مچتنی بعد از این که از پیدا کردن آنیوتا مأیوس شد بلیطی برای رفتن به همان شهر اورال که از آنجا به جبهه رفته بود تهیه کرد و بعد از امدن به شهر یک راست به انستیتوی خود رفت. و با این که در میان استادان کمتر کسی او را به یاد داشت، قهرمان اودر را که با چند نشان و ستاره طلا برگشته بود بلافاصله به سال آخر که بدون تمام کردن آن به جنگ رفته بود پذیرفتند. بدیهی است که مچتنی بسیاری از معلومات خود را از دست داده بود ولی تا شروع سال تحصیلی یک تابستان تمام باقی مانده بود. مچتنی در کتابخانه انستیتو پشت کتابها نشست و با در نظر گرفتن این که شخص پیگیر و با استعدادی بود عقب ماندگی خود را جبران کرد و در فصل بهار دورهی انستیتو را به طور عادی تمام کرد. به او پیشنهاد کردند در دورهی آسپیرانتوری باقی بماند. برای انستیتو مایه افتخار بود که در میان کادرهای خودش یک قهرمان اتحاد شوروی داشته باشد. ولی مچتنی علت این پیشنهاد را درک کرد و تقاضا نمود که او را به ساختمان کارخانه متمع ذوب آهن که ساختمان به تازگی شروع شده بود اعزام نمایند. این کارخانه در میان جنگلهای انبوه در جوار ایستگاه بدون اسمی که فقط «ایستگاه» نامیده می شد ساخته می شد. این یکی از اولین کارگاههای ساختمانی بزرگ بعد از جنگ بود و به همین علت از هر جهت مورد حمایت دولت بود.
همه میدانند که در کارگاههای ساختمانی، مردم در شرایط رفع دشواریها و اشکالات جدید به خصوص با سرعت رشد میکنند. اما اشخاص ضعیفی که از عهده شرایط دشوار زندگی برنمیآیند پس از مدتی این نوع ساختمانها را ترک میکنند و متواری میشوند درست مثل استخراج طلا: آب شنها و سنگ ریزهها را میبرد و ذرات طلا باقی میماند. در عوض شخصی که از عهده امتحان برآمده باشد ارزش ده تازه وارد را دارد.
مچتنی مکتب جنگ درازمدتی طی کرده بود، شخصی بود فهمیده و از کار و زحمت ترس و ابایی نداشت. بنابراین همزمان با ساختمان کارخانهای که در جنگل ساخته میشد با سرعت شروع به رشد کرد.
در روزهای تحصیل در شهر زادگاه خود حتی یک بار هم با ناتاشا روبرو نشد. ولی میدانست که پس ازتمام کردن انستیتو در رشته خودش به کار ادامه نداد، ازدواج کرده بود و زندگی راحتی داشت. در ضمن میدانست که پسرش که حالا نام خانوادگی دیگری داشت سالم و شروع به تحصیل در دبستان کرده بود. مچتنی انها را برای همیشه از خاطرهی خودش طرد نمود به هیچ وجه در صدد ملاقات با انها نبود و سعی میکرد به گذشته فکر نکند. تدریجا در محیط کار و کوشش در کارخانه نوساز که برای او عزیزترین جای جهان شده بود یاد آنیوتا هم در ذهنش محو می شد گرچه سیمای این دختر که مچتنی خطوط صورتش را فراموش کرده بود اغلب در خواب به سراغش میآمد. خود آنیوتا هم اگر در ذهنش زنده می شد به صورت خوابی که خیلی وقت پیش دیده بود.
در زندگی زنانی هم سر راهش قرار میگرفتند ولی هیچ یک از آنها به طور واقعی جلبش نکردند، عاشق هیچکدام نشده بود و خیلی از وضع خودش به عنوان یک آدم مجرد و تنها و دانشمند موفق و به استعدادی که غرق در کار و افکار تولیدی بود رضایت داشت.
و ناگهان این فرمان مربوط به اعطاء نشان به زمین شناس آنا الکسی یونا لیخوبابا و باز هم همانطوری که یک بار اتفاق افتاده بود در زندگیاش دوباره مین کهنه و زنگ زدهای که این همه سال زیر خاک مانده بود منفجر شد. بله، منفجر شد و تکانش داد. منفجر شد و خاطراتش را زنده کرد.
آنا آلکسی یونا لیخوبابا! زمین شناس درحالی که آنیوتا قبلا آرزو داشت پزشک شود... و با همه ی اینها بعید به نظر میرسید که دو نفر پیدا شوند که هم اسم کوچک و هم اسم دوم و هم نام خانوادگی نادرشان با هم مطابق باشد...
اتوبوس مچتنی را از خیابانهای قدیمی سازی که دیگر برای مچتنی آشنا بودند پیش میبرد. ولی مچتنی بیرون را نگاه نمیکرد. او حتی به فکر پایتخت که مناظر ان از پشت شیشه نمایان می شد نبود، حتی به فکر گاگری و دریای گرمی که آرزو داشت در ساحل آن استراحت کند نبود. حتی رساله دکترای تقریبا آماده خودش را که در چمدان بود فراموش کرده بود. در عوض مدام روزنامه «ایزوستیا» را با متن فرمان دولت دربارهی فداکاری زمین شناسی که اسم عجیب و غریبی داشت از جیبش در میآورد، متن آن را دوباره میخواند و به فکر میافتاد.
فکر میکرد: «با این همه باید خودش باشد!...» به یاد میاورد و فکر میکرد که انگار صفحات زرد زندگی گذشته خودش را ورق میزد و همان طوری که در دقایق بحرانهای معنوی خاص برای اشخاص با پشتکار روی میدهد تمام زندگیاش در مدت کوتاهی که اتوبوس او را از فرودگاه ونوکوو به ساختمان فرودگاه مسکو در خیابان لنینگرادسکی رساند از مقابل انظارش گذشت.
مچتنی در حالی که غرق در این خاطرات و افکار بود بدون این که خودش متوجه شود از اتوبوس پیاده شد. پیاده شد و ایستاد. بعد فکر کرد به کجا برود؟ تا پرواز هواپیما ده ساعت وقت باقی بود. یک روز بلند کامل فکر کرد چگونه ان را پر کند؟ چه چیزهایی را در مسکو تماشا کند؟
و ناگهان این فکر به سرش آمد که به انستیتوی پروفسور پرئوبراژنسکی برود. پروفسور زنده است. همین چندی پیش هشتاد و پنجمین سال تولد او به طور وسیعی در روزنامهها منعکس شد. در ضمن فرمانی در باره اعطاء عنوان قهرمان کار سوسیالیستی به پروفسور صادر شده بود. مچتنی شخصا برای او نامه تبریک آمیز فرستاده بود. بله، بله، البته که باید رفت پیش او! پیرمرد حتما او را به خاطر خواهد آورد. مگر نه این که یک وقت نجات چشم او را بهترین شاهکار خودش مینامید. چقدر خوب است که آدم در «پناهگاهش» بنشیند و به یادگذشتهها بیافتد!
مچتنی با عجله تاکسی صدا کرد و اسم انستیتو را گفت. بعد پرسید:
- می شناسید کجاست؟
راننده تاکسی پوزخندی به این معنی زد که چطور ممکن است نداند؟ سری هم به بازار مرکزی زدند مچتنی یک دسته گل سرخ خرید. بوی عادی اطاقک تاکسی کهنه تحت الشعاع رایحه پایدار گلها قرار گرفت. تاکسی مچتنی را از روی پل رود مسکو که زیر نور خورشید برق میزد رد کرد ناوچههای زبر و زرنگ و کشتیهای سفید و موقر سینه رود مسکو را میشکافتند. عرشههای آنها پر از مسافر بود، انگار روی عرشه خاویار سیاه مالیده بودند. یک بارج بیتحرک و گنده که یدک کش کوچکی آن را دنبال خود میکشید به آهستگی حرکت میکرد مچتنی با خودش گفت که حتما در همین نقطه با آنیوتا ایستاده بودند و بعد در این خیابان راه افتادند و مچتنی دوباره هیجانی را که در راهرو آن ساختمان وقتی نزدیک دختر ایستاده و در زیر بارانی منتظر تمام شدن باران بودند احساس کرد.
دیوارهای قطور و زیبای صومعه دانسکوی که از پشت آن گنبدهای نیل صومعه که صلیبهای آنها به آسمان مسکو میرسید دیده می شد از کنارشان رد شد. بعد ناگهان به این فکر افتاد که شاید پروفسور چیزی از آنیوتا میداند یا شاید دختر بعدا سری به او زده یا برایش نامه فرستاده است؟ مگر ممکن نیست؟ خیلی چیزها ممکن است. اوه، چرا این راننده تاکسی این همه آهسته میرود.
و بالاخره نقطهای که این همه آشناست. آشنا و در عین حال ناآشنا همان سپیدارهای قدیمی ساختمان بزرگ کلینیک انستیتو را فرا گرفتهاند. ولی خود کلینیک طوری تغییر کرده بود که آن را نمیشد باز شناخت. سابقا ساختمان با آجرهای تیره و کهنهی خود از خلال شاخ و برگ درختها نمایان میشد. البته خود ساختمان دست نخورده باقی مانده بود، ولی ساختمان را رنگ کرده بودند و پنجرهها و برجستگیهای نما و قرنیزها را با رنگ سفید نقاشی کرده بودند. همهی اینها نمای یک پیرزن شیک پوش را به ساختمان بخشیده بود. اتومبیل کنار در ورودی آشنا توقف کرد. حالا سر در مدرنی بالای در زده بودند. جای نیمکت چوبی کهنهای را که رنگش پوسته پوسته شده بود و مچتنی یک وقت روی آن سعی کرده بود آنیوتا را بغل کند، جای آن نیمکت راحت و کهنه را نیمکت قشنگ و ظاهرا راحت دیگری گرفته بود که برای مچتنیکمترین اهمیتی نداشت.
وقتی مچتنی وارد این ساختمان آشنا و میتوان گفت ساختمان عزیزش شد داخل آن را به هیچ وجه نشناخت. پشت در کاملا شیشهای که در سمت راست دیده میشد دختر خانمی با روپوش سفید آهار زده پشت میز تحریر فلزی و کلاه پرستاری آهار زدهاش مثل لوله و دودکش روی سرش سیخ ایستاده بود.
دختر خانم با نزاکت ولی با صدایی که به نظر مچتنی ماشینی آمد برسید:
- معذرت میخواهم، شما با کی کار داشتید؟
- با پروفسور پرئوبراژنسکی، ایشان اینجا هستند؟
- بله اینجا هستند. نام خانوادگی شما چیه؟
- مچتنی، ولادیمیر مچتنی.
دختر خانم آهارزده در حالی که لیست بلندی را که روی میزش قرار داشت برانداز میکرد گفت:
- مچتنی، مچتنی. این اسم توی لیست نیست. شما قبلا وقت گرفتهاید؟
- نه، نگرفتهام... من تازه آمدهام. از فرودگاه آمدهام. لطفا اجازه بدهید بروم.
ولی دختر خانم با لحن قاطعی گفت:
- متاسفانه نمیتوانم مگر شما نمیدانید که اینجا نوبتیه.
- ولی من از راه دور آمدهام. از اورال.
- اورال که چیزی نیست. اینجا از خارج هم وقت میگیرند: از فرانسه، از جمهوری فدرال آلمان، از انگلستان. شما هم باید همین کار را با تلگراف میکردید. همه این کار را میکنند. مقررات ما اینه.
دختر خانم خیلی عاقلانه حرف میزد، آرام بود و حرفهایش قانع کننده مینمود و شاید به همین علت به نظر مچتنی یک عروسک آهارزده آمد. مچتنی فوری از این دختر بیزار شد و گفت:
- پس مرا با آکادمیسین تلفنی ارتباط بدهید.
- نمیتوانم. این تلفن داخلیه. از این تلفن فقط کارمندها میتوانند استفاده کنند.
- پس خودتان تلفن کنید. بگویید ولادیمیر مچتنی پیششان آمده. قهرمان اتحاد شوروی وقتی من اینجا بستری بودم او پزشک معالجم بود.
- با این که قهرمان هستید، مقررات مقرراته. همه باید مقررات را رعایت کنند.
مچتنی طاقت نیاورد و بدون این که بارانیاش را در بیاورد و روپوش سفید بپوشد، همانطوری که بود، با کلاه بره و بارانی دختر خانم آهار زده را کنار زد و وارد در کلینیک شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و ششم مطالعه نمایید.