مچتنی فرصت کرد یک شنل نظامی روی رخت کن ببیند. زیر آن هم چکمه افسری برق افتادهای قرار داشت. بدون این که چیزی بفهمد در آستانه در این پا آن پا کرد تا این که ناتاشا با رب دوشامبر و قاشق به دست ظاهر شد. قاشقش آغشته به فرنی بود. وقتی چشمش به مچتنی افتاد سر جای خودش خشک شد و گفت:
- تویی؟
روی صورت کم تحرک و زیبایش آثار تعجب و بهطوری که به نظرش رسید اثر ترس نقش بسته بود. البته، این اثر ترس و وحشت بود. همین اثر ترس به خصوص مشخص بود.
آن ها همینطور بدون این که حرف بزنند روبروی هم ایستاده بودند: مرد پیژامه پوش با کفش دم پایی، زن وحشت کرده و مچتنی که هر کاری می کرد چیزی دستگیرش نمی شد.
بعد زن من و من کنان گفت:
- همین جور امدی... خبرم هم نکردی... مگر آخرین نامهی مرا نخواندی؟ نامه شماره سی.
تا موقعی هم که آنها به این شکل کنار در ایستاده بودند، پسربچه چهار ساله قوی و سرخ و سفیدی که صورت گرد و آغشته به فرنی داشت نمایان شد. او با تعجب به مرد نظامی ناشناسی که شنل کهنه بتن داشت و کیسهای رو دوشش انداخته بود و به صورت وحشت زده مادرش نگاه میکرد. بچه لابد با احساس خطر به طرف مرد پیژامه پوش دوید و صورتش را بین پاهایش مخفی کرد.
مچتنی به طرف او پرید و بانگ زد:
- ووکا! ووکا، پسرم! نمیشناسی؟ من پدرت هستم.
بچه که خودش را به مرد پیژامه پوش میچسباند ناگهان به گریه افتاد و داد زد:
- برو، برو، عموی بد!
و خطاب به مرد پیژامه پوش گفت:
- باباجون، بیرونش کن. بذار بره.
مادر با دستپاچکی گفت:
- ووکاجان، ووکاجان...
اما بچه گفت:
- پرو. میخوام این عموئه بره!
مرد پیژامه پوش با دستپاچگی موهای بور بچه را نوازش میکرد و پا به پا میشد.
بعد دو مرد به چشمهای همدیگر نگاه کردند. هر دو احساس سنگینی و وحشت میکردند. ولی حتی یک کلمه هم بر زبان نیاوردند.
در آن میان زن با لبهای سفید من و من کنان گفت: - بگو کجا ماندهای. تلفن کن. من و آناتولی تلفن داریم. من سری بهت میزنم، همه چیز را توضیح میدهم. – و صورت زیبایش که ترس و وحشت بی ریختش کرده بود تمام جذابیت سابقش را از دست داد.
مچتنی بدون این که جوابی بدهد برگشت و رفت. رفت و یک کلمه بر زبان نیاورد ولی موقع رفتن در را با چنان قدرتی پشت سر خودش به هم کوبید که چند قطعه درشت از گچ سقف این خانه نوسازی که هنوز بوی نم میداد کنده شد و پایین افتاد.
رئیس دژبانی شهر او را برای گذراندن شب به باشگاه بزرگ کارگران که تبدیل به زیستگاه مسافران ترانزیت شده بود فرستاد. مچتنی به ناتاشا تلفن نکرد. چه لزومی داشت این کار را بکند؟ همه چیز روشن بود. ولی ناتاشا خودش شب هنگام او را پیدا کرد و به داخل اطاقی که در همه جای آن حدود ده نفر روی تشک خروپف میکردند یورش برد و بدون توجه به اشخاصی که آنها را از خواب بیدار کرده و سرشان را از روی بالشها بلند کرده بودند با صدای بلند های های به گریه افتاد.
مچتنی با سرعت لباس پوشید و آنها در خیابانهای شهری که مچتنی تمام گوشه و کنارهایش را میشناخت و یک مرتبه برای او بیگانه و نامرفه شده بود به راه افتادند. او ظاهرا آرامش خود را موقع قدم زدن حفظ کرده بود و شمرده قدم میزد و حالت صورتش هم آرام و خونسرد بود. سیمای او انگار سنگ شده بود. و اما ناتاشا که معمولا کم حرف بود، مدام حرف میزد و حرف میزد و اشکهایش را با آستین پالتو پاک میکرد و موهایش را که از زیر روسری بیرون میریخت درست میکرد. در ضمن معلوم نبود چرا مدام تکرار میکرد:- مگر تو نامه شماره سی مرا دریافت کردی؟ میگفت که در این نامه همه چیز، همه چیز را توضیح داده است. لابد او نمیداند که مردم در این عقبگاه دور دست چگونه زندگی میکنند. آنهایی که در جبهه هستند جیره دارند. لباس دارند و شکمشان سیر است. تازه مچتنی در حکم یک افسر جیره اضافی هم دارد. ولی اینجا نوعی کارت رایج است و گرم گرم غذا میدهند... تازه باید برای گرفتن این چند گرم توی نوبت ایستاد. خودش مهم نیست، خودش میتواند در انستیتو ناهار بخورد ولی ووکا، ووکا میدانست رنگ شیر چگونه است... آناتولی هم به قدری مهربان است، به قدری غمخوار است. آنها به خانه او نقل مکان کردند. یک آپارتمان خوب و گرم آناتولی سرگرد مهندسی است. نماینده نظامی کارخانه است. حالا آنها لااقل نفس آزاد کشیدهاند. آخر ووکا همه چیز دارد. مگر خودت ندیدی چقدر قوی شده؟
- ای کاش شماهایی که در جبهه هستید میدانستید ما چه جور زندگی میکنیم. ما همهاش برای شما مینویسیم که زندهایم و سالمیم و خوب زندگی میکنیم. توی نامههایمان این طور مینویسیم ولی عملا ... من با آناتولی مثل بعضی از دخترها نیستیم... چیزی که بین ما هست جدیست. به محض این که طلاقم بدهی ازدواج میکنیم و آناتولی ووکا را به فرزندی قبول میکند. او مرد مهربانیست و ووکا را جدا دوست دارد. مگر خودت ندیدی... خانواده آناتولی در لنینگراد از بین رفت. او میخواهد که ووکا نام خانوادگی او را داشته باشد... خوب پس چرا ساکت هستی؟ ازم متنفری، آره؟ بیزار شدهای، نیست؟ گوش میدهی چه میگویم؟
مچتنی هم میشنید و هم نمی شنید. او ذهنا دیگر این زن را از زندگی خودش طرد کرده بود. نه، نه این که دیگر دوستش نداشت. طردش کرد. این زن دیگر برای او بیگانه شده بود. اگر در این دنیا آن تپل قوی با سر گرد و موهای بور و لبهای آغشته به فرنی وجود نداشت و مچتنی نمیتوانست فراموش کند که این تپلی با چه ترسی به پدرش نگاه میکرد و مرد دیگری را پدر مینامید و در طلب حمایت او بود.
مچتنی روی آسفالت قدم برمیداشت و در خیابان خلوت صدای چکمههای نویی که بعد از مرخص شدن از بیمارستان گرفته بود به گوش میرسید.
- پس چرا حرف نمیزنی؟ لااقل بگو راجع به همه این چیزها چه فکر میکنی؟ ده بگو.
- ناتاشا، یادت نیست کدام شاعر گفته: «... بسان پتک نیرومند که شیشهها را میشکند، پولاد سخت را میکوبد».
- اینها چه ارتباطی به یک شاعر دارد؟ ... مرا طلاق میدهی؟
- جنگ آزمایش بزرگیست. بعضیها از عهدهاش بر میآیند و روحیهشان محکم میشود. دیگران...
- راجع به طلاق چه میگویی؟
- طلاق؟ما دیگر از هم جدا شدهایم...
آن شب گروه دژبانی در انتهای شهر یک افسری را که از جبهه آمده بود پیدا کرد. افسر مزبور به قدری مست بود که در راه قرارگاه دژبانی فقط صداهای مبهم از خودش در میآورد و حرفهای نامفهومی میزد. از روی مدارک معلوم کردند که این افسر، ستوان یکم ولادیمیر مچتنی است که برای طی دورهی نقاهت به شهر اعزام شده است.
مدارک لازم برای طلاق را مچتنی از جبهه فرستاد. گواهینامه دریافت پول را به جای اسم ناتاشا به اسم پسرش تنظیم کرد و تمام روابطش را با ناتاشا قطع کرد. مچتنی حقیقتا این زن را از زندگیاش حذف کرد. نامههایی را که می رسید بدون باز کردن پاره می کرد و خود را وادار میکرد به فرزندش فکر نکند و حتی او را به یاد نیاورد. اتفاقا مچتنی از یکی از همشهریانش اطلاع پیدا کرد که پسرش نام خانوادگی آن سرگرد را دارد...
و حالا بعد از این همه سال مین ساعتی زنگ زده منفجر شد. ناتاشا دوباره از گذشته دور ظاهر شد و دوباره زندگی سامان یافته ی او را بر هم زد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و سوم مطالعه نمایید.