

- چه بگویم...

و این مرد که صدای گرفته ای داشت در پاسخ صداقت مچتنی داستان زندگی خویش را برای مچتنی تعریف کرد. وقتی که جنگ تمام شد او نزد همسرش به شهر مورمانسک که در یک اطاق کوچک زمان قبل از جنگ زندگی می‌کرد مراجعت کرد. بعد برای جمع کردن پول اثاثیه و خریدن یک آپارتمان تعاونی برای کار در نواحی قطبی استخدام شد. پول را جمع کرد و یک آپارتمان خرید و مبله‌اش کرد. بعد از این مثل این که همه چیز جور شد. ولی ناگهان مبتلا به مرضی شد که علاج ناپذیر می باشد. تقریبا صدای خودش را از دست داد. دکتر‌ها فقط آه می‌کشیدند و جواب‌های انحرافی می‌دادند و توصیه می‌کردند جدا رژیم بگیرد و استراحت کند اتفاقا بهار نزدیک بود. کشتیرانی قطبی شروع می‌شد و قطب آن‌هایی را که حقیقتا شیفته شمال بودند به طرف خودش جلب می‌کرد خلاصه تحمل نکرد. تجویز و توصیه‌های پزشکان را نادیده گرفت و به همین شهر آمد. عجیب این که با هوای سرد و سوزان اینجا یا موجودیت دشوار در نواحی شمال جلوی پیشرفت بیماری را گرفت. این موضوع باعث تعجب فوق‌العاده پزشکان شد. اما صدایش برنگشت. و حالا سال‌هاست که اینجا کار می‌کند و کارهای بزرگی را اداره می‌کند. البته صدایش عین بوق ناوچه کهنه گرفته است ولی آخر او که قصد ندارد آواز بخواند برای مراوده با کارگران بندر هم صدای گرفته مانع و رادعی به شمار نمی‌رود. ناخدا گفت:

- حتی در مراوده با جوان‌هایی مثل همسفران امروزی شما کمک هم می‌کند.

- پس خانواده‌تان چی؟ خانمتان، بچه‌هایتان اینجا هستند، با شما هستند؟

- نه، خانواده‌ای ندارم.

ناخدا در حالی که فکر می‌کرد نشسته بود و با ناخنهای انگشتانش روی میز رنگ می‌گرفت. زنم به من گفت: تمام جنگ یک همسر وفادار سرباز بودم ولی در زمان صلح نمی‌خواهم این طور باشم. تحملش را نمی‌آورم... من ازش دلگیر نیستم. می‌فهمش کمتر زنی هست که تحمل بیاورد.

ناخدا برخاست، کلاه خودش را بر سر گذاشت و شنل تیره‌اش را بتن کرد و گفت:- حالا من هم داستان زندگیم را برایتان تعریف کردم. دیر شده. یعنی زوده. ساعت سه صبح شده. وقتی آنیوتای خودتان را دیدی سلام این عزب پیر را بهش برسانید. حالا هم بگیرید بخوابید. من پرده‌های پنجره‌ها را برایتان می‌کشم.

ساعت سه صبح! در حالی که هوا همچنان روشن بود. پشت پنجره، روز بود. یک روز بیست و چهار ساعته قطبی.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت چهل و چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: سه شنبه 29 خرداد 1397 - 15:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2275

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2617
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029269