اتوبوس سریعالسیر مچتنی را به فرودگاه شماره 2 شرمتی یف رساند. مچتنی به موقع به فرودگاه رسید و بلیطش را ثبت کرد. بعد دختر خانمی که اونیفورم آئروفلوت بتن داشت او و چند نفر از همراهانش را به طرف هواپیمایی که عازم قطب شمال بود راهنمایی کرد.
آری، او عازم قطب شمال بود! تنها این دو کلمه چه چیزها به او که پسربچه سالهای سی بود نمیگفت. قطب شمال به معنای منطقه دلاوران افسانهای و قهرمانهایی شجاع مانند پاپانین معروف بود که با رفقایش از اولین افرادی به شمار میرفتند که روی یخهای قطب شمال پیاده شدند. حالا دیگر قهرمان اودر قبل از این پرواز غیرمترقبه به آن نواحی ناشناسی که به قول روزنامههای آن زمان منطقه خاموشی سپید و پهنههای بکر و مطالعه نشده بود احساس هیجان میکرد.
ولی مسافرین زیادی که به پلکان هواپیما نزدیک شده بودند باعث تعجب و حتی یأس نسبی مچتنی شد زیرا چهرههای سافرین خیلی عادی و غیرقهرمانانه بود، درست مثل چهرههای مسافرانی که به سیبری و نواحی مجاور دریای بالتیک و جنوب پرواز میکنند.
ولی با دقت بیشتر در این انبوه مسافران عادی مسافران غیرعادی هم دیده میشدند مانند گروهی برویچههای قوی هیکل و برونزهای که بدون کلاه ولی با چکمههای پوستی و با کتهایی از پارچه ضخیم دور گیتاریست خودشان جمع شده بودند و ترانهای میخواندند. در این گروه، دو پیرمرد مو سپیدی که مثل جوانها لباسهای عجیب و غریب پوشیده بودند نمای خاصی داشتند. یک مرد دیگر با همان کت و چکمه پوستی که شانههای پهن و پوست فوقالعاده برونزهای داشت کنار هواپیما قدم میزد. او به قدری درشت و قوی هیکل بود که وقتی به او نگاه میکردند شبیه به خرسی در میان بچه خرسها بود.
کنار پلکان هواپیما زن جوانی با پیراهن گلدار نازک ایستاده بود. این زن یک بچه و یک دسته گل لالههای سرخ و یک جاروی غان در دست داشت. یک جاروی خیلی عادی. البته وقتی مچتنی دقت کرد در دست چند نفر از مسافران جارو دید. آنجایی هم که کوله پشتیها قرار داشتند از میان کولهپشتیها یک دسته جارو بیرون میزد... مچتنی به این فکر افتاد که «آنها چرا این همه جارو با خودشان میبرند؟» علاوه بر این به این فکر هم افتاد که مردم با وجود گرمای مرطوب ماه مه این همه لباس گرم تنشان کرده بودند. در حالی که خودش فقط یک کلاه بره و یک بارانی ناقابل و یک چمدان کوچک همراه داشت که در آن چند شورت و شلوار شنا و پوشههای محتوای رسالهی ناتمام قرار داشت. البته آن زنی که بچهای را بغل کرده بود اصلا پالتو و بارانی تنش نبود. در حالی که او هم مسافر شمال بود. ولی بچه درست مثل یک پیله پرزدار پشمی بود، در حالی که مادرش پیراهن مارکیزت نازک به تن داشت. زن و بچه از این لحاظ تضاد عجیبی داشتند.
هواپیما در حاشیه فرودگاه عظیم، در نزدیکی بیشه خوش نمای درختان غان که شاخههای درختهای آن به گوشه باند بتونی میرسید ایستاده بود. بیشه که باران روز قبل برگهای درختهای آن را شسته بود نمای بارز و برجستهای داشت انگار آن را روی پلاکارد آگهی نقاشی کرده بودند. وقتی که به طرف پایین آن نگاه میکردید تنههای یک پارچه درختهای سفیدی میزد ولی از بالا انبوهی از برگهای سبزی که هنوز جوان و با طراوت بودند تنههای سفید را میپوشاندند آنجا، در این جنگل، بهار فرمانروایی میکرد و وقتی که باد به نوک درختها میرسید، از آنجا، از این بیشهی جوان رایحه برگهای بهاری و علفهای مرطوب به مشام میرسید و این راحیه حتی بوی بنزین و روغن خاص فضای فرودگاه را تحت الشعاع قرار میداد.
اصلا نمیشد باور کرد که هواپیما پس از برخاستن ظرف چند ساعت ناقابل مسافران را از این سرزمین بهاری به سرزمین برفها و یخها و سرما و انجماد ابدی انتقال خواهد داد. خود شهری هم که مچتنی عازم آن بود در نظرش به صورت انبوه چادرهای پوست فک دریایی مجسم میشد. مچتنی به این فکر افتاد که آنجا با این بارانی ژیگولویی و کفش نازک چرمی خودش چه کار خواهد کرد؟
آیا او متاسف بود که تحت تأثیر احساسات آنی خودش که در نتیجه غرش رگبار بهاری به وجود آمده بود، گاگری گرم و معطر را به شمال منجمد ترجیح داد؟ او بیاندازه در آرزوی این مرخصی بود و خیلی میخواست یک ماه از گرفتاریهای شغلی به دور باشد و آخرین و دشوارترین فصل رسالهی خودش را مورد غور و تعمق قرار دهد، فصلی که هرگز وقت کار کردن روی آن را پیدا نمیکرد... نه، با همهی اینها از این تغییر تصمیم متاسف نبود. آنچه که انجام شده، انجام شده! پس از گفتگو با پرئوبراژنسکی، اطمینان داشت که زمین شناس آنا لیخوبابا در واقع همان آنیوتاست و او این زن را باید حتما پیدا کند و حتما پیدا خواهد کرد...
ولی حالا چه قیافهای دارد؟ آخر این همه سال گذشته است! آیا آنیوتا او را هنوز به خاطر دارد؟ شاید او را همانطوری که خود مچتنی ناتاشا را از خاطرات گذشتهاش حذف کرده بود از قلب خودش دور کرده بود؟ و شاید به یاد او نمیافتد و برای همیشه او را فراموش کرده است. شاید حتی او را نشناسد: کدام مچتنی؟ از کجا؟ ها، همان،بله... شاید هم شوهر کرده باشد. نه،نه. اگر شوهر میکرد حتما نام خانوادگی خودش را عوض میکرد زیرا این نام خانوادگی همیشه او را ناراحت میکرد. وانگهی، ممکن نبود که یک زن شوهردار و اهل خانه و خانهداری زمین شناس مکتشف بشود.
مچتنی در عمق افکارش امیدوار بود که شاید آن ها با هم از قطب شمال برمیگردند شاید او را به شهر جوان خودش و به کارخانهای که در مقابل انظارش ساخته شده و برای او تبدیل به عزیزترین نقطه جهان شده بود، به قدری عزیز که خودش را از آن مجزا نمیدانست، خواهد برد... از کجا معلوم است. شاید الان به دنبال سرنوشت خودش به قطب شمال پرواز میکند...
صدای مکانیکی گوینده رادیو مدام از مسافرین میخواست که سوار هواپیماهای عازم لندن و کی بف، توکیو و کاستراما، خاباروفسک و وین بشوند. و اما شروع پرواز خط مچتنی را اعلام نمیکردند. بر و بچههای شمالی که همهی ترانههای خودشان را خوانده بودند روی کوله پشتیهای خودشان نشسته بودند و چرت میزدند. مردی که شبیه خرس گنده بود، دست از قدم زدن برداشت و کتابی درآورد و روی پلههای پلکان نشست و مشغول خواندن و خط کشیدن زیر مطالب شد. زنی که لباس گلدار نازک بتن داشت روی صندلیای که برایش آوردند نشست، نوازد عرق کرده خودش را از درون پیلهی پشمی درآورد و مشغول شیر دادن به او شد. یکی ناراحت شده بود و با اعتراض میگفت:
- خوب معلومه دیگه، هر جا که آئروفلوت شروع میشه، نظم و ترتیب به هم میخوره...
مچتنی از فرط بیحوصلگی این پا و آن پا میکرد. فکر میکرد ای کاش پرواز زودتر شروع شود! وسوسه این که از سفر ناگهانی به شمال خودداری کند بسیار زیاد بود و با هر دقیقه انتظار که سپری میشد افزایش مییافت. فکر میکرد آخر بدون وسایل لازم دارد به کجا سفر میکند؟ به کجا؟ به لباسهای این مردان قطب نگاه کن، ببین چه جوری لباس پوشیدهاند. او به مادری که داشت به فرزندش شیر میداد نگاه میکرد و شرمنده شد. با خودش گفت: پس داری میترسی. دنبال بهانه هستی که عقب گرد کنی؟ آن گاه به یاد گفتههای آکادمیسین افتاد که گفته بود آنیوتا با استهزاء او را ترسو نامید و گفت: پس دارید میترسید،بله؟ میترسید؟...
بالاخره خانم مهماندار موقری در آستانه در هواپیما نمایان شد. موهای بور انبوهش از زیر کلاه مهماندارها روی شانههایش میافتاد. مهماندار با صدای بلند و پرطنینی به سبک خیلی خانگی گفت:
- زیاده از حد منتظر شدید، عیبی ندارد. بین راه جبران میکنیم. سر وقت میرسیم. باد از پشت سرمان میوزد.
بر و بچههای برونزه که نیمه تنههای سیاه بتن داشتند فوری به تکاپو درآمدند.
- سلام تامارا جون.
- شما نبودید، حوصلهمان سر رفت.
- حالا که تامارا با ماست سفر خوشی داریم.
خانم مهماندار با خوش رویی لبخند میزد و دو ردیف دندانهای سفید و بدون نقص او نمایان میشد.
او با احتیاط پیله پشمی نوزاد را از مادر جوان گرفت و با مهارت زیادی آن را از پلکان بالا برد.
- بچهتان ظرف یک ماه بزرگ شده. قسم میخورم!...
معلوم شد که این تامارا خانم در قطب شمال آدم خودی بود:
همه او را میشناختند و خیلیها را هم او میشناخت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت چهلم مطالعه نمایید.