اگر سابق برای وقت بیمارستان مثال یک مادیان خسته ارتشی پیش می رفت حالا دیگر مثل سوار نظامی که چهار نعل میتازد میگذشت. دوره ی خوش شانسیه مچتنی شروع شد. چشم مصنوعی یا به طور تصادفی یا از خوش شانسی جا افتاد و به قول پروفسور جفت خوبی برای برادر در حال شفای خود شد. مچتنی را هر بار به اطاق نیمه تاریک میبردند و برای چند دقیقه باندش را باز میکردند و میگذاشتند به اطراف نگاه کند. مچتنی با حرص و ولع وسایلی را که در تاریکی دیده میشد و تابلویی را که به دیوار آویزان بود و حروفی به اندازههای مختلف داشت تماشا میکرد. با خوشحالی نگاه میکرد و همه حروف را تا سطر پنجم تشخیص میداد.
بعد یک کتاب مخصوص بچه ها که با حروف درشت چیده شده بود به دستش دادند و چند صفحه ای مرور کرد.
پروفسور پرئوبراژنسکی که چشم او را بهترین شاهکار خودش میدانست شخصا سرگرم مچتنی بود. مچتنی با تعجب دید که پروفسور کاملا با تصویری که در ذهن از او ساخته بود فرق داشت. صدای پروفسور طوری بود که مچتنی فکر می کرد او پیرمرد نیرومند و قوی هیکلی است که در شهرهای قدیمی اورال از این پیرمردها زیاد هستند. ولی وقتی او را دید متوجه شد که شخص متوسط القامت و دارای شانههای باریکی است و دسته مویی که از زیر کلاهش در میامد و سیبیلی که زیر بینی پهنش در آمده بود و ریش بزیاش سفید بود. ولی چشمهایش صاف و آبی بود و مثل چشم های بچه ها زنده و پر تحرک بود.
مچتنی در لحظاتی که باند را باز میکردند به ناجی خودش نگاه میکرد و روزی پی برد که چرا صورت او به نظرش اشنا میآمد. «خدای چشم پزشکی» شبیه میخائیل ایوانویچ کالینین (یکی از بنیان گذاران دولت شوروی و صدر هیئت رئیسه شورای عالی اتحاد شوروی.م) بود که پرترة او از مختصات ویژه همهی خانههای روستایی اورال بود.
پروفسور کماکان سروان را رومئو و آنیوتا را ژولیت و ژولیت جان و حتی ژولیت جان عزیز مینامید و طرز رفتار خیلی ساده ای با آن ها داشت. حتی دوستانه راجع به امور خودشان از آن ها سوالاتی می کرد.
به همین ترتیب روزی از مچتنی پرسید:
- خوب، سروان، چطور زندگی خواهید کرد؟ قهرمان اودر چه برنامههایی برای آینده دارد؟
- برمیگردم خانه تحصیلم را تمام کنم، ویتالی آرکادی یویچ.
- کار درستی میکنید. پس جنگ همه چیز را از سرتان در نیاورده. لابد دشوار خواهد بود؟
- خودم را میرسانم.
- خوب، ژولیت جان قصد دارد چکار کند؟
آنیوتا با استفهام به مچتنی نگاه کرد و گفت:
- نمیدانم.
در چشمهای آبی پروفسور چنان شعلهی مکارانهای درخشیدن گرفت که دختر چشمهایش را پایین انداخت.
گفتگو در همان اطاق کار دانشمند که «پناهگاه» نام داشت انجام می گرفت. اینجا بوی بیمارستان با بوی توتون مرغوب و قوهی تازه در هم میامیخت. اتفاقا پروفسور در این لحظه مشغول پختن قهوه روی اجاق برقی کوچولو بود. قهوه درون قهوه جوش قدیمی مسی پخته میشد.
وقتی که قهوه آماده شد، پروفسور آن را در سه فنجان کوچک که مثل گوشماهی بودند ریخت.
- میل کنید. توی مسکو کسی نیست که مثل پروفسور پرئوبراژنسکی قهوه درست کند. میدانید، جوانها من وقتی شما را میبینم استراحت میکنم به خدا قسم!
پروفسور سیگاری با مشتوک بلند در اورد و قوطی کبریت را تکان داد.
- عیبی ندارد سیگار بکشم؟ خانم اجازه میدهند؟ ... به هیچ وجه نمیتوانم ترکش کنم. در حالی که باید این کار را می کردم، باید، آخر آدم ممکن است سیگار به لب بمیرد... خوب، جوانها، میخواهید چه کار کنید؟ شما به سوال من جواب ندادید. زندگیتان چطور ادامه پیدا میکند: با هم یا به طور جدا؟
مچتنی احساس کرد که حتی کف دستهایش از فرط هیجان عرق کرد. شخصی که جلو گروهان خودش به طرف مسلسلهای دستی اس. اس. ها می دوید دستپاچه شد و حتی از این سوال ناگهانی ترسید:
- من... یعنی ما... یعنی به طور کلی ...
پروفسور گفت:
- یعنی به طور کلی با هم حرف نزدید، وقت نکردید- چشمهای ابی پروفسور آشکارا میخندید- پس چرا اینطوری رفتار کردید، دوستان من؟ شاگرد من پلاتون شچربینا برای من نوشته بود که در لووف مردم شما را برای هم خواستگاری کردند. ولی طبق شهادت ویلیام شکسپیر این رومئو شجاع تر و با ابتکارتر از قهرمان اودر ما بود. تازه ژولیت هم به طوری که به خاطر دارم دختر خانم مصممی بود. – و ناگهان صحبت را عوض کرد و گفت: - میدانید افراد شیزوفرنیک و افراد هیستریک چه فرقی با هم دارند؟ نمیدانید؟ پس گوش کنید،من که دکتر هستم به عرضتان میرسانم که افراد شیزوفرنیک معتقدند که دو دو تا میشود پنج تا و خیلی هم از این بابت راضی هستند. در حال که افراد هیستریک میدانند که دو دو تا میشود چهار تا و این موضوع سخت ناراحتشان میکند. – بعد گفت: - پس جواب سوال من چی شد؟ شاید ژولیت جان میتواند جواب بدهد. هم اسمش از کتاب شکسپیر از مرد محبوبش زرنگ تر بود.
- رفیق سرهنگ، آخر شاید سروان نمیخواهد...
- آنیوتا، این چه حرفیه میزنی؟ ت.، تو... من انقدر راجع به این...
مچتنی دختر را گرفت و او را به خودش فشرد. او هنوز هم صورت دختر را نمیدید ونمیتوانست چشمهایش را ببیند. ولی از روی این که دختر چگونه خودش را جلو اورد و چگونه خودش را به او چسباند فهمید که این پیشنهاد اظهار نشده پذیرفته شده است.
پروفسور فنجان کوچولوی قهوه را جلوی بینیاش گرفته بود و انگار سر تا پا غرق در رایحهی هوا شده بود.
- خوب، تمام شد دیگر، خواستگاری کار خطرناکیست به طوری که میگویند خواستگار جام اول و چوب اول را میخورد. خوب، ریسک کردم دیگر... این هم هدیه عروسیتان...- پروفسور دو کارت دعوت مقوای قطور گلاسه از کشو میز در آورد و گفت:
- فردا رژه پیروزیست. اینها کارت دعوت برای رفتن به میدان سرخ است. آنجا در تریبونهای میدان قسمت مخصوصی برای نظامیان مجروح اختصاص دادهاند. برای کلینیک من یک بلیط فرستادهاند و تقاضا کردهاند آن را به شایستهترین زخمی تسلیم کنم. ولی من دو تا زخمی شایسته دارم. بلیط دوم را با هزار خواهش و تمنا از کمیسر نظامی شهرستان گرفتم. او هم توی کلینیک من بستری بود. چشمش آب سیاه اورده بود. برشان دارید... فقط قرارمان این باشد: قهرمان نباید باند را باز کند. ژولیت جان چشم های شما خواهد بود. – پروفسور برخاست و گفت – خوب دیگر، عملیات رمز موسوم به «خواستگاری» تمام شد. سرگروهبان به فکر تجهیزات فردا باشد که همه چیز برق بزند و بدرخشد. آبروی کلینیک معروف پرئوبراژنسکی را نریزید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و هفتم مطالعه نمایید.