ناگهان آنیوتا با صدای بلندی فریاد زد:
- ولادیمیر اونوفری یویچ، قوای خودمان! جبهه شماره یک اوکرایین. کانف خودمان جلو ستون است. عجب قدم میزدند مادرجان.
از همه بهتر! شمشیرش را بلند کرد. چکمههاش برق میزدند... ولادیمیر اونوفری یویچ، شما که او را میشناسید؟
- دیده بودمش. موقعی که هجوم به میدان جنگ ساندومیرسکی را تنظیم میکردیم آمده بود به هنگ ما ایستاده بود و تماشا میکرد اتفاقا گروهان ما سینه خیز پیشروی میکرد. به یکی از سربازها نزدیک شد. سرباز جوان چاق و پخمهای بود. خلاصه، خودش روی زمین خوابید و نشانش داد چطور بخزد... حالا کجا رفته؟...
- رفت روی تریبون. با ما فاصله ای ندارد... معلومه که بهش احترام میگذارند. همه با هاش سلام میکنند...
آهنگی که دسته عظیم موزیک مینواخت در تمام میدان طنین افکن بود. مچتنی با گوش دادن به حرف های آنیوتا سعی میکرد از روی صدا آنچه را که در میدان وقوع مییابد مجسم کند. سعی میکرد اما موفق نمی شد. همه چیز بیاندازه غیرعادی بود. تصور ذهنی کفایت نداشت و در عین حال مچتنی به خودش هم فکر میکرد، به این فکر بود که چه راهی مجبور شد طی کند، چه نبردهایی متحمل گردد و چه رفقایی از دست بدهد تا به این رژه بیاید. او به فکر گروهان خودش بود. به این فکر بود که جنگ را کجا تمام کرد و حالا در کدام شهر آلمان مستقر میباشد؟ به فکر معاون سیاسی خودش بود که برای چند دقیقه در نبرد جای او را گرفت و بعد از شهادت به دریافت نشان نایل شد. به فکر میتریچ افتاد که در خاک لهستان، روی تپهای کنار رود ویسلا، در جوار مجسمه کوچک «مادون» بیگانهای که در بالای تپه قرار داشت به خاک سپرده شد. به فکر جراحت خودش افتاد. به فکر چشمی که «خدای چشم پزشکی» نجاتش داد و دربارهی کسانی که هیچ نوع مهارت پزشکی بیناییشان را احیاء نخواهد کرد و برای آنها نور جهان برای ابد در میدان نبرد به خاموشی گرایید. انگار این رژه تمام جنگ عظیم و فوقالعاده دشوار خارج از توان انسان را جمع بندی میکرد.
مچتنی دوستان – زنده و مرده – را به یاد میاورد و در این لحظات احساس میکرد که زندگی خود را بیهوده نگذارند، سرباز خوبی بود و هر کاری که در حیطه ی قدرتش بود برای به ثمر رساندن پیروزی انجام داد.
و گویی در پاسخ این افکار، صدای گرفتهای را که از پشت سر به گوش میرسید شنید:
- بچه ها، تصور کنید که چه جنگی را بردیم و چه دشمنی را شکست دادیم. جنگ اول میهنی که روسیه خدمت ناپلئون رسید در مقابل جنگ ما چیه جنگ میهنی ما به مراتب بزرگتر و شومتر بود. با تمام فاشیسم وارد جنگ شدیم... کوتوزوف و بارکلای و رایفسکی و داویدوف- کی آنها را بعد از صد سال نمیشناسد؟ ولی ژوکف و کانف و روکوسوفسکی یا مثلا کووپاک خودمان- انها ده برابر آن سردارها فاتح شدهاند. ما هم داریم حالا انها را میبینیم. نگاه کنید، روبروی ما روی آرامگاه ایستادهاند... می شود گفت کنار ما ایستادهاند.
کسی که حرف میزد نتوانست منظورش را تا آخر بیان کند. از سمت راست تریبون موج کف زدنها بلند شد.
آنیوتا گفت:- استالین به لبه ارامگاه نزدیک شد. ایستاده است و لبخند میزند. آسمان را نشان داد و سرش را تکان داد به این معنی که باران توی برنامه پیش بینی نشده بود... یقه بارانیاش را بالا زد. حالا دارد به ما،به ما نگاه میکند، پوزخندی زد یعنی این که باران که برای ما چیزی نیست...
صدای کف زدن ها همچنان گسترش مییافت و موج موج تریبونها را فرا گرفت.
- ... ... او هم دارد کف میزند.
اینجا بود که مچتنی اوقاتش فوقالعاده تلخ شد که نمیتواند ممنوعیت را رعایت نکند و باند را از روی چشمش بردارد.
- ... رفت... کنار بقیه ایستاد. چیزی به وروشیلوف میگوید و هر دو میخندند...
آنیوتا که سر تا پا غرق مشهودات خویش شده بود ساکت شد. مچتنی او را وادار به تعجیل نمیکرد. او به صدای غرش ارکستر و قدم دقیق واحدهایی که در حال عبور بودند گوش میداد. بعد غرش تانکها به گوشش رسید. بعد از آن هم صدای خش و خش لاستیکهای توپها و عبور کاملا بیصدای واحدهای موتوری که با اتومبیل عبور میکردند شنیده شد.
آنیوتا به این علت ساکت شد چون متوجه شد که یک سرگرد ناشناس که یک چوب زیر بغل و یک عصا به دست دیگر داشت و موهای بورش مثل موی پسربچهها از زیر کلاه کاسکتش بیرون ریخته بود و تقریبا نزدیک ریسمان جدا کننده تریبون زخمیها از تریبون دیپلماتهای خارجی ایستاده بود مدام سر برمیگرداند و به مچتنی نگاه میکرد. سرگرد مرد هیکلدار و شادی بود. از لحاظ صورت ظاهر شبیه هنرپیشه معروف میخائیل ژاروف بود، همان هنرپیشهای که آنیوتا چندی پیش در فیلم «باربر هوایی» دیده بود. دختر به این فکر افتاد که این سرگرد پسربچه مانند با آنها چکار دارد؟ چرا این طور به مچتنی و به او نگاه میکند؟
البته مچتنی چیزی نمیدید و ممکن نبود حدس بزند که چرا آنیوتا یک مرتبه ساکت شد. فقط بعدا در حالی که سعی میکرد همه جزئیات احساس تند و تیز خود آنچه را که رخ داد درک کرد و برای خودش مجسم نمود. ولی در آن لحظه فقط نگرانی وی تبدیل به نوعی اضطراب شد. زیرا خودش هرگز این سرگرد را ندیده بود در حالی که سرگرد مخصوصا به خود او چشمک زد.
درست در همین موقع ستونی از سربازان وارد میدان شد که هر کدام پرچم یا چوبهای که علامت نامفهومی روی قسمت بالای آن بود به دست داشتند. آنها پرچمها را به طرف زمین خم کرده بودند. موقعی که این ستون به آرامگاه نزدیک شد صدای فرمانی به گوش رسید و ستون توقف کرد و زیر آرامگاه صف کشید. موزیک ارکستر مشغول نواختن طبل نگران کنندهای شد. در همینجا بود که تریبونها متوجه شدند که سربازان چه چیزهایی را حمل میکردند.
دختر فریاد زد: - پرچمهای هیتلری را میاوردند! آی مادرجان، صدها پرچم. به صف به طرف آرامگاه میآیند.
طبلها بر صدای خود افزودند. حالا این صدای بلند تمام محوطه عظیم میدان را تا لبه پر کرد. مچتنی سرش را طرف جلو خم کرد انگار میتوانست چیزی را از خلال باند ببیند. بعد صدای برخورد چوب و فلز با سنگ به گوش خورد.
- دارند میاندازند... زیر آرامگاه پرت میکنند. مادر جان، چند تاست!
پرچمها و اشتاندارتهای دارای مظاهر فاشیسم، بیرهای لشگرها و سیاههای شکست خورده تپه بلندی در پای آرامگاه لنین به وجود آورده بودند ولی سربازها همچنان صف به صف نزدیک می شدند و مدام پرچمها را پرت میکردند و بعد از انداختن آنها انگار از شر بار ناراحت کنندهای خلاص شده باشند قدم رو به طرف معبد روشن میرفتند.
در این موقع آنیوتا متوجه شد که همان سرگرد شبیه به ژاروف درصدد برآمد که خودش را به آنها برساند و از لابلای جمعیت انبوه بگذرد. حالا دیگر به خوبی دیده میشد که روی سینهاش چند ردیف نوار رنگین وجود داشت.
سرگرد یک راست به طرف انها راه باز میکرد و مدام چپ و راست میگفت:
- معذرت میخواهم... ببخشید... عذر میخواهم... اجازه بدهید رد بشوم.
و با این که صورت نسبتا گستاخانهاش شاد و خندان بود و تبسم صورتش را ترک نمیکرد، آنیوتا معلوم نبود بچه علتی احساس خطر مجهول و حتی احساس ترس نمود. مچتنی دستش را در دست خود گرفته بود و او هم بدون هیچ علتی احساس نگرانی کرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و نهم مطالعه نمایید.