پرستار آهار زده که کنار در ورودی نشسته بود با نگاه کنجکاوانهای مچتنی را بدرقه کرد. بعد به ساعت نگاه کرد و از فرط تعجب که آکادمیسین چقدر وقت صرف این مرد خشن و پررو کرد شانههایش را بالا انداخت. ولی مچتنی متوجه این قضیه نشد. آخرین جملهای که پیرمرد با صدای آرام گفته بود در گوشش صدا میکرد. پس دوستش داشت! البته این موضوع به هیچ وجه به معنای آن نبود که دختر هم او را دوست میداشت. با این حال پس آن زن که اسمش کالریا بود راست میگفت که پیرمرد شبها در «پناهگاهش» با قهوه از آنیوتا پذیرایی میکرد. بله. شاید هم آنیوتا تنها با نیروی منطقش دانشمند را وادار به این عمل جراحی نکرد؟ ولی مچتنی با ناراحتی این فکر را از سرش دور کرد: - نه، نه، غیرممکن است!...
مچتنی به ساعت نگاه کرد. تا شروع پرواز هنوز وقت زیادی باقی مانده بود و مچتنی برای فکر کردن در اطراف چیزهای تازهای که درباره آنیوتا شنیده بود تصمیم گرفت تا فرودگاه پیاده برود.
مسکو نو- آشنا و در عین حال غیرآشنا در مقابل چشمهایش گشوده میشد. عرض خیابانها و مکعبهای بتونی خانههای نوسازی که در ده سالهی اخیر ساخته شده بودند مچتنی را شگفت زده میکرد. تازه،خانههای کهنه و قدیمی که تعمیر شده بودند و گویی جوانتر شده بودند کنار این مکعبها مانند بازنشستگان با نشاط و سر حال جلوه گری میکردند. معابر زیرزمینی و مأمورین شیک پوش انتظامی با کلاه کاسکتهای فنردار بزرگ و حرکت پشت سر هم ولی با نظم و ترتیب اتومبیلها و متاسفانه بوی تند بنزین سوخته باعث حیرت مچتنی میشد.
حتی کرملین باستانی انگار طراوت تازهای پیدا کرده و جوانتر شده بود. مچتنی از روی پل گذشت و از پلهها پایین رفت و وارد باغ آلکساندرفسکی شده به طرف آرامگاه سرباز گمنام که آن را در سینما دیده بود راه افتاد. بعد یک دسته گل از پیرزنی خرید و دسته گل را کنار مشعل جاودان گذاشت و مدت زیادی کنار مشعل ایستاد و به زبانه لرزان آن نگاه کرد و به یاد معاون سیاسی خود و سرگروهبان میتریچ و بسیاری از دیگر سربازان و افسران گروهان خویش افتاد که از جنگ برنگشتند...
حالش روی هم رفته خوب بود. در گفتگو با آکادمیسین بدون این که فکر کند گفت که دنبال آنیوتا خواهد گشت. بله، خواهد گشت! و این کار لابد آنقدرها مشکل نیست. در واقع کمیته بخش شهر آن ور مدار قطبی باید نام و نشانی شخصی را که چنین قهرمانی بینظری از خود نشان داده است، بداند. پس اندیشید که به گاگری میرود و نامهای برای کمیته بخش آنجا مینویسد. بعد جواب میگیرد و برای همین آنا آلکسی یونا لیخوبابا نامه مینویسد. فقط حال شاد او را کمی جمله آخر پرئوبراژنسکی کدر میکرد فکر میکرد: نکند؟
ولی نه،نه. مچتنی این فکر را از خودش دور میکرد. آخر اگر یک چنین چیزی در بین بود پیرمرد اینجور از او یاد نمیکرد و سعی نمیکرد بعد از غیب شدن او، طرح صورتش را بکشد و این تصاویر و طرحها را حفظ نمیکرد. آخر عشقهای یک روزه فردای همان روز فراموش میشوند...
به همین ترتیب مچتنی در باغی که یاسهای بنفش آن رایحه خود را به مشامش میرساندند در حالی که به همه جزئیات گفتگویش با پروفسور فکر میکرد راه میرفت. او با این حالتی متفکر متوجه غرشی که در آسمان طنین افکن گردید نشد و فقط هنگامی که در سنگین و سیاه عبوسی از سمت رود مسکو آسمان کرملین را فرا گرفت و قطرههای درشت، سنگین و ولرمی را روی زمین ریخت متوجه آن شد. بعد برق درخشید و چنان رعدی به گوش رسید انگار یک اژدر از هواپیما بغل او انداختند. مچتنی نگاهی به آسمان کرد. ابر تقریبا بالای سرش بود. خورشید حاشیههای آن را روشن رده بود. حاشیهها به رنگ طلا درآمده بودند و یک دسته کبوتر در حالی که بالهایشان برق میزد در زمینهای که ابر سیاه به وجود آورده بود پرواز میکردند.
باد شدیدی وزیدن گرفتن و دانههای شن را به طور دردآوری به صورتش زد. بعد چنان بارانی شروع شد انگار یک آب پاش عظیم را در آسمان وارونه کردند. مچتنی که غافلگیر شده بود به دور و بر نگاه کرد و از دور علامت فلشی که راهرو زیرزمینی را نشان میداد به چشمش خورد. پس به آن طرف دوید. ولی قبل از این که وارد تونل راهرو زیرزمینی بشود درست و حسابی خیس شد. با این حال نخواست تونل را طی کند بلکه کنار دخل آن ایستاد و شروع به تماشای این گرد آب باران شد. باران به طور غیرمداوم میبارید، گاهی شلاق میزد و گاهی هم بارش آن کندتر میشد. ذرات آب وارد تونل میگردید و صورتش را خنک می کرد جویهای تیره در امتداد پیاده رو جاری شده بود.
و ناگهان منظرهی رگبار بهاری بر سر و صدای مشابهی که او و آنیوتا را به همین ترتیب غافلگیر کرده بود و آنها را مجبور به جستجوی پناهگاهی در راه پلههای یکی از ساختمانها نمود به طور زندهای در خاطرهاش احیا شد. صدای غرش رعد و برق به همین ترتیب مثل شلیک آتش بارهای سنگین بالای سرشان طنین میافکند و باران به همین شکل رنگ نشاط انگیزی روی اسفالت میگرفت و در امتداد پیادهروها جریان آب با سرعت جاری بود و ذرات آب به همین ترتیب وارد راهرو میشد و صورتشان را خنک میکرد و رایحه هوای مرطوب را به صورتشان میزد یادش آمد که چگونه با آنیوتا زیر بارانی ایستاده بود. ایستاده بودند و خودشان را به یکدیگر چسبانده بودند و او تنفس دختر و رایحه گیسوانش را احساس میکرد...
بله، هیچ چیزی، هیچ چیزی فراموش نشده بود و مچتنی هوس شدیدی کرد فوری آنیوتا را ببیند. نامه که کاری نمیتوانست بکند. پست شتاب و عجلهای ندارد. حتی اگر نامهّ را با پست هوایی بفرستد، پنج تا هشت روز طول میکشد تا به آن نواحی دور دست برسد. هشت روز آنجا و هشت روز هم بالعکس. به هر حال اگر مانعی به وجود نیاید دو هفته و خوردهای فقط برای پیدا کردن آدرسش ضرورت خواهد داشت. و بعد دوباره باید نامه نوشت. هفتهها میگذرد، دوره مرخصی به سر میرسد، کارهای خیلی مهم پیش خواهد آمد و ان وقت فرصت جستجو نخواهد بود...
بعد به این فکر افتاد که چطور میشود اگر یک هفته از مرخصیاش کم کند و به طرف شمال اقصی، به آن سوی دایره قطبی پرواز کند؟ پس پروانه مسافرت به آسایشگاه چی؟ ... پروانه که چیزی نیست. پروانه را حتما میتوان تمدید کرد. بلیط را هم باید تحویل داد و بلافاصله یک بلیط دیگر برای سفر با هواپیمای ماوراء قطبی خرید.
موقعی که رگبار تمام شد و آخرین قطرههای درشت را روی زمین ریخت و هوای تمیز ساکت شد به طوری که مچتنی ناگهان هم صدای بوق اتومبیلها و هم شر و شر جویبارهای آنی را شنید تصمیم جدی گرفت بلافاصله به نقطهای که آنیوتا در آنجا زندگی و کار میکند پرواز کند.
حالا دیگر او عجله به خرج میداد. نزدیک موزه تاریخ یک تاکسی گیرش آمد و در حالی که با دستپاچگی به اطراف نگاه میکرد به این فکر بود که آیا خطوط هواپیمایی به مناطق شمالی زیاد است یا نه. در چه روزهایی پرواز هست؟ آیا بلیط برای این خطها میفروشند؟ و آیا موفق خواهد شد از این قبیل بلیطها پیدا کند؟ مانند همهی بر و بچههای نسل او، مچتنی از روزهای نجات چلوسکینها و از روزهای پروازهای تاریخی چکالوف و گروموف از فراز قطب شمال، از بر با نقشه شمال آشنا بود. اسامی آندرما وانکائورم و تیکسی برای او آشنا بود. او حتی میتوانست تصور کند آن شهر یا شهرکی که در نزدیکی آن زمین شناس آنا لیخوبابا دانش آموزان ناشناس را نجات داده بود در کجای مصب رودخانه بزرگ واقعست. بله، این شهرک از اینجا خیلی دور بود،خیلی دور! ولی آخر خود او نیز ظرف چند ساعت از اورال خودش که اهالی آن دو ساعت زودتر از اهالی مسکو از خواب بیدار میشوند به مسکو رسید.
نه، در عصر هواپیمایی، حتی در کشور پهناور ما مسافات و فواصل غیرقابل پیمودن وجود ندارد. موقعی هم که مچتنی به ساختمان فرودگاه که مانند یک آجر شیشهای در جوار خیابان لنینگرادسکی واقع است نزدیک شد و به تابلوی برنامههای پرواز نگاه کرد همه چیز به مراتب سادهتر از آنچه بود که خودش فکر میکرد. هواپیما فردا صبح به نواحی واقع در آن سوی مدار قطبی پرواز میکرد. بلیط جنوب را از او پس گرفتند و فقط ما به التفاوت آن و عوارض مربوطه را کسر کردند. بعد یک بلیط برای شمال صادر کردند و حتی به عنوان مسافر ترانزیت و قهرمان اتحاد شوروی اطاقی در یک هتل خوب آئروفلوت که آن هم شبیه یک آجر شیشهای بود به او دادند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و نهم مطالعه نمایید.