در هواپیما جای خالی زیاد بود. تامارا گهواره تورمانندی از روی دیواره هواپیما پایین آورد و پیله پرزدار را در آن جا داد مادر طفل توانست سه صندلی تمام اشغال کند. تامارا بالشی برای او آورد، پتویی رویش انداخت و مادر طفل فورا خوابش برد.
بر و بچههای برونزه همه با هم در قسمت دم هواپیما دور هم نشستند، کتهای قطور خودشان را درآوردند و یک مرتبه با همدیگر بیشباهت شدند. مرد چارشانه و مسنی که شبیه خرس پیر بود کنار مچتنی نشست. موقعی که این مرد کت نیم تنه و کلاه پوستیاش را در آورد روی سینهاش ستاره قهرمان اتحاد شوروی نمایان شد.
مرد خودش را معرفی کرد: - آلکساندر فیودورویچ تروفیموف.- و با دست درشت خودش محکم دست مچتنی را تکان داد.
مچتنی هم خودش را معرفی کرد. تروفیموف اشارهای به ستارهاش کرد و پرسید:
- برای چی؟
- برای اودر، شما چی؟
- برای قطب شمال.
- شما شغلتان چیست؟
- رئیس انستیتو هستم. دکتر در علوم جغرافیا شما چی؟
- مهندسم. نامزد دکترا در علوم تکنیکی.
مچتنی پرسید:- آلکساندر فیودورویچ، شما ظاهرا در این حوالی خودی هستید. شما را به خدا، بگویید چرا مردم این همه جارو میبرند. مثلا آن خانم موبور هم گل لاله به دست دارد و هم جارو. دیگران هم همینطور.
- ها- ا- ا ولادیمیر اونوفری یویچ عزیز. فوری پیداست که به عرضهای بالا نرفتهاید. جارو بهترین سوغاتی است که به آنجا برده میشود. کتاب جدید و جارو. آنجا نه جنگلی و نه درخت و نه بوته. خودتان خواهید دید چه چیزی ممکن است برای یک ساکن نواحی قطبی بهتر از حمام بخار و استفاده از جاروی غان با بلوط باشد. حالا عزیزم شما بگویید چرا با این تجهیزات ناقص عازم نواحی شمال شدهاید؟ قطب سوچی و گاگری نیست.
- اتفاقا من قصد داشتم به گاگری بروم. ولی سرنوشت حکم کرد که خط سیرم را عوض کنم.
- مگر چه اتفاقی افتاد؟
با این که همسایه مچتنی تقریبا دو تا صندلی را با هیکل درشتش اشغال کرده بود، صدایش بالا و پرطنین و در وجود این شخص ناشناس چیزی بود که آدم بیاختیار نسبت به او احساس اعتماد میکرد و مچتنی که شخص خیلی جدی و توداری بود و اشخاصی را که بلافاصله بعد از سوال «حالتان چطوره؟» مشغول تعریف کردن دقیق کارهای شخصی خود میشوند تحمل نمیکرد، ناگهان خودش داستان آنیوتا و موضوع عشق ناموفق خود و علت تغییر ناگهانی خط سیر مسافرت خود را برای هم صحبتش بازگو کرد.
آشنای جدید مچتنی صفت انسانی با ارزش و نادری داشت بدین ترتیب که شنوندهی خوبی بود. گوش میداد، سوال نمیکرد، توی حرف طرف نمیدوید، گوینده را وادار به تعجیل نمیکرد و گفتههای هم صحبت خودش را با نداهای تایید آمیز همراه نمیساخت. فقط سر گرد و درشتش را تکان میداد. فقط وقتی مچتنی داستان مفصل خودش را تمام کرد و ساکت شد با صدای گوشنوازی گفت:
- بله، ولادیمیر اونوفری یویچ، میبینم که هواسنجتان توفان را نشان میدهد. – بعد کمی فکر کرد و گفت: - وضع دشواری دارید.
- بله، با کلهی داغ پرواز کردم و حالا نمیدانم با این لباس چه جوری میان آن یخها سر میکنم.
- شما اصلا به این فکر نباشید. اهالی نواحی قطبی مردم خوبی هستند و آدم را توی سرما لخت نمیگذارند. اشکال در اینجا نیست، ولادیمیر اونوفری یویچ، اشکال به نظر من چیز دیگریست. در چارچوب روانی موضوع است. آخر چقدر وقت گذشته! یک نسل تمام رشد کرده مثلا ما را در نظر بگیرید گاهی اوقات اتفاق میافتد که آدم برای زمستان به نواحی قطبی میرود. وقتی هم که بر میگردد همسرش دیگر به او عادت ندارد. خودش هم به زنش عادت ندارد. ظرف یک سال. در حالی که شما این همه سال از هم دور بودید! ولی مهم نیست. وقتی رفتید، خودتان خواهید دید.
- دبیر کمیته شهرستان شما چه جور آدمیست؟ کمکم میکند؟
- دبیر کمیته ما در لنینگراده. من اهل لنینگرادم و برای مدتی به قطب شمال میروم. ولی دبیر کمیته آنجا را میشناسم. مرد فهمیده و تو دلبروئیست. شاید به همین علت هم موفق به دیدن او نشوید.
حتما رفته به توندرا، آخر ماه مه گوزن داران گله ها را جابجا میکنند. مرحله داغی است: درست مثل ماه اوت خودمان در روسیه. کمیته شهرستان ممکن است بسته باشد چون همه به محل کوچک گلههای گوزن میروند. ولی مهم نیست. نواحی مجاور قطب آدمهای خوب زیادی دارد. کمکتان میکنند.
و بعد که تامارا مشغول آوردن ناهار شد، ناهار مرکب از مرغ نابود نشدنی و همیشگی در همهی سفرهای هوایی اعم از سفر کاستراما و نیویورک، هم صحبت مچتنی قمقمهای از جیب پشتش درآورد و در دندهدارش را باز کرد و آب معدنی بورژوسی را از درون استکانهای مقوایی خالی کرد و استکانچهها را پر از کنیاک کرده گفت:
- همسایه، شما با آن داستانتان قلبم را جریحهدار کردید! بیا، ولادیمیر اونو فری یویچ، به خاطر موفقیت شما باشد؟
آنها کنیاک را خوردند و یک بار دیگر استکانها را خالی کردند. حالا که سد به اصطلاح شکافته شده بود مچتنی میل زیادی نشان داد که راجع به آنیوتا حرف بزند علی الاخصوص که کارمند سازمانهای قطبی شنونده خوبی بود. بالاخره مچتنی پرسید:
- چه فکر میکنید، او... آزاد است؟
- چطور بگویم... شما که خودتان تأهل اختیار نکردید؟
- هم نه و هم بله.
- پس خانواده ندارید؟
- مثل این که ندارم. نمیدانم چرا نشد که صاحب خانواده بشوم. یک وقت داشتم ولی این موضوع دیگریست. موضوع مربوط به زمان جنگ است. و اما بعد از جنگ بخت با من یاری نکرد. نمیدانم، حتما اخلاقم خراب شد. سعی کردم اما نتوانستم.
- برای این که عشق واقعی احساس نمیکنید. برای همین تمام عشقتان را صرف آنیوتا کردید. آدمهایی هستند که یک بار عاشق میشوند. من یکی را میشناختم
موتورهای هواپیما صدای سوت آهسته و ملایمی خارج میکردند بر و بچههای برونزهای که برای گذراندن فصل زمستان به نواحی قطبی میرفتند مجددا گیتارشان را در دست گرفتند و مشغول خواندن شدند و به محض این که یک ترانه را تمام کردند ترانه دیگری را شروع میکردند. دو پیرمرد موسفید هم که مچتنی که در فرودگاه به آنها توجه کرده بود به اتفاق جوانها آواز میخواندند مهمانداری که اسمش تامارا بود با همه مسافران هواپیما- با این خوانندهها و همسایه مچتنی و این دو پیرمرد آشنا بود و مثل میزبان با آنها رفتار میکرد پیرمردها هم خودشان را در هواپیما چون در خانه خودشان احساس میکردند. انها با مسافران حرف میزدند و حتی وارد اطاقک خلبانها میشدند.
مچتنی پرسید: - اینها کی هستند؟
- اوه، اینها از ساکنان قدیمی و معروف واحی شمال هستند! آن که چاقتره خلبان قطبیه- و او اسم مشهوری را که در روزنامههای قبل از جنگ تکرار میشد بر زبان آورد. – آن یکی هم که دراز و ریشوست این شخص هم از افراد سرشناس ماست. یکی از اولین کسانی که زمستان را در نواحی قطبی گذراندند.
- کجا دارند میروند؟ آخر مثل این که هر دو مدتهاست که بازنشسته هستند؟
- بله، بازنشسته هستند. آن هم چه بازنشستگیای. هر دو مستمری ژنرالی میگیرند. اما نمیتوانند توی خانه خودشان بند شوند. مریض قطب شمال هستند. این بیماری هم قابل علاج نیست تا دم مرگ.
مچتنی میفهمید که در این لحظه سرنوشت او را به دنیای خاص دیگری که برای او ناشناس است میبرد. و تمام انچه که ظرف شبانه روز اخیر اتفاق افتاد- هم این روزنامه با متن فرمان که همراهش است و هم این که او یعنی ولادیمیر مچتنی- مرد خستهای که دلش برای مرخصی لک زده بود و میخواست رساله اش را تمام کند به جای این که عازم سواحل گرم دریای سیاه شود به سرزمین ناشناس یخها میرود، همه اینها مثل یک خواب عجیب و اضطراب آوری بود که آدم دلش نمیخواست بیدار شود و این خواب را نبیند.
- معذرت میخواهم کمی باعث ناراحتیتان میشوم.
تروفیموف برخاست و از طریق راهرو به طرف جوانانی که آواز میخواندند رفت. از او با همهمه نشاط انگیزی استقبال نمودند. گیتار با صدای بلندتری طنین افکن شد و غرش موتورها را تحت الشعاع قرار داد. آنگاه صدای گوش نواز مرد قطبی با صدای آواز جمعی در هم آمیخت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت چهل و یکم مطالعه نمایید.