تامارا با ان قد بلند خودش وسط در هواپیما ایستاده بود. مهماندار با ان لباس رسمی خوش دوخت سرمهای رنگی که چسب اندامش بود، با آن کلاهی که به زحمت روی موهای پرپشتش بند می شد، با آن دستکشهای سفید ایستاده بود و طبق مقررات آئروفلوت با لبخند مسافران را مشایعت میکرد. حتی موقعی که «بیچ»های سر حال امده و ساکت از کنارش میگذشتند تامارا آنها را هم با همین لبخند بدرقه کرد و جوانکی که ترانزیستور به دست داشت و تامارا او را روی صندلی نشاند با ترس از کنارش گذشت و فقط موقعی که به زمین رسید از پایین داد زد:
- با هواپیماهای آئروفلوت پرواز کنید! سریع، مرفه، راحت! بعد چشمکی زد و از دور افزود:
- از توجهتان متشکرم.
مستقبلین هم که به طور دسته جمعی به هواپیما نزدیک شده بودند غیرعادی به نظر میرسیدند. مادر جوانی را که پیراهن مارکیزت تنش بود و نوزادی درون پیله پشمی به دست داشت یک افسر استقبال کرد. او همینجا کنار پلکان پالتو پوست پرپشتی را روی شانههای زن انداخت و یک کلاه پوست سرش گذاشت. بعد با گرفتن کادوی خودش مرکب از جارو و چند شاخه گل لاله که هنوز طراوت مسکو را حفظ کرده بودند به هیجان امد و با امتنان صورت زن را بوسید.
بر و بچههایی که کتهای نیم تنه سیاه بتن داشتند درست و حسابی از هواپیما بیرون ریختند و بدون استفاده از پلکان با مهارتی نظیر مهارت میمونها روی زمین پریدند. همسایه مچتنی که ظاهرا در این نواحی شخص معروفی بود مورد استقبال چند نفر قرار گرفت.
مستقبلین او را بغل میکردند و سه بار با او روبوسی میکردند و دستش را طوری تکان میدادند انگار قصدشان کندن دست او بود.
تروفیموف موقعی که در هواپیما بود یک جفت چکمه پوستی و یک کلاه پوست گوشیدار از ساک سفری اش در آورد و حالا درست شبیه آنهایی شده بود که به استقبالش آمده بودند. تروفیموف همین جا نفری یک جارو به آنها داد و یکی از مستقبلین جارو را به قلبش فشرد و در حالی که تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت:
- آلکساندر فیودورویچ فراموشمان نکردی: رسم و سنتهایی را که داریم از یاد نبردی. من هم اتفاقا اینجا یک حمام سونای فنلاندی درست کردم. در لنینگراد هم همچین حمامهایی نیست. به قدری گرمات میدهم که فوری دو کیلو لاغر میشوی. حسابی با هم عرق میریزیم.
مرد مسنی که صورت استخوانی و لاغری داشت با صدای گرفتهای گفت:
- بله، شمال همیشه آدم را به طرف خودش میکشد.
این مرد کلاه دریایی کهنهای با علامت درشت ناخدایی به سر داشت. همه او را ناخدا صدا میکردند.
مچتنی با ان بارانی نازک و کلاه برهی خودش با دستپاچکی کنار پلکان تنها ایستاده بود. یک خودرو نظامی مادر جوان و نوزادش را با خود برد. بر و بچههای قطبی هم با یک وانت باری از آنجا رفتند. یکی را سورتمهای که به گوزن بسته شده بود از آنجا برد. مچتنی هم که همه او را فراموش کرده بودند با چمدان کوچکی که در دست داشت ایستاده بود و با آن کفش نازک خودش برای این که گرم شود پاهایش را به زمین میکوبید و در میان همهی این اشخاص برونزه که با گفتن یک کلمه منظور همدیگر را میفهمیدند و کار و سرنوشت انها را به هم پیوند داده بود تنها و با قیافهای دستپاچه ایستاده بود و نمیدانست چه کار کند.
ولی موقعی که خوشامدها گفته شد و روبوسیها به پایان رسید تروفیموف او را به گروه مستقبلین معرفی کرد:
- ایشان مچتنی هستند. ولادیمیر اونوفری یویچ مچتنی قهرمان اودر توی شمال به طوری که میبینید کاملا تازه وارده طی یک سفر خیلی واجب وارد شدهاند. آدم بسیار خوبی هستند. بنابراین خواهش میکنم لطفتان شامل حالشان بشود.
این مردان قطب دست آدم را خیلی محکم میفشردند آخرین کسی که به مچتنی نزدیک شد همان مردی بود که صورت استخوانی و کلاه ناخدایی داشت. مرد با صدای گرفتهای گفت:
- با من سوار شوید. میرسانمتان.
- دلم میخواهد یک جا به هتل یا زیستگاه عمومی بروم.
ناخدا با صدای خفهای گفت: - هر جا لازم شد میرسانمتان- و یک کت و کلاه پوستی به او داد- اینها را بپوشید. شمال و قطب چیز جدی و خطرناکیه و شوخی سرش نمیشود.
- پس خود شما چی؟
- من تازه وارد نیستم و به اینجاها خوب واردم. به اصطلاح بومیام. تروفیموف که خودش را به زحمت درون خودرو جا میکرد با خنده گفت:
- بومیام، بومیام این مرد بومی سرنوشتی دارد که جک لندن هم وصف نکرده.
راننده که جوان سیه چردهای با صورت پهن و چشمهای کشیده بود پرسید:
- کجا برویم؟
- پیش تسی شفسکی، وانیا، پیش تسی شفسکی.
مچتنی با رعایت ادب و نزاکت گفت: - خوب میشد مرا ... سر راه به هتلی، جایی میرساندید.
ولی ناخدا حتی بدون این که نگاهی به او بکند دستورش را تکرار کرد:
- پیش تسی شفسکی!
ناخدا و تروفیموف با شور و اشتیاق راجع به موضوع نامفهومی با هم حرف میزدند، درباره وضع یخها و شکستن یخها که هر ان ممکن است در مصبهای رودخانه شروع شود. بعد صحبتشان به پیش بینی وضع هوا در فصل بهار کشید. مچتنی در گفتگوی انها شرکت نداشت. او به طرف پنجرهی طلقی، خورد و خم شده به منظرهی عجیب و غیرعادی بیرون نگاه می کرد. خودرو با سرعت زیادی راه برفی کوبیده شدهای را که به زحمت از بقیه جاهای سفید تمیز داده میشد طی میکرد. آنها از جوانهایی که ترویموف آنها را بیچها مینامید سبقت گرفتند. جوان ها به صورت زنجیر در کوره راهی که به زحمت قابل تشخیص بود حرکت میکردند جوانی که رادیویی ترانزیستوری زیر بغلش بود جلوتر از همه بود. رادیو با صدای سرسام آوری برنامه بخش میکرد و سکوت برفین ناحیه قطبی را بر هم میزد.
ناخدا با صدای گرفتهاش گفت: - سابقا با کارمون راه میرفتند ولی حالا وسایل الکترونیکی دارند!
بعد به راننده گفت: - وانیا، نگه دار.
و سرش را از پنجره درآورده فریاد زد:
- بچهها، توی بندر صاف پیش شچرباکف بروید.
از بیرون پرسیدند:
- رئیس، پول چی چی میدهی؟
- روبل شوروی
- ما یتیمها را مغبون نمیکنید؟
- مگر شماها مرا نمی شناسید؟
- میشناسیم، میشناسیم ... غذا چی دارید؟
- از گرسنگی نمیمیرید.
- مشروب چی؟
- تا قبل از شروع کشتیرانی کافیه... راه بیفت، وانیا!
نادا پوزخندی زد و گفت:
- غازها و اردکها جمع میشوند... کار بلدند،اما هر کاری میکنم نمیتوانم ازشان پرولترهای حسابی درست کنم. سرتاپا تفاله گذشته هستند.
کوهی که مچتنی آن را تجمع چادرهای پوستی تصور میکرد یک شهر واقعی ولی مخصوص به خود از آب درآمد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت چهل و سوم مطالعه نمایید.