با همین حال خوش بود که مچتنی به اتفاق آنیوتا به گردش رفت. آن روز هوا از صبح گرم بود. خورشید درست و حسابی گرما میبخشید. اسفالت نرم شده صدای پا را خاموش می کرد. برگ های زیرفون ها زردی لطیف بهاری را از دست داده بودند و در میان وزش باد گرم همهمه میکردند. هر دو قرار گذاشتند این بار از پارک بیمارستان خارج شوند و قدم زنان به رود مسکو برسند.
اطمینان به این که از این به بعد همه جا را خواهد دید، مچتنی را پاک عوض کرده بود. قدمهایش محکم و پایدار شده بود. حالا دیگر آنیوتا ملزم نبود او را راهنمایی کند. گرچه کماکان همه چیز برای او تیره و تاریک بود، با این حال مچتنی با اطمینان راه می رفت و در جهت صدای پا جهت گیری می کرد.
دختر هم که از این روز گرم و تقریبا تابستانی و از خورشید و باد گرم احساس شادی میکرد پشت سر هم حرف میزد و هر چه را که میدید با تعجب میگفت، چه کلیسای قشنگی و چه خیابانهای عریض، من هرگز توی همچین خیابانهایی گردش نکرده ام... ماشین هم چقدر زیاد است، ماشین! ولادیمیر اونو فری یویچ... اینجا ادم بینا هم باید با احتیاط راه برود، چون ممکن است زیر چرخهای اتومبیل برود...
و اما مچتنی ساکت بود و به این موضوع فکر می کرد که دیگر تمام شد و نباید زیاد انتظار بکشد. همین امروز فردا بیناییش باز میگردد و باند را از روی چشمش برمیدارند و او همان روز صریحا به آنیوتا خواهد گفت که دوستش دارد و میخواهد با او ازدواج کند. ایا پیشنهاد او را رد خواهد کرد؟ چرا؟ بعید به نظر می رسد که رد کند. حالا این سروان مچتنی آنقدرها بدک نیست. چه زندگیای با هم خواهند داشت! اخر ظرف این مدتی که با هم گذراندند خوب همدیگر را شناختند و اخلاقشان با هم جور در امد. انیوتا همسر و مادر خوبی خواهد بود. حتما بچه دار هم خواهند شد. اوه، ای کاش زمان زودتر بگذرد!
رود مسکو انگار به طور ناگهانی نمایان شد. برای آنیوتا بلافاصله از بالای ساحل بلند سطح ابی که در سواحل خارایی مهار شده بود در زیر نور خورشید نمایان شد. و اما مچتنی نسیم مرطوبی را که از رودخانه به صورتش خورد احساس کرد.
دختر در حالی که برای رودخانه و قایقها و کشتی دیزلی بزرگی که بدون شتاب و عجله به طرف علیای رود حرکت میکرد لبخند میزد بانگ برآورد که:
- وای که چقدر اینجا خوبه!
مچتنی به یاد نسپرد که آنها چقدر اینجا کنار نرده خارایی ایستادند.
ناگهان آنیوتا با نگرانی گفت:
- ولادیمیر اونوفری یویچ، مثل این که میخواهد رگبار ببارد. زود باشید برویم...
و انیوتا به او گفت که از پشت مکعبهای عظیم ساختمانها ابر سربی سنگینی درآمده است.
مچتنیاین ابر را که به طرف مسکو میامد نمیدید ولی صدای دور دست غرش رعد را که او را به یاد شلیکهای توپخانه در لحظات قبل از شروع حمله انداخت میشنید. غرش شلیکها هر آن نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
حالا دیگر آنها شروع به دویدن کردند. انیوتا دست مچتنی را میکشید.
در حالی که میدویدند، دختر بانگ میزد:
- چه رعدی، چه رعدی! درست مثل گلولههای «کاتیوشا» هستند، انگار ابرها را شخم میکنند!
غرش اتشبار انگار بالای سرشان طنین افکن می شد. بعد وزش شدید باد شروع شد. قطرههای سنگینی روی اسفالت افتاد. دختر مچتنی را وارد دروازه گنبدی خانه کرد. مچتنی در حالی که بارانیاش را در میآورد و آن را روی همراهش میانداخت گفت:
- از دست همچین بمبارانی نمیشود در رفت. بیا خودت را مستتر کن.
در حقیقت وقتی که باران شروع به باریدن کرد ناگهان هوا سرد شد وزش باد قطرههای آب را وارد راهرو میکرد و هوا مرطوب و سرد و ناراحت کننده شد.
- مادر جان، به این میگویند باران! آب دارد مثل سیل در امتداد پیاده روها میاید.
مچتنی سعی کرد بارانی را دور تن آنیوتا بپیچد ولی دختر در مقام اعتراض گفت:
- خودتان چی؟ شما یک پیراهن نظامی به تن دارید... نه، این طور نمی شود!
آنیوتا بارانی را باز کرد و آن را روی مچتنی و خودش انداخت. حالا آنها به هم چسبیده بودند کنار هم ایستاده بودند مچتنی گرمای تنش را حس می کرد. او بدون حرکت ایستاده بود و میترسید این احساس نزدیکی را از دست بدهد و حرکت نمیکرد. دختر خودش را عقب نمیکشید و مثل این که خودش را محکمتر به او میچسباند ولی شاید این موضوع فقط به نظرش میآمد.
بالاخره مچتنی فقط برای این که سکوتی را که دیگر پرمعنا و سنگین شده بود بشکند با صدای گرفتهای گفت:
- حالاست که یک بارانی قابل تبدیل به چادر به درد میخورد.
- باران را، باران را که مثل سیل میآید...
در واقع باران سیل اسا میبارید و گوش تیز مچتنی نه تنها زنگ ریزش باران بلکه صدای جریان ابی را که در امتداد پیاده روها جاری بود می شنید. غرش رعد حالا دیگر بالای سرشان به گوش میرسید به طوری که زمین می لرزید و دیگر شبیه شلیک دور دست آتشبارها نبود بلکه عینا مانند انفجار گلوله های توپهای کالیبر بزرگ بود.
مچتنی در زیر بارانی، با ان که هر دوشان را خوب نمیپوشاند و فقط روی سرشان بود، احساس نوعی ارامش میکرد. او از خلال صدای باران، نفس دختر را میشنید و لایحه گیسوان خیسش را استشمام می کرد. دلش می خواست او را به خودش بچسباند و صورت مرطوبش را که این همه به صورتش نزدیک بود ببوسد. ولی به نیروی اراده این میل را که مدام در وجودش بالا می گرفت در خودش میکشت و با خود می گفت: نه، نه، این یک بازی غیرنجیبانه خواهد بود. وقتی که باند ها را درآورند، آن وقت.
غرش رعد انگار آهنگ خود را تغییر داد.
مچتنی پرسید:
- باران دارد قطع میشود، نیست؟
آنیوتا جواب داد:
- دارد قطع میشود.
و مچتنی در لحن این پاسخ او نوعی اوقات تلخی یا نارضایتی احساس نمود. بعد دختر با یک حرکت سریع خودش را عقب کشید و از زیر بارانی درآمد و گفت:
- باران قطع شد. چرا بایستیم؟ برویم.
آب هنوز به طور سیل آسا از روی شیروانیها پایین میریخت و طوری در ناودانها صدا میکرد انگار ناودانها را با چوب میزدند.
جریان آب در امتداد پیادهروها شر شر میکرد و هوا به قدری صاف و تمیز بود که آدم دلش میخواست عمیقتر و عمیقتر نفس بکشد.
«چرا یک هو سرد شد؟ انگار از دست من عصبانی شده. چرا بیحرف راه میرود و دستم را اینقدر سخت میکشد؟ شاید؟ ... ولی نه، نه... خیلی خوب یکی دو روز میگذرد، باندها را باز میکنند، بینا میشوم حالا که یک دفعه روشنایی و سر این «خدای چشم پزشکی» را دیدم پس خواهم دید، پس همه چیز خوب خواهد شد و نیکی و خیر به زودی فرا خواهد رسید».
در این روز ارزوهای مربوط به انیوتا تصویر دقیقی پیدا کرد. آنها همینجا در مسکو ازدواج خواهند کرد. و بعد با هم به اورال خواهند رفت. او به انستیتوی خودش برمیگردد حتما او را به عنوان این که سرباز از جنگ برگشته میباشد به دوره اخر انستیتو میپذیرند. البته ظرف چهار سال همه چیز را فراموش کرده بود. ولی این که اهمیتی نداشت. ترسی در بین نبود، حتما خودش را جلو خواهد انداخت. پس آنیوتا چی؟ آنیوتا حالا پرسنل پزشکی است. حتما آرزوی گرفتن دیپلم پزشکی دارد. خوب، این هم اهمیتی ندارد. در شهرشان یک انستیتو پزشکی وجود دارد... یا این که اول در بیمارستان استخدام میشود. آنیوتا دختر عاقلیست، دختر پیگریست و جای خودش را در زندگی پیدا خواهد کرد.
مچتنی با این افکار در کریدور قدم میزد و حتی ترانهای زیر لبش زمزمه میکرد در این موقع صدای آنیوتا به گوشش رسید:
- ولادیمیر اونوفری یریچ مگر فراموش کردهاید؟ اخر امروز روز تولد شماست. خودتان گفته بودید. این هم هدیه من
و دختر چیزی به دست او داد که مچتنی با لمس کردن ان متوجه شد که جعبه چهارگوشی است.
- این قوطی وسایل ریش تراشی است. وقتی که رفتید خانه به دردتان میخورد. چیز خیلی خوبیست. امروز به مناسبت پیروزی این قوطیها را توی فروشگاه میفروختند. من هم یکیشان را خریدم. شش قسمت دارد.
هم برای مسواک، هم برای فرچه و تیغ و دیگر نمیدانم برای چی،خیلی قشنگه، خودتان خواهید دید.
مچتنی که تحت تأثیر قرار گرفته بود دختر را بغل کرد و چند بار صورتش را بوسید.
بعد گفت: - جنگ هم تمام شد. حالا دیگر باید برای خودمان اثاث بخریم.
حالا دیگر سعادت در دو قدمیش بود. حتی دستش به این سعادت میرسید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و ششم مطالعه نمایید.