Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت سی و چهارم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت سی و چهارم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

مچتنی پس از این که اطمینان حاصل کرد که در اطاق همه خوابیده‌اند، لحاف را روی سرش کشید، قوطی لوازم را به صورتش چسباند و با صدای آرام بگریه افتاد.

... بزنید و باز می‌شود. مچتنی هم می‌زد. با سماجت و پیگیری. او مدام به نقاط انتقال افراد و اداراتی که کارشان رسیدگی به امور نظامی‌ها بود می‌رفت، تلفن می‌کرد و حتی به شهربانی مراجعه نمود. بعد نگاه می‌کردند. بعضی‌ها ابراز همدردی می‌کردند و برخی با تمسخر دست‌ها را از هم باز می‌کردند به این معنی که از ما کاری ساخته نیست. سرانجام گروهبان یکم آنا لیخوبابا پیدا نشد. مچتنی فقط از این موضوع مطلع شد که دختر از ارتش مرخص شد، در ازای گواهینامه‌اش پول گرفت و حق مسافرت مجانی برای خودش دست و پا کرد و رفت. اما کجا- معلوم نشد. غیبش زد. غیبش زد، انگار میان سیل مردمی که بعد از پایان جنگ در جهات مختلف حرکت می‌کردند و کلیه قطارها را پر می‌کردند حل شد و از بین رفت.

مچتنی بعد از این جستجو‌های بی‌نتیجه خسته و کوفته به کلینیکی که هنوز جزو بیماران آن محسوب می‌شد برمی‌گشت. همه از گرفتاری او باخبر بودند. همه با او همدردی می‌کردند ‌و از سماجتی که به خرج می‌داد در شگفت بودند. و بیش از همه پرستار کالریا که آن طوری که به نظر می‌رسید، خیلی جدی به او علاقمند شده بود.

بر و بچه‌های شوخ و شنگ در مقام ملامت به مچتنی می‌گفتند:

- سروان، چرا داری از دست می‌دهیش؟ هدف درستیه. به این می‌گویند زن حسابی.

و موقعی که کالریا به او پیشنهاد کرد که شب نزد دوستش بروند که به قول او یک اطاق جدا و یک گرامافون و صفحه هم داشت، مچتنی موافقت کرد و قبلا مقداری پول برای خرید مأکولات به کالریا داد.

دوست کالریا زن چاق کوچولویی با صورت گرد و پف کرده و موهای آتشین رنگ شده از آب در آمد. این زن در اطاق مستطیلی شکل کوچکی در یک آپارتمان عمومی زندگی می‌کرد. او را بعد از این که خانه‌اش بر اثر اصابت بمب آتش زا طعمه آتش شد و سوخت به این اطاق منتقل کردند. او بعد از تحویل گرفتن این اطاق، آن را همانطوری که توانست مبله کرد و هر کاری کرد نتوانست لوازم حسابی جور کند.تمام اثاث منزل عبارت بود از چند صندلی و چارپایه جور وا جور که یک وقت همسایه‌ها به او داده بودند، یک تخت که از تشک فنری درست شده بود و یک جعبه دراز تخته سه لایی که در گوشه قرار داشت و نقش بوفه را انجام می‌داد.

ولی صاحبخانه چاق و شاداب که در دفتر یکی از کارخانه‌ها کار می‌کرد گرایش خودش را به رفاه و خوب زندگی کردن حفظ کرده بود. وقتی خانه‌اش آتش گرفت، او فقط گرامافون و صفحه‌های آن و انواع پارچه‌های گلدوزی شده یعنی دستمال سفره و روانداز و پرده‌های روپنجره‌ای را از منزل خارج کرد. همه این چیزها حالا روی پشتی‌های صندلی‌ها و روی تخت و حتی روی رف جلوی پنجره پهن شده بود. تخت را پرده عجیب و غریبی از اطاق جدا می‌کرد که روی آن نقش دریاچه‌ای با قوهای شناور و خانم‌ها و آقایانی با کلاه گیس که به این پرندگان مغرور غذا می‌دادند با مهارت گلدوزی شده بود.

موقعی که کالریا مچتنی را از کریدور پر از صندوق و کمد و دوچرخه‌های آویخته به چنگک و وان بچه‌ها رد کرد و کنار در سوم ایستاد از داخل اطاق صدای بلند گرامافون و که تصنیف معروفی را پخش می‌کرد به گوش رسید. پرده‌ی قوها کنار زده شده بود و روی تخت مرد خیلی درشت و گنده‌ای که موهای سرش را از بیخ تراشیده بود نشسته بود. فرنچ نظامیش روی صندلی آویزان بود و مچتنی از روی سردوشی‌های چروک خورده و نوارهای رنگ و رو رفته و چرب نشان‌ها فوری تشخیص داد که این مرد از آن افسرهای کهنه کار خطوط مقدم جبهه بود.

او با صدای نازکی که هیچ با هیکل درشتش متناسب نبود در مقام معرفی خودش گفت:

- سرگرد درازدوف.

بعد گفت:- نیروی ذخیره رسید در حالی که مهمات ته کشیده. ببین کاپیتولینا، آنجا چیزی برایمان مانده؟

کالریا گفت: - نترسید، ما سهم خودمان را آورده‌ایم.

و با این حرف ودکا و پورت وین و بسته‌های کوچک کالباس و پنیر و یک قوطی کنسرو و ماهی از کیفش درآورد و روی میز گذاشت. بعد گفت:

- دویست روبل پول دادیم و هیچی نخریدیم.

سرگرد که فوق‌العاده سر حال به نظر می‌رسید گفت:

- می‌بینی سروان این‌ها توی عقبگاه چه جوری زندگی می‌کنند برای ما می‌نویسند: زنده‌ایمُ سالمیم و اموراتمان خوب می‌گذرد اما در واقع با نصف هزاری یک مشت غذا هم نمی‌شود خرید. بنشین دوست عزیز. کاپیتولینا گفته که تو جنگ کرده‌ای ولی من هنوز نه. سلام پیروزی من هنوز صدا نکرده. من از قطار نظامی آمده‌ام... لابد هنوز باید برویم با سامورایی‌ها گپ بزنیم.

سرگرد بادست نیرومندش که سطح ان را موهای سرخ فنری پوشانده بود شیشه را از روی میز برداشت، با یک ضربه چوب پنبه‌اش را خارج کرد و ودکا را توی چهار تا استکان ریخت.

- زود باش، سروان، فرصت را از دست نده. به سلامتی آن‌هایی که هنوز باید بجنگند.

بعد گیلاس را خالی کرد. صورتش را در هم کشید. با انزجار استکان را از خودش دور کرد و حتی شانه‌های پهنش را از فرط نفرت تکان داد. زن‌ها هم خوردند. مچتنی که روی گوشه تخت نشسته بود همچنان استکان را در دست داشت.

- سروان پس چرا نمیخوری؟

- اهلش نیستم.

- یعنی چه اهلش نیستی؟

- نیستم دیگر، همین.

- هر سه با تعجب به مچتنی خیره شدند.

سرگرد که از صدایش تعجب ساده لوحانه‌ای می‌بارید گفت:

- پس برای چی به اینجا آمده‌ای؟

صاحبخانه برای این که هر طور شده سکوت ناراحت کننده‌ای را که به وجود آمده بود بشکند با عجله گفت:

- حالا با هم می‌رقصیم، می‌رقصیم.

و بیدرنگ به سراغ صفحات گرامافون رفت و صفحه‌ای از میان صفحات دیگر درآورد و یک تانگوی قدیمی کنار دریا روی گرامافون گذاشت.

سرگرد به زحمت هیکل سنگینش را بلند کرد و دوست چاق کالریا را گرفت و آن‌ها سعی کردند بین تخت و کمد قلابی که معبر تنگی داشت مشغول رقصیدن شوند. کالریا با حالتی نسبتا دستپاچه به مچتنی نگاه می‌کرد. ولی مچتنی همچنان با حالت قبلی نشسته بود و تکان نمی‌خورد.

کالریا بالاخره پرسید:

- خوب شما چی؟

او با لباس کهنه خودش از پارچه نازک کرپدوشین، با آن موهای پف کرده و فرفری با کلمات خنده آور تانگوی قدیمی هماهنگی زیادی داشت. لباسش بی‌اندازه تنگ و مثل دستکش چسب اندام پرش بود. وقتی نگاهش با نگاه مچتنی تلاقی کرد پرسید:

- لباسم مضحکه، آره؟ من فقط همین لباس را دارم. هم لباس جشنه و هم لباس روز و هم لباس مهمانی. از دوره قبل از جنگ میپوشمش ... مهم نیست، آدم چیزی داشته باشد که لباس تنش کند. من هم که دارم. – زانوهای گرد پاهای قویش از زیر دامن کوتاه لباسش پیدا بود و سینه‌اش درست و حسابی درصدد پاره کردن پارچه نازک بود به طوری که نخ درزهایش پیدا بود. کالریا از ته دل خندید و با حالت عصبی تری گفت:- به هر حال می‌گویند که زن‌های حسابی بی‌لباس نمای بهتری دارند. راست می‌گویند، سروان؟

کالریا برخاست، یک قدم به طرف سروان برداشت و هر دو دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:

- خیلی خوب، برویم برقصیم؟

اما مچتنی که همچنان روی گوشه‌ی تخت نشسته بود جواب داد:

- بلد نیستم.

دست‌های زن پایین افتاد.

- نه می‌خورد، نه می‌رقصد دوست داشتن چی، بلدید دوست داشته باشید؟ ها؟ آن هم نه؟

کالریا روبروی مچتنی ایستاده بود و زل زل به او نگاه می‌کرد در چشم‌هایش اثر دستپاچگی نمایان بود. بعد ناگهان چشم‌هایش پر از اشک شد و کالریا در حالی که مصممانه به طرف در راه افتاد گفت:

- من رفتم.

- یعنی چه رفتی؟ کجا رفتی؟ ببین چقدر هنوز غذا مانده... بطری‌ها هم خالی نشده!

کاپیتولینای چاق با حالتی سراسیمه به دوستش نگاه می‌کرد و روی صورت پف کرده‌اش اثر استفهام و تعجب نقش بست.

- خدحافظ شما.

کالریا ضمن حرکت گونه‌ی او را بوسید و هولش داد و با چند حرکت فرز هیکل درشتش را از میان کمدها و تخته‌ها و دوچرخه‌ها رد کرد و بدون این که منتظر مچتنی بشود خودش را به راه پله‌ها رساند و از پله‌ها به طرف پایین دوید. مچتنی در خیابان به او رسید. ان ها کنار هم راه افتادند.

- بدتان آمد، بله؟ من که می‌بینم فکر کردید آبجی‌ها مشغول کیف شده‌اند... احساس تنفر کردید؟... دارم خودم را به گردنتان می‌اندازم؟ بله؟- و بعد با لحن هیستریکی که با اندام درشت و موزونش سازگار نبود و به زیباییش نمی‌آمد با عجله گفت: - بله، دارم خودم را به گردنتان می‌اندازم... شما هیچ آنجا، در جبهه‌تان فکر کرده‌اید که جنگ نه تنها می‌کشد، نه تنها شهرها را خراب می‌کند و دهکده‌ها را می سوزاند؟ ... جنگ اینجا، در عقبگاه هم زندگی مردم را تباه می‌کند. چند میلیون زن را جنگ بی‌نصیب گذاشته، سرنوشتشان را خراب کرده... هیچ فکر کردید،ها؟... دیدم، دیدم، چه جوری به من نگاه می‌کردید‍!

قدم‌های کالریا محکم بود و او هیکل درشت خودش را آسان و با اطمینان حرکت می‌داد.

- مگر شما مرد‌ها می‌توانید تصور کنید که زنی مثل من تک و تنها بماند، بدون امید به این که زندگیش را سر و سامان بدهد. تمام عمر تکه‌ها را از روی میز دیگران بردارد. تازه آن تکه‌ها را هم بهش ندهند و روترش کنند... آدم به اصطلاح تمیز، آدم مغرور! به این فکر‌ها نبودی، نه،‌قهرمان اودر؟ ... ما،‌اینجور زن‌ها هزار نفر نیستیم. میلیون‌ها نفر هستیم...

مچتنی به زحمت به او می‌رسید. در حقیقت هم،‌آن‌ها که در فکر گرفتاری‌های جبهه بودند به فکر آنچه که حالا کالریا می‌گفت نمی‌افتادند و در اطراف فاجعه‌ای که جنگ برای عده‌ی کثیری از زن‌ها آماده کرده بود غور و تعمق نمی‌کردند. دلش به حال کالریا سوخت ولی مچتنی جرئت نکرد با او همدردی کند یا دلداریش بدهد زیرا می‌فهمید که با همدردی فقط و فقط او را مورد اهانت قرار می‌دهد و کالریا به هیج وجه احتیاج به دلداری ندارد.

زن ساکت شد و آن‌ها بدون این که حرفی بینشان رد و بدل شود به راه ادامه دادند و موقعی که مچتنی خواست دست کالریا را بگیرد، زن با قدرت تمام هولش داد و گفت:

- به من دست نزن! ... اگر تکه را ازته قلب بدهند برش می‌دارم. ولی از روی ترحم و این قبیل چیزها نه توی گلوی آدم گیر می‌کند!

و ناگهان کنار در ورودی بیمارستان گفت:

- وای که چقدر به این آنیوتای شما حسودی می‌کنم! ا بلیط اتوبوس ده هزار روبل برنده شد و تازه ژست هم می‌گیرد، ‌انگار از دماغ فیل افتاده. حالا برو دنبالش، بگرد و پیدایش کن... دختره خل... خل احمق!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت سی و پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: جمعه 25 خرداد 1397 - 17:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2045

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5482
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23026104