تا این که برلین هم بالاخره تصرف شد.
رایش نازی تسلیم شد. بشقابهای کاغذی سیاهرنگ بلندگوها از صبح سکوت بیمارستان را بر هم میزدند و مارش و سرود پخش میکردند و سخنگویان همهی برنامهها با صداهای مختلف مجددا و باز هم مجددا فرمان مردانه و با شهامت فرمانده کل قوا را تکرار میکردند و داستان نصب پرچم سرخ را بر فراز ساختمان رایشتاگ بازگو مینمودند. هیچکس از شنیدن این تکرار مکررات خسته نشده بود. و هر بار که گوش میدادند بهتر و عمیقتر به ارزش و اهمیت این خبر بزرگ پی میبردند: پیروزی! آخر این به معنای پایان جنگ است!
در آن روز که برای همه غیرمترقبه بود، موقع ناهار، به دستور شخص پروفسور پرئوبراژنسکی برای همه، بدون استثناء و مقدار زیادی ودکا دادند. برای خوردن ودکا ظروف مناسبی پیدا نشد. مشروب را با فنجانهای مخصوص کمپوت میآوردند و این موضوع باعث انواع و اقسام شوخیهای با نمک می شد. سکوت جدی بیمارستان که همواره در کلینیک برقراربود شکسته بود. همه حرف میزدند. با صدای بلند،با هیجان و بدون این که به حرف دیگران گوش بدهند سعی میکردند بلندتر از دیگران داد بزنند صدای آواز و ترانه به کریدورها می رسید و در یکی از اطاقها که یک تانکیست مجروح که صورتش سوخته بود یک آکوردئون غنیمتی داشت اکوردئون را از زیر تختش درآوردند و مشغول رقص و پایکوبی شدند.
آن روز خود پروفسور هم جدیترین مقررات و سنتهای موسسه معروف جهانی خود را نقض میکرد. حتی مثل این که دمی به خم زده بود و صدای بم بلندش از اطاقهای مختلف به گوش میرسید. حتی میگفتند که در یکی از اطاقها با بیماران خودش هم آواز شد.
شب هم این خبر پخش شد که خواننده لیدیا روسلانووا به دعوت پروفسور نزد زخمیها خواهد آمد و حتی مثل این که در تالار بزرگ که صبح ها جلسات پنج دقیقهای پزشکان در آن تشکیل میشود برای مجروحان هنرنمایی خواهد کرد. و با این که از همه جا صندلی و چارپایه به تالار مزبور میبردند این شایعه را فوری باور نکردند، روسلانووا! آخر کدام یک از سربازان جبهه با ترانههای او آشنا نبود! صفحات او را در زیرزمینهای جبهه تا خروخر و خرابی کامل مورد استفاده قرار میدادند. استادانی از میان واحد های ارتباط پیدا شدند که توانستند صفحات او را روی فیلم های کهنه پرتونگاری تکثیر کنند و این دیسکهای خودساخته در همه واحدها موجود بود و ناگهان شایع میشود که روسلانووا به اینجا میآید. خیلی ساده: میآید و بس. و انها نه تنها صدای روسلانووا را میشنوند بلکه خود او را هم خواهند دید. چطور ممکن است چنین چیزی حقیقت داشته باشد؟
در آن میان وقت میگذشت، همه شام خوردند و از پنجره مراسم با عظمت آتش بازی و تیر سلام را تماشا کردند، برنامه اخبار شب را که خیلی هم مسرت بخش بود گوش دادند و مأیوسانه اماده خواب شدند که یک مرتبه صدای بلند چکمه در کریدور شنیده شد و یکی بانگ زد:
- دارد میآید!
و باز سکوتی که به اطاقها برگشته بود شکسته شد. آنیوتا دوان دوان به تخت مچتنی نزدیک شد و بانگ زد:
- مادر جان، آمد! روسلانووا آمد!
بعد آستین رب دشامبرش را گرفت و او را به طرف در خروجی کشید و گفت:
- آمد با همراهی کننده خودش آمد. آواز خواهد خواند. برویم پایین، توی هال.
هنرپیشه مستقیما بعد از کنسرت به بیمارستان امد و بدون این که لباسش را عوض کند وارد کلینیک شد. وقتی هم که پالتوی خودش را به همراهی کنندهاش که جوان برازندهای با موهای مواج و بور بود داد معلوم شد که نیم تنه مخمل و سارافن پر زرق و برقی بتن دارد و در این موقع مچتنی که آنیوتا او را جلوتر برد صدای نسبتا بم و آشنای روسلانووا را شنید که به یکی گفت:
- سلام همشهری. دیدی که دعوتت را پذیرفتم و آمدم. بعد از چهار تا کنسرت عید پیش زخمیهایت آمدم. بنابراین ازم تقدیر کن. خیلی میل داشتم حالا گیلاسی بالا بیاندازم و بخوابم ولی مگر آدم میتواند حرف تو را رد کند؟ در یک چنین روزی مگر میتوان حرف کسی را رد کرد؟
صدای کنترالتوی عمیقش خسته ولی با نشاط به گوش میرسید.
- خوب دیگر. نشان بده کجا بروم. من دیگر این کلینیک مشهور تو را فراموش کردهام.
- اینجا، اینجا. به طبقه دوم، توی تالار، لیدیا آندری یونا. خوب چشمهایتان چطوره؟
- مثل چشمهای یک دختر جوان، ویتالی آرکادی یویچ، مثل چشم های یک دختر جوان. دیگر دارم آن بدبختی را که مرا از شرش نجات دادی فراموش میکنم. عینکم را هم گم کردهام. حالا دیگر احتیاجی هم به عینک ندارم... خوب بگو برای زخمیهایت چه بخوانم؟ چی دوست دارید اینجا؟
- ترانههای مجاور ولگای خودمان را بخوانید، لیدیا آندری یونا. هیچکس این ترانهها را بهتر از شما نمیخواهند، حتی خود فیودور شالیاپین.
- عجب تملق گویی هستی، ویتالی آرکادی یویچ.. شالیاپین. عجب دست بالا گرفتی! شالیاپین کوه بود ولی ما اگر جزو تپه و ماهور به حساب بیاییم باز هم باید از خداوند سپاسگزار باشیم!
مچتنی گوش میداد و حیرت داشت: یک پزشک مشهور و یک خواننده مشهور که همه او را میشناسند بعد از سالها دوری با هم ملاقات کردند و مثل دو دوست قدیمی با هم حرف میزدند.
- خیلی خوب برویم روی صحنه؟ چرا وقت را بیهوده تلف کنیم؟ خواننده و همراهی کنندهی سرخ گونهی او که آکوردئون را مثل یک دختر محبوب به خودش چسبانده بود روی سن رفتند. روسلانووا وسط صحنه ایستاد و تعظیم بالا بلندی به حضار کرد و گفت:
- متشکرم، سپاهیان دلیر، سپاسگزارم که میهنمان را نجات دادید. سپاسگزارم که این پیروزی پرافتخار نصیبمان شد!
بعد بدون این که نام ترانه را اعلام کند شروع به خواندن کرد و بلافاصله دیوارهای قطور بیمارستان قدیمی از هم دور شدند و تو گویی باد حوالی ولگا موج موج وارد فضای بیمارستان با آن هوای سنگینش شد.
آن شب روسلانووا محبوبترین ترانههایش را برای شنوندگانی که ساکت و صامت نشسته بودند اجرا کرد. و با این که این پنجمین کنسرت او به مناسبت جشن پیروزی بود، خواننده بیاندازه سخاوت به خرج داد. ترانهها پشت سر هم اجرا میشد تو گویی یک ترانه ترانه دیگر را تکمیل میکرد.
انیوتا با صدای آرامی در گوش مچتنی گفت:
- مادرجان، سرهنگ ما دارد گریه میکند.
با همهی اینها، شنوندگان همگی با وجنات متأثر نشسته بودند و لابد به خاطر همین هیچکس کف نمیزد.
و موقعی که خواننده، این بار هم بدون اعلام قبل شروع به خواندن چهار بیتیهای طنزآمیز کرد، به قدری شور و شوق به خرج داد که مچتنی صدای ضرب پاشنههای کفشش را روی کف سن شنید. احساس می شد که نه تنها شنوندگان بلکه خود او هم تحت تأثیر قرار گرفته است و از صدا و اهنگ صدایش خوشحال است و احساس مسرت مینماید که قلوب کرخت سربازی، قلوب اشخاص مجروح و علیل بر روی این ترانهها باز میشود.
همه با حرص و ولع حرکات این زن نه چندان جوان و چاق را که صورت گرد روسی و گونههای سرخش را چشم ها و ابروهای سرمه کشیده مشخص میکردند و موهایش که کمی سفید شده بود به طور ساده با یک فرق به دو طرف شانه شده بود نظاره میکردند. مچتنی خود هنرپیشه را نمیدید سیمای وی از طریق ترانهای که میخواند به او میرسید و مچتنی گاهی او را یک زن روستایی عاقل و مسنی میدید که در غم و اندوه سرنوشت درشکهچی یخ رده نشسته است و گاهی به شکل دختری از اهالی ولگا میدید که از روی ساحل تند به پهنههای مواج رودخانه عزیزش نگاه میکرد و گاهی به صورت زن بیوه جوان یا دختر روستایی شاد و خرمی میدید که هرگز در هیچ شرایطی غم و اندوه به دل راه نمیداد.
ترانهها سیماهای گوناگون زنانهای در برابر مچتنی زنده می کرد ولی روسلانووا در هر یک از این تمثالها به قدری یک زن روس و به قدری مردمی بود که گویی در این روز غیرعادی خود مام روس نزد سپاهیان مجروح خود آمده بود.
مچتنی نمیدانست که این کنسرت غیرعادی چقدر طول کشید ولی پایان ان هم مانند شروعش غیرمترقبه بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و سوم مطالعه نمایید.