روزی که همه از ناپدید شدن آنیوتا اطلاع پیدا کردند باند روی چشم مچتنی را برداشتند. چشمش میدید بیناییش هم بد نبود. تمام رنگهای دنیا یک مرتبه به سراغ او آمد و موقعی که پرستار کالریا او را به پارک برد، سبزی درختها به قدری به نظرش سبز آمد و رنگ آبی آسمان به قدری پر رنگ و زیبا جلوهگر شد که مچتنی با حیرت تکان خورد و تعادلش را از دست داد و لابد اگر پرستار همراه او با دست قوی خودش جلوی افتادن او را نمیگرفت و او را به نیمکتی که در پارک بود نمیرساند به طور حتم زمین میخورد.
تمام آنچه که در ان روز برویش باز شد عجیب و حیرت انگیز مینمود. کالریا که مچتنی او را از زبان آنیوتا لاغر بی ریخت میپنداشت به هیچ وجه آن طور که او را تصور میکرد نبود. کالریا زن مو قهوهای درشتی بود با صورت کمی زمخت ولی جذاب و لبهای پف کرده چشمهای آبی او از زیر ابروان گندمیش با جسارت و استهزاء و کمی هم غم انگیز نگاه میکردند. او روپوش کهنه و هزار بار شسته شده بیمارستانیاش را ظاهرا تغییر مدل داده و چسب اندام قوی خودش کرده بود.
مچتنی کمی با تعجب به او نگاه میکرد و کالریا با دیدن این حالت او پوزخندی زد و گفت:
- خوب،آنیوتا مرا طور دیگری برای شما وصف کرد؟ من که به شما گفته بودم، سروان، که قشنگ هستم. در حالی که من هیج وقت دروغ نمیگویم.
ولی شاید به علت این که اختلاف بین انچه که انتظار داشت و آنچه که دید بیاندازه زیاد بود، مچتنی بدون هیچگونه دلیلی نسبت به کالریا احساس عدم تمایل کرد و حتی موقعی که کالریا بیش از اندازه نزدیک او روی نیمکت نشست خودش را کمی کنار کشید.
- نترسید، سروان. من بدون دعوت روی زانوهایتان نمیپرم.
بدین ترتیب مچتنی باتفاق زن جالبی روی نیمکت نشسته بود و به زن دیگری فکر می کرد و برای خودش میاندیشید که ای کاش به جای این کالریا آنیوتا کنارش نشسته بود و او میتوانست صورتش را ببیند اگر اینطور بود چقدر این روز انها را به هم نزدیک میکرد... آنیوتا. کجا ممکن است رفته باشد. خودش را کجا قایم کرده؟ حالا دیگر او کور نیست و یک آدم تمام عیاریست. در راه پارک نگاهی به خودش توی آینهای که در راهرو بود انداخت: جای کم پیدای زخمها صورتش را عوض نکرده بود. نمای چشمهایش بد نبود ولی در آن چشمی که حقیقی بود قرنیه پاره به نظر میرسید. ولی اثر این زخم در صورتی که از نزدیک نگاه می کردند پیدا بود. پس تو کجایی آنیوتا؟ کجا دنبالت بگردم؟
این فکرها از شادی برگشتن او به صف آدمهای عادی و تمام عیار میکاست.
کالریا گفت:
- شما حالا، ولادیمیر اونوفری یویچ، یک پرندهی آزاد هستید. هر کجا خواستید پرواز میکنید. من امروز کشیک ندارم. بیایید با هم برویم به سینما، ها؟ دارند یک فیلم انگلیسی نشان میدهند. فیلمی به اسم «جان از دینکی جاز» میگویند فیلم خندهداریست. بعد میتوانیم سری به یکی از رستورانها بزنیم و به افتخار بینا شدن چشمتان لبی تر کنیم. آن وقت شما مرا بهتر خواهید شناخت.
کالریا این جملات را با لحن شادی ادا کرد ولی شادیش معلوم نبود چرا تصنعی به نظر میرسید بعد وقتی دید که مچتنی جواب نمیدهد آهی کشید و گفت:
- ولادیمیر اونوفری یویچ، شما به حرفهای من گوش نمیدهید...
مچتنی حقیقتا به حرفهایش گوش نمیداد و به فکر مصیبت خودش بود. در واقع کالریا راست میگفت: حالا او میتوانست هر کجا که دلش بخواهد برود. دوره، دوره صلح است و او یک شخص غیرنظامیست. ولی چطور میتوان آنیوتا راپیدا کرد؟ به کمیساریای بخش و حتی شهر برود؟ آخر آنیوتا هنوز جزو نظامیهاست. لابد آنجا خواهد فهمید که گروهبان یکم لیخوبابا کجاست یا به کجا رفته است. و مچتنی تصمیم گرفت در این باره با پروفسور پرئوبراژنسکی مشورت کند. آخر پروفسور چنان نقش برجستهای در سرنوشت انها داشت.
کالریا گفت: - خوب، راجع به رستوران چکار کنیم؟ میرفتیم موزیک گوش میدادیم، میرقصیدم...
ولی مچتنی با لحن تقریبا خشنی حرف زن همراهش را که هنوز داشت موضوع سور بیناییش را مطرح می کرد قطع کرد و گفت:
- بریم بیمارستان.
- بنشینید چه عجلهای دارید. ببینید چه روز قشنگه،انگار برای شما درست شده.
مچتنی برخاست و رفت و کالریا را روی نیمکت ترک کرد.
پروفسور در اطاق کارش نبود. به مچتنی گفتند که پروفسور برای مشورت به ساناتوریوم آرخانگلسکویه رفته است. دیر وقت بود که در اطاق مچتنی صدای جز و جز آشنای کفش پروفسور به گوش مچتنی خورد. پروفسور به تخت نزدیک شد. تنش مثل همیشه بوی قهوه مرغوب و توتون اعلا میداد. مچتنی در حالی که هر دو دستش را زیر سرش گذاشته بود روی لحاف دراز کشیده بود و به سقف اطاق که مگسی روی آن راه میرفت نگاه میکرد. چشمهایش باز بود، هم چشم مصنوعی و هم چشم زندهاش. مچتنی با دقت به مگس نگاه میکرد انگار داشت چشم تعمیر شدهاش را امتحان میکرد. پروفسور لبخندی زد و گفت:
- مگس را میبینید؟
- میبینم.
- چشمتان میبیند؟
- میبیند.
- خوب، این دنیای ما چطوره، خوبه؟
- خوبه.
- پس چرا خوشحال نیستید؟ باشد، میتوانید جواب ندهید. من وضع اطلاعتیم خیلی خوبه... ناپدید شده؟ خلاصه درست مثل کتاب شکسپیر شده که در کتابش نوشته: «هیچ داستانی در این دنیا غم انگیزتر از داستان رومئو و ژولیت نیست» اینطوره؟... گوش کنید، قهرمان اودر، بیایید برویم به «پناهگاه» من، من به شاهکار خودم یعنی چشمتان نگاه میکنم و لذت میبرم و چنان قهوهای برایتان درست میکنم که شاید فقط برای سلطان عثمانی درست میکردند.
پروفسور فوقالعاده سر حال بود.
- اینجا یک مرد ارمنی از این لحاظ سرپرستیام میکند. قبلا بهتان گفته بودم، بیمار سابق من بود. یک چیزی مثل شما، موفقیت من بود. حالا جایی در مشرق کار میکند، در مغولستان،خلاصه برای من از آنجا قهوه برزیلی اعلایی فرستاده فراموشم نمیکند... خیلی خوب، میآیید؟
- میآیم.
مچتنی پشت سرش میرفت و تعجب میکرد که دور و بر همه چیز با آنچه قبلا مجسم میکرد فرق داشت. کلینیک چشم پزشکی معروف را قوه تخیلش یک بنای روشنی بااشکال مدرن مجسم میکرد در حالی که معلوم شد بیمارستان بزرگ نسبتا تاریکی با دیوارهای قطور و راهروهای دراز طاق ضربی است. در راهروهای آن، عین داخل تونل، در انتهایش روشنایی روز دیده می شد. در نیمه تاریکی راهروها که چراغهای کم نوری روشنشان می کرد، اینجا و آنجا با مجروحین روبرو می شدند. آنها با احترام با پروفسور سلام می کردند و برخی موقع نزدیک شدن او پا میشدند و خبردار میایستادند و پروفسور با همان حالت پسرانه و چشم های آبی خندان با حالی شاد و خرم چپ و راست میگفت: درود، درود.
و اما اطاق کار پروفسور مچتنی را مات و مبهوت کرد. این اطاق هیچ شباهتی به اطاق کار یک دانشمند نداشت بلکه بیشتر شبیه به آپارتمان یک روشنفکر پیر بود: گل روی پنجرهها قفسه های کتاب، کاناپهای که یک پتو و بالش روی آن بود. بوفه شیشهدار.
پشت شیشههای این بوفه چوب سرخ منبت کاری شده باید سرویس غذاخوری فامیلی یا عروسکها و مجسمههای چینی چیده شده باشد نه ابزار و لوازم پزشکی دور و بر تا چشم کار میکرد نقاشیهای آبرنگ و تصاویر مدادی وجود داشت که با پونز به دیوارها الصاق شده بود. و در این اطاق که چنین نمای زندهای داشت، کنار در ورودی یک شنل از سردوشیهای سرهنگ و یک کلاه پاپاخی و روی چوب رختی یک فرنج صاف و اطو شده با چند نشان و مدال و علامت طلایی ایزه استالین دیده میشد.
مچتنی که به طور جسته و گریخته تصاویر را نگاه کرد بی اختیار نگاهش را روی یکی از آنها متمرکز کرد: رودخانه و یک شیب تند و درختهای کاج با تنههای طلایی، این منظره او را به یاد گوشهای از شهر رژف انداخت که در دامنه تند رودخانه، دژ خاکی ساخته بودند و مچتنی کنار آن برای اولین بار زخمی شد.
صدای بم صاحب این اطاق کار عجیب و غریب گفت:
- جالبه؟ خوشتان میآید؟ این هابی منه. اگر راستش را بخواهید خل بازیه اما اگر مثل روشنفکرها بگوییم تفریح و سرگرمیه.
پروفسور کنار ظرف فلزی عجیبی که توده قهوهای رنگی درون آن کف کرد و بوی تند قهوه راه انداخت مشغول سحر و جادو بود.
- از این نقاشیهای مزخرف من خوشتان آمد؟ یک وقت هر یکشنبه میرفتم و اتود میکردم. ولی اینها همهاش کهنه است، خیلی قدیمی در تمام مدت جنگ یک دفعه نتوانستم بروم.
پروفسور دستکش لاستیکی جراحی به دستش کرد و ظرف را از روی اجاق برقی برداشت و با احتیاط به طوری که کف قهوه ترک از بین نرود دو فنجان کوچک قهوه خوری را پر کرد. بعد یکی را به طرف مچتنی سر داد و گفت:
- ببینم سروان چرا مثل بوف نشستهاید؟ من در حق شما قهرمانی کردم، از هیچ، یک چشم برایتان ساختم، دارم قهوه تعارفتان میکنم، قهوهای که سلطان عثمانی هم تا موقعی که کمال توی گوشش نزد نخورده بود. آن وقت شما شاد نیستید- پروفسور از روی مبل برخاست، چند کتابی را که روی قفسه قرار داشتند جابجا کرد، یک تنگ کوچک و دو تا گیلاس از پشت کتاب ها درآورد و گفت: - صحبت را باید با این شروع کرد. شما توی اطاقهای بیمارستان لابد فکر میکنید که پرئوبراژنسکی پیر خشکه مقدس و بد اخلاقه، از بوی الکل دیوانه میشود. بله، صحیحه ولی سروان،در زندگی آدم شرایطی به وجود میآید که این چیز حقیقتا برایش واجبه. ما هم با شما امروز از این چیز استفاده میکنیم. به سلامتی بینایی شما و برای کار عالی خودم.
مچتنی که عادت به مشروب نداشت فوری سرش داغ و زبانش باز شد. و او با عجله انگار میترسید که حرفش را قطع خواهند کرد شروع به تعریف از گرفتاری خودش کرد: از سرگرد وراجی که اسمش اسلاوکاست و از ناتاشا و صحنهای که دم در آپارتمان ناشناس به وجود آمده بود و از پسرش که دیگر فرزند او نیست و از این که چگونه یک بار روی تشک زندان دژبان بیدار شد. بعد گفت:
- اخر آنیوتا همه این چیزها را شنید ولی وانمود هم نکرد که متوجه چیزی شد. از من هم چیزی نپرسید و غیبش زد بدون این که من فرصت توضیح دادن بدهد.
میزبان بدون این که حرفی بزند به سخنان میهمان گوش میداد و فنجان را به لبش نزدیک میکرد و قهوه را مزمزه میکرد. فقط وقتی مچتنی همه چیز را گفت و عقده دلش را خالی کرد،پروفسور فنجان قهوه را کنار گذاشت.
- همه چیز روشن شد سروان. تشخیص من اینه: موقعیت دشواریه. خوب، خود شما چی، این آنیوتا را خیلی دوست دارید؟ میتوانید جواب ندهید. خیلی وقته که این موضوع را میدانم.
پروفسور برخاست و در اطاق کارش به راه افتاد. یکی از کفشهایش مثل سابق جزو جز صدا صدا میکرد و این صدا معلوم نبود چرا در این حالت به نظر مچتنی غم انگیز میآمد. بالاخره پروفسور گفت:
- آدمهایی مثل شما را دلداری نمیدهند، سروان شما از آن کسانی نیستید که میگویند وقتی کفش من تنگه به من چه که دنیا بزرگه... نه، شما از آن آدمها نیستید... پس شروع کنید به گشتن آدم که سوزن نیست، گم و مفقود نمی شود. دنبالش بگردید. در کتاب مقدس گفته شده: بزنید و باز میشود. بزنید و خودتان را گم نکنید.
- گفتنش آسانه، ویتالی آرکادی یویچ، آخر شما خانواده دارید، بچه دارید.
- فقط یک فرزند- پسرم، حالا در کازان کلینیسین معروفیه من و این کلینیسین از ابتدای جنگ همدیگر را ندیدهایم. و اما خانواده. من فقط برای آن میروم به خانه که وان بگیرم و لباس عوض کنم. متوجه هستید؟
- معذرت میخواهم، نه چندان.
- ای سروان، شیطان فریبم داد که یک دختر بچه بزنی بگیرم. و حالا بفرمایید. توی «پناهگاه» خودم قایم شدهام. – او دوباره فنجانهای قهوه خوری را پر کرد، آهی کشید، سرش را تکان داد و گفت:- اصلا نمیدانم چرا امروز با شما وارد وراجی شدم. شاید همهاش به علت این است که شما،سروان، بهترین موفقیت حکیم باشی پیر به اسم پرئوبراژنسکی هستید.- بعد چشمهای آبیاش برق زد و پروفسور با صدای بلندخندید و گفت:- من امروز حتی تلگرافی برای پلاتن به لووف مخابره کردم و گزارش دادم که سروان رومئو بینا شده و میتوانید این موضوع را به آن پروفسور اطلاع بدهید. بله، اینطوره...
پروفسور فنجان را کنار گذاشت، پا شد و تکرار کرد:
- بله، سروان، این طوره... خیلی خوب، بروید ممکن است پرستار کالریا به این فکر بیافتد که غنیمتش چه شده... یا این که هنوز غنیمتش نشدهاید؟ جدا دارید دفاع میکنید؟
و موقعی که مچتنی از در میگذشت بانگ زد:
- بزنید و باز میشود.
مچتنی موقعی به اطاق برگشت که همه خوابیده بودند، نگاهی به پاتختیاش کرد و قوطی لوازم ریش تراشی یعنی همان هدیهای را که آنیوتا در روز تولدش به او هدیه کرده بود دید، قوطی لوازم مربوط به مغازه ارتش بود، یک قوطی استاندارت که با عجله دوخته شده بود مثل همه اشیایی که در زمان جنگ درست میشدند. ولی این قوطی یگانه چیزی بود که از آنیوتا برایش باقی مانده بود و مچتنی پس از این که اطمینان حاصل کرد که در اطاق همه خوابیدهاند، لحاف را روی سرش کشید، قوطی لوازم را به صورتش چسباند و با صدای آرام بگریه افتاد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و چهارم مطالعه نمایید.