بالاخره خواننده آه بلندی کشید و گفت:
- اوه، خسته شدم. فدیا جان،آکوردئونت را محکمتر بزن نوبت توست.
آکوردئونیست شروع به نواختن کرد ولی تالار چنان در میان کف زدنها منفجر شد که صدای آکوردئون بیدرنگ محو گردید و در این صدای رعد اسایی که ناگهان در اثر تماس با هنر واقعی به وجود امد انگار که تمام شادی قلوب رنج کشیده و زخمی مردم از این خبر که در نقطهای دور دست در پایتخت ناشناختهی هیتلر بر فراز گنبد ساختمان موسوم به رایشتاگ که هیچ یک از حضار آن را به چشم ندیده بود پرچم سرخ عزیز کشورمان باز شد و به اهتزاز درآمده است بیرون ریخت.
بالاخره مدتی گذشت تا آکوردئونیست توانست برنامه خود را شروع کند. او مشغول نواختن قطعات متصلی از ترانههای موردعلاقه جبهه نمود که خودش آنها را تنظیم کرده بود. در همین موقع حادثهای رخ داد که مچتنی آن را برای تمام عمر به خاطر سپرد. این جوان زبر و زرنگ و ظاهرا با استعداد که به راحتی با ساز چندین صدای خود کار میکرد قطعات مزبور را با رنگ نشاط انگیز جاز اجرا می کرد به طوری که تمام آهنگهایی که اجرا میکرد و حتی ترانه ونشاط آوری پیدا میکرد. و به نسبت این که آهنگ گسترش می یافت تالاری که چند لحظه قبل آکنده از شور و شوق بود پر از حالت استفهام و بعد از آن پر از تعجب و بالاخره مملو از نوعی سکوت شوم شد.
و ناگهان این فریاد سکوت شنوندگان را بر هم زد:
- بس کن، نزن!
آکوردئونیست که در این لحظه ترانه معروف «زیرزمین» را به شیوهی خود اجرا میکرد بدون این که متوجه موضوع شود به تالار خیره شد.
- بس کن، قطعش کن!
لحظهای بعد سرباز کوچولو و لاغری که سرش باند پیچی شده بود در حالی که اطرافیان خودش را هول میداد سعی کرد از لابلای جمعیت به صحنه برسد. صورت پیدا نبود. فقط یک دسته موی خرمایی از لای باندها بیرون زده بود. سرباز فریاد زد:
- بد ذات،لعنتی، ترانههای ما را خراب نکن!
اطرفیان سعی کردند او را آرام کنند،روپوشش را چسبیده بودند ولی او خودش را خلاص کرد و در حالی که روپوش از تنش در آمده بود با لباس زیر به طرف صحنه حمله ور شد.
همه میگفتند:
- آرام شو، ساکت شو... مگر چطور شده؟... چرا خلبازی در میآوری؟
- ما این ترانه را مثل یک دعا میخواندیم. ببینید این یکی چکارش کرده... ما این ترانه را با خودمان به نبرد میبردیم، حالا ببینید چکار کرده... مگر این فدیاجان نبرد واقعی با چشمش دیده؟ موش پشت جبهه. تمام مدت جنگ پشت آکوردئونش قایم شده بود!...
سرباز کوچولو دیگر به سن رسیده بود ولی در این موقع خواننده بین انها ایستاد و سد راه سرباز شد مانند یک مادر سرباز کوچولو را که هنوز هم از فرط هیجان میلرزید بغل کرد و به خودش چسباند.
- خیلی خوب بس کن، پسرم ساکت شو... ببین چه معرکهای به پا کردی. فدیای مرا هم بیخود موش پشت جبهه خواندی. او با من به تمام جبههها رفته. توی خط اول جبهه هنرنمایی میکردیم و سرمان را در مقابل گلوله ها خم نمیکردیم. فهمیدی؟ چند بار زیر آتش توپخانه هنرنمایی کردیم... و اما ترانه... ترانه را، عزیزم نمیتوان خراب کرد... اگر هم با اجرای بد خرابش کنند، اگر یک ترانه واقعی باشد هر کثافتی را از خودش دور میکند.. بیا دست آخر «زیر زمین» تان را برای شما بخوانم. البته توی برنامه من نیست، برای صدای من ساخته نشده ولی در یک همچین روزی سعی خودم را میکنم. فدیا، شروع کن.
و روسلانووا به سبک غیرعادی یعنی با صدای آرام، انگار صدای گرم و رسای خود را خاموش کرده بود با حالتی غمگین و فکور در حالی که آخرین کلمات هر یک از مصرعها را خیلی آرام بر زبان میآورد شروع به خواندن کرد. و آن وقت به جای کف زدنهای شورانگیز دوباره با سکوت مطلق و پر از تمجید روبرو شد و در حالی که از نردبان سن پایین میامد اشک چشمهایش را پاک کرد.
بعد در حالی که دست پروفسور را که با هیجان دستش را میفشرد فشار داد با صدای آرامی گفت:
- ویتالی آرکادی یویچ، میبینید ترانه برای انسان روس چه ارزشی دارد.
پروفسور گفت: - شما لیدیا آندری یونا امروز دست خودتان را از پشت بستید.
- اخر روزش اینطوره. من و تو،همشهری جان، چهار سال تمام به آرزوی یک همچین روزی بودیم با تمام مردم.
- لیدیا آندری یونا خسته شدید؟
- خیلی، انگار توی اسکله بار نمک حمل کردم. ولی در همچین روزی نباید خسته شد. حیف نیست آدم تمام وجودش را وقف کند.
بعد خطاب به یکی که مچتنی فکر کرد او را مخاطب قرار داده است گفت:
- مثلا من مرتب فرمانده کلتان را «همشهری» و «همشهری» صدا میکنم. لابد تعجب میکنید؟ شما او را با عنوان و درجه صدا میکنید و من بهش «همشهری» میگویم. اما باید بدانید که من و او دوستان قدیمی هستیم. ما اهل یک ده بودیم. کنار رود ولگا پروفسور پسر کشیشمان- پدر مقدس آرکادی بود. من هم یک بچه یتیم روستایی بودم که توی دسته کر کلیسا آواز میخواندم. پدر مقدس آرکادی، ابوی پروفسورتان مرا به پرورشگاه شهرستان فرستاد. توی پرورشگاه دسته کر خوبی بود و من وقتی دختر بودم سولیست گروه شدم. تجار با تمام اهل خانه به کلیسا میآمدند که صدای مرا بشنوند. خلاصه از برکت همان پدر مقدس آرکادی- خدا رحتمش کند آدم شدم. میبینید چه دوستان قدیمی خوبی هستیم؟
پروفسور گفت:- لیدیا آندری یونا، چرا از گذشته یاد میکنید؟ شما امروز با چنان کنسرتی مهمانمان کردید که نمیدانم چگونه ازتان تشکر کنم.
- ویتالی آرکادی یویچ، تو تشکر نکن. من مدیون ابدی خانواده پرئوبراژنسکیها هستم: ابویت صدای مرا کشف کرد و فرزندش بیناییم را باز گرداند. تو عوض این که ازم سپاسگزاری کنی، همشهری، یک غذای حسابی به ما میدادی. آخر ما توی واحدهای ارتش این طور عادت کردهایم.
- میدهیم، لیدیا اندری یونا، میدهیم. بیا برویم به «پناهگاه» من.
- «پناهگاه» دیگر چیه؟ حالا که دیگر بمبارانی در کار نیست.
- پناهگاه زندگی، لیدیا آندری یونا. زندگی روزمره من از بمبارانهای زندگی روزمره آنجا پنهان میشوم.
- خیلی خوب. حالا که میگویی «پناهگاه» برویم به همانجا. فقط یک خورده زودتر. من و فدیا از صبح یک تکه نان هم نخوردهایم.
پروفسور کمر مچتنی را با دست گرفت و با صدای غرانش گفت:
- شما هم با ما میایید. لیدیا آندری یونا، معرفی میکنم: قهرمان اودر، اولین کسی که گروهانش را توی خاک دشمن پیاده کرد. ما اسمش را گذاشتهایم رومئو، این هم ژولیتش با درجه گروهبانی. برویم، ژولیت جان. شما هم، مدافع ترانهها با ما بیایید، فقط دیگر دعوا راه نیاندازید...
بدین ترتیب آنها در معیت عده زیادی از مجروحان به اطاق کار پرئوبراژنسکی رسیدند و مچتنی وارد اطاقی شد که در آن عطر قوه و سیگار مرغوب بر بوی ثابت بیمارستان پیروز شده بود.
خواننده در حالی که سارافان ضخیم و نقش دوزی شدهاش خش و خش میکرد گفت:
- ویتالی آرکادی یویچ، تو هنوز هم به نقاشی علاقمندی؟
- کدام نقاشی، هر چه که روی دیوار است قدیم کشیدم. چهار سال تمام جنگ یک دقیقه آزاد برایم نگذاشت. یک روز خواستم این ژولیت جان را نقاشی کنم. اما نشد که نشد. شما بفرمایید، بفرمایید. هر جا میخواهید بنشینید.
خواننده ناگهان پرسید:
- میتوانم کفشم را دربیاورم؟ پاهایم تیر میکشد. تحمل ندارم.
- در بیاورید، در بیاورید، لیدیا آندری یونا. خودتان را درست مثل توی خانه خودتان احساس کنید. توی دهمان که هر دو پا برهنه راه میرفتیم. این جامهی تاترال خودتان را هم میتوانید در بیاورید. آنجا پشت پاراوان یک رب دشامبر قشنگ آویزان است، یکی از همکاران تحت حمایهام از آسیای میانه فرستاده.
آن روز همه چیز مچتنی را متعجب میساخت: هم این کنسرت غیرمنتظره و قدرت این صدای بم و غلیظ و زیبای این زن و آشوبی که سرباز کوچولو قبل از پایان کنسرت بر پا کرد و نظم مکالمه خواننده و پروفسور و بالاخره این خبر تازه که پروفسور میخواست تصویر آنیوتا را سازد و غیره همهی اینها حقیقتا غیرمنتظره بود... قهرمان اودر ساکت و محتاط نشسته بود.
در خاتمه شام و صرف قهوه مرغوب با کنیاک معطر خواننده که انگار خستگیاش را در کرده و تبدیل به تازه عروسی از اهالی ولگا شده بود بدون این که کسی ازش بخواهد ناگهان مشغول خواندن ترانههای کوتاه مردم حوضه ولگا شد.
صدای بم پروفسور میگفت:- لیدیا آندری یونا، میدانید حالا چه کسی را به یاد من انداختهاید؟ شاهزاده خانم ماریا دمیتری یونا را از کتاب «جنگ و صلح» یادتان هست تولستوی نوشته که چگونه ماریا دمیتری یونا در بحبوحه جشن مشغول رقص و پایکوبی شد؟
- آن ماریا دیمیتری یونا پیرزن بود. ولی من با این که سنی ازم گذشته هنوز بدک نیستم، ها؟ اینطور نیست؟... هنوز میتوانم؟... او یک ترانه کوتاه شوخی آمیز خواند و گفت:
- ویتالی آرکادی یویچ تو هم با من همراهی کن. هنوز ترانههای ولگایی خودمان را فراموش نکردهای؟
از آن به بعد دو صدا: یک سوپرانوی عمیق و یک صدای بم گرفته برگردان ترانه را اجرا کردند.
و بعد خواننده ناگهان گفت:
- عجب کیف کردم اینجا، همشهری جان! همهی مقررات بیمارستانیتان را به هم زدیم. اما عیبی ندارد. چه روزی داشتیم امروز، چه روزی! وقتی به یاد آن میافتم که جنگ تمام شده و پرچم ما بالای رایشتاگ تکان میخورد، همه ی این مقررات را فراموش میکنم، از هیچ چیز ترس و بیمی ندارم، فقط آرزو دارم توی همان برلین و جلوی همان رایشتاگ ترانههای روسی بخوانم... ها؟ چطوره؟...
مچتنی سر میز فقط یک گیلاس کوچک کنیاک خورد ولی سرش از فرط خوشی گرم شده بود و همه چیز اطراف به نظرش خوب و عالی میامد. آن روز خودش بدون این که متوجه شود ایمان آورد که تاریکی دور و بر او که این همه وقت ادامه داشت به سر میرسد و چشمش بینا خواهد شد و او به صف مردم عادی بر میگردد و یک انسان تمام عیار خواهد شد و همان روز به آنیوتا پیشنهاد خواهد کرد که همسرش شود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و چهارم مطالعه نمایید.