در آن میان نواحی سردسیری که هواپیمای مسافری چند ساعت بعد مچتنی را به آنجا اورد همچنان باعث تعجب میشود.
در موقع توقف کوتاه مدت در فرودگاه یک شهر بزرگ واقع در آن سوی مدار قطبی چند جوان درشت و پر سر و صدا وارد هواپیما شدند. جا در سالن هواپیما تنگ شد. بوی تند عرق بدن مرد و لباس نشسته در سالن پیچید. مسافرین جدید لباسهای عجیب و تقریبا همگونی بتن داشتند: کتهای پوستی و کلاههای پوست گوشی دار و شلوار مخمل سیاه و چکمههای دالبردار. یکی رادیوی ترانزیستوری زیر بغلش گرفته بود که با تمام قدرت الکترونیکیاش کنسرتی را بخش میکرد.
تازه واردین هم تنگ هم جا گرفتند و در حالی که بلند بلند حرف میزدند سالن با انضباط هواپیمای زیبا را پر از همهمه مستانه نمودند.
مچتنی از همسایهاش که برگشته بود پرسید:
- این پرندهها دیگر کی هستند؟
آن یکی پوزخندی زد و گفت:
- بیچها هستند. این لغت را نشنیدهاید؟... بیچها دنبال رویل دراز پرواز میکنند.
- بیچها؟ این دیگه چیه؟
- اینها را اینجا اینطور صدا میکنند. یک لغت بندریه. مثل این که از لغت انگلیسی «بیچ» یعنی ساحل دریا میآید. بیچ یعنی پلاژ، آنها توی شهر راحت و مرفه زمستان را سر میکنند و سرمایههای خودشان را به باد میدهند، بعد نزدیک بهار به قطب شمال میروند همان وقتی که یخها میشکند. آخر آنجا با شروع فصل کشتیرانی دست کارگرها از طلا گرانتره. بچهها همهشان اهل کار هستند و پول خوبی گیرشان میآید... درست مثل پرندهها هستند. پاییز میروند به جنوب و بهار به شمال.
- جدی پول خوبی در میآورند؟
- البته، اول تمام ودکایی را که دارند میخورند. بعد ادکلن و داروهای الکلی را تمام میکنند و وقتی که این هم تمام شد و جیبشان خالی، مشغول کار میشوند.
در ان میان بر و بچههایی که ترویموف آنها را «بیچ»ها صدا میکرد ساکهای سرمهای رنگ آئروفلوت را باز کردند و بطریها بود که دست به دست شد. همهمهای که در فضای هواپیما پیچید به کلی صدای سوت موتورها را تحتالشعاع قرار داد. صدای آواز بلندی در داخل هواپیما پیچید و ناگهان یکی از این جوانها در راهرو بین صندلیها به رقص و پایکوبی پرداخت. نوزاد که در گهوارهی توری خوابیده بود بیدار شد و به نق و نق پرداخت. مادر جوان نوزاد را به سینه چسباند و با ترس به این دار و دسته لجام گسیخته خیره شد. مچتنی از جا پرید که به این مست بازی خاتمه دهد ولی همسایهی با تجربهاش مانع شد و گفت:
- لازم نیست. دخالت نکنید. چیز خوبی از آب در نمیآید حالا تامارا همه شان را ساکت میکند.
در واقع مهماندار موبور زیبا و خوش اندام از اطاقک خلبان درآمد و با قدمهای مصممانه به طرف جوانهای شاد که از او چون از آشنای قدیمی استقبال کردند راه افتاد.
از هر طرف این جمله به گوش رسید:
- تامارا... همهاش داری میبری و جهیز جمع میکنی؟
تامارا با صدای نرم و بم خود دستور داد:
- بس کنید.
او مثل یک مجسمه در معبر بین صندلیها ایستاده بود. و ان وقت واقعه غیرقابل باوری به وقوع پیوست: دارودسته یک مرتبه ساکت شد.
جوانکی که بین صندلیها مشغول رقص شده بود با صدای نازکی گفت:
- تامارا جان، عزیزم، چرا انقدر جدی؟ ما که مسافرهای خوب آئروفلوت هستیم. ما را باید دوست داشته باشید و دست به سرمان بکشید.
- بنشین!
مهماندار با یک حرکت نامحسوس دستهای درشت خود جوانک را روی صندلی انداخت.
- بنشین و تکان نخور، میشنوی؟ بقیه هم ساکت بنشینید و گرنه همه را در فرودگاه بعدی پیدا میکنم.
ظاهرا این تهدید رنگ واقعیت داشت چون مسافران جدید ساکت شدند و حتی سعی کردند تا مهماندار وارد صحبت شوند.
- رودخانه چطوره؟ زود راه نیافتادهایم؟ کار هست؟
مهماندار روی دسته صندلی نشست و با صدای آرام و ملایم وارد صحبت شد.
تروفیموف با غرور و افتخار به مچتنی گفت:
- دیدید تامارا چه کار میکند؟ او را تمام شمال میشناسد. ورزشکاره یک رکورد دارد. در ضمن، چیز خیلی عجیب ولی مهمی که داره به فنون کشتی سامبو وارده.
مچتنی هم به این فکر افتاد که در این ناحیه سخت و دشوار زنانی مثل تامارا زندگی سختی ندارند. ولی ان آنیوتای کوچکولو با صدای نازکش چگونه اینجا زندگی میکند؟ چه چیزی او را به این ناحیه که نصف سال آن شب و نصف دیگرش روز است کشانده؟ چگونه میتواند در میان این قبیل بیچها زندگی و کار کند؟
مچتنی به پنجره نگاه کرد. پشت پنجره تا چشم کار میکرد رنگ نیلی تا خود افق تا انجایی که صحرای برفی به طور نامحسوسی با آسمانی به همین رنگ در هم میآمیختند دیده میشد. نه جادهای، نه خانهای، نه درختی... چه عاملی باعث شد آنیوتا به اینجا به این منطقه سردی که از بالا مرده به نظر میرسید بیاید؟
مچتنی در حالی که به همسایه خودش که در خواب راحتی فرو رفته و لبهای کلفت خودش را جمع کرده و حتی خرناس خفیفی میکشید نگاه میکرد و فکر میکرد که چطور شد عقده دلش را برای کس دیگری خالی کرد چطور شد که با آن همه غرور و توانایی تحمل غم و شادی زندگی به تنهایی، یک مرتبه در مقابل این مرد شمالی زبان باز کرد و او را وارد امور قلبی و خصوصی خودش کرد؟ آخر چه اتفاقی برای او افتاده است؟ نکند اخلاقش دارد عوض میشود؟ چرا؟ این نشانه خوب است یا بد؟
او هرگز به این فکر نمیافتاد که چرا تنها و مجرد زندگی میکند. چرا این همه برای آزادی مردانهی خودش اهمیت قائل است. یک آپارتمان مرفه و خوبی دارد اما آشیانهای برای خودش نساخته است. چرا ازدواج نکرد گرچه حقوق فعلیاش را برای نگهداری یک خانوادهی بزرگ هم کافیست. چرا حتی به یکی از زنانی که سرنوشت انها را سر راهش قرار میداد روابط جدی برقرار نکرد. در حالی که زنان زیادی سر راهش قرار گرفته بودند. با چهرههای مختلف و اخلاقهای گوناگون آنها برای مدت کوتاهی وارد زندگیش میشدند ولی به همان راحتی از زندگیش خارج میشدند و اثری باقی نمیگذاشتند. چرا؟
و حالا این سرافیما. زن عالیست. زن غمخواریست. حتی خارج از اندازه... بدک هم نیست.... ولی در آپارتمان های جدا زندگی میکنند و حساب زندگیشان از هم جداست. آخر همین چندی پیش، همین دیروز فکر میکرد که این طرز زندگی خوب است. این طوری آدم عادت نمیکند، خسته نمیشود... سرافیما استعداد خاصی در مورد علوم دقیقه دارد و در آزمایشگاه او برای خودش کسی است. مچتنی در کار تنظیم رساله نامزدی علوم به او کمک میکند. او هم به مچتنی کمک میکند که حسابهای دشوار را انجام دهد. یک توافق کامل. دیگر باید چه آرزو کرد؟ مگر زوج خوبی نیستند؟ کارمندان آزمایشگاه مدتهاست که آنها را زن و شوهر میدانند و علت زندگی کردن انها را به طور جداگانه تمایل به از دست ندادن یکی از آپارتمانها میدانند. کشیک آزمایشگاه هم گاهی اوقات او را به این شکل پای تلفن میخواهد:
- ولادیمیر اونوفری یویچ، همسرتان کارتان دارد...
تازه خود سرافیما هم. چند بار این صحبت را پیش کشیده که وقت آن است که با هم زندگی کنند لااقل برای راحتی کار مشترک. ولی مچتنی این مساعی را به شدت رد میکرد. او حتی میترسید که روابط سرد و عجیبشان که آن را برای خودش به عنوان «اتحاد موجودات متقابلا مفید» ارزیابی میکرد، تبدیل به نکاح و سرافیما مبدل به همسرش خواهد شد. چه احتیاجی به بر هم زدن تعادل روابطشان بود که به نظر مچتنی کاملا رضایتبخش بودند؟
پس چرا حالا که نیمی از زندگی خودش را طی کرده است،تاکنون مثل همه مردم سر و سامانی به آن نداده است؟ او هرگز از این بابت غمگین نبود. و برای اولین بار موقعی به طور جدی به این فکر افتاد که این «خرس قطبی» ظاهرا یگانه پاسخ صحیحی به این موضوع داد بدین ترتیب که انسان فقط یک بار میتواند حقیقتا عاشق شود. بله، بله. حتما همینطور هم هست. مچتنی اینجا، در این هواپیمایی که او را در آسمان نواحی شمالی به پیش میبرد درک کرد که همه چیز او در آنیوتا خلاصه شده بود! در سال های اخیر او در گرما گرم زندگی و کار حتی به یادش نیافتاد. ولی ظاهرا به طور ناخودآگاه همهی زنها را با محک آنیوتا محک میکرد... ای کاش میتوانست او را پیدا کند و از این منطقه سرد و خالی ببرد!... شاید آن وقت زندگیش مثل همه مردم خواهد شد.
مچتنی با این فکر خوابش برد و در خواب آنیوتا را با لباس پوستی یک دست و چکمه پوستی در میان برفها دید. آنیوتا دستهایش را دراز کرده بود و از روی برف ها به طرف او میآمد. او میدانست که این آنیوتاست ولی صورتش را نمیدید. به جای صورت در میان کاپشن لکه سفیدی دیده میشد و با همه اینها این خود آنیوتا بود. او میدانست که خودش است و آنیوتا به استقبال او میآمد.
موقعی که هواپیما سرعتش را کم کرد و چرخهایش به زمین منجمد شمال خورد و در حالی که بالهایش کمی تکان میخورد در باند فرود نه چندان صاف و هموار به حرکت درآمد مچتنی با احساس شادی فراوان بیدار شد. دیگر وقت زیادی باقی نمانده بود. شاید همین امروز یا فردا، یا این که پس فردا آنیوتا را در بیداری خواهد دید!
در این منطقه که هواپیمای مسافری مچتنی را ظرف پنج ساعت و نیم به انجا آورده بود ظاهرا همه چیز غیرعادی بود. چیزهای غیرعادی از پلکان هواپیما شروع شد. در اسمان سفید خورشید کمرنگی که انگار آن را به آسمان میخکوب کرده بودند قرار داشت. دوروبر تا چشم کار میکرد سفید بود. هیچ چیزی این سفیدی بکر را بر هم نمیزد مگر باند فرود هواپیما که بولدوزرها هموارش کرده و لاستیکهای چرخهای هواپیماهایی که در حال رفت و امد هستند جلایش داده بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت چهل و دوم مطالعه نمایید.