بالاخره در بیمارستان شایع شد که خود پرئوبراژنسکی سروان مچتنی را عمل خواهد کرد.
شب از آنیوتا دعوت شد که به اطاق کار سرپرست انستیتو برود. پرئوبراژنسکی هنوز هم به طوری که در آن زمان میگفتند در وضعیت سربازخانهای زندگی میکرد.
وقتی که آنیوتا وارد اطاقش شد پروفسور او را روی مبل نشاند و خودش روبرویش نشست و گفت:
- من حالا درست مثل دریاسالار اوشاکوف هستم که آماده نبرد جزیره فیدونیسی میشد. شانس دشمن بیاندازه زیاد و شانس پیروزی ما خیلی کم است، خیلی کم.
آنیوتا گفت:
- رفیق سرهنگ، شما پیروز می شوید. حتما پیروز میشوید! باید پیروز شوید.
- ژولیت جان، تنها اطمینان متاسفانه کافی نیست.
- ولی راجع به شما میگویند که «خدای چشم پزشکی» هستید.
- ای دختر، خدا همه چیز را از قبل میداند. ولی من حالا نمیدانم، اطلاعی ندارم چی میشود.
پروفسور با هیجان گفت:
- از این قبیل عملهای جراحی، نه این که من، فکر میکنم هیچکس تا به حال انجام نداده. خلاصه، گاهی اوقات فکر میکنم نکند تا دیر نشده از این عمل جراحی صرفنظر کنم. عدم موفقیت در سن و سال من زخمی است که هرگز التیام نخواهد یافت. جوانها زخمهایشان زود خوب میشود ولی زخم من تا قبر خونریزی خواهد کرد. آیا این کار ارزش ریسک کردن را دارد؟
- رفیق سرهنگ، عزیزم، التماس میکنم، شما که میدانید آنجا، توی لووف چه بلایی نزدیک بود به سرش بیاید مگر رفیق سرهنگ دوم شچربینا راجع به لومینال برای شما ننوشته بود؟
- من خیلی به هر دوی شما علاقمند شدهام. شما جفت عجیبی هستید. رومئو و ژولیت جنگ کبیر میهنی. ولی مگر خودتان نمیدانید عشق انها به کجا انجامید؟
- میدانم، تازه خواندیم. بگذار همینطور تمام شود. ولی شما صرفنظر نکنید... مادر جان، آخر چطور قانعتان کنم؟ من حاضرم، من حاضرم هر کاری بکنم...
مچتنی سالها بعد اطلاع پیدا کرد که این گفتگو چگونه انجام شد و دختر چگونه توانست دانشمند معروف را وادار نماید در برابر همکارش از شهر لووف به مبارزه برخاسته و با عمل جراحی تقریبا نومیدانه او موافقت کند. ولی آن وقت فقط از پایان گفتگوی شبانه مزبور اطلاع پیدا کرد. صبح فردای همان روز آنیوتا اعلام کرد که او را عمل خواهند کرد و عمل جراحی ساعت دو بعد از ظهر شروع خواهد شد و خود پروفسور او را جراحی خواهد کرد.
سر ساعت مقرر پروفسور در معیت آسیستانها به اطاق آمد، شخصا نبض و فشار خون مچتنی را اندازهگیری کرد.
بعد دستور داد:
- ببریدش به اطاق عمل!
عمل جراحی با بیحسی موضعی صورت گرفت. مچتنی تمام آنچه را که انجام میشد میشنید. شک و تردیدی که آنیوتا شب قبل در وجود پروفسور دیده بود ظاهرا به کلی برطرف شده و اثری باقی نگذاشته بود. صدای بم پروفسور طنین مطمئن و حتی جنگجویانهای داشت. کلمات کوتاهی که پروفسور به کار میبرد عین فرمان های سردار ها در جبهه جنگ طنین افکن میگردید:
- میز را بالاتر بیاورید... نور را دقیق تنظیم کنید... دقیقتر... عدسی را بدهید...
مچتنی که همه چیز را به خوبی میشنید فکر کرد: «عدسی را میخواهد چکار؟» نفس سنگین جراح و صدای خش و خش روپوشهای آهارخورده و جرنگ و جرنگ ابزار و کلمات ناآشنای «پلک باز کن» و «پنس» و «پنس قرنینه»و «قیچی قرنیه» و بالاخره کلمه خیلی پیچیدهی «کرئیواکسترکتور»، همه اینها به خوبی شنیده می شد.
مچتنی که سعی داشت فکرش را از آنچه که صورت میگیرد دور کند فکر کرد: «کرئیواکستر کتور چیه؟» او در این لحظه احساس خاصی نداشت. دردی که احساس میکرد نسبی و زیاد نبود. ولی اصواتی که با شنواپی تیزش ضبط می کرد باعث ترس می شد. پروفسور به سختی نفس نفس میزد. انگار در حال حمل بار سنگینی بود. صدای پا به پا شدن عصبیاش به گوش می رسید و پروفسور هر آن با حالتی عصبی میگفت: «پرستار، عرق صورتم را پاک کنید».
سومین ساعت بود که عمل جراحی ادامه داشت.
بالاخره پروفسور دستور داد:
- نیزه را بدهید!
این دستور او با لحن آمرانهای صادر شد ولی صدایش که انگار از ته خم در میامد از فرط خستگی به ارتعاش درآمد.
مچتنی در حالی که سعی میکرد خودش را از این فکر دور کند که همین حالا سرنوشت این که خواهد دید یا نه و به صف مردم عادی برخواهد گشت یا این که تا آخر عمر علیل خواهد ماند حل و فصل می شود فکر کرد: «نیز... چه نیزهای؟ اینجا، توی اطاق عمل نیزه به چه دردی میخورد؟» او با دور کردن ترس از نتیجه عمل جراحی سعی میکرد به چیزهای کوچک فکر کند بدین معنی که نیزه چیست و پیکان و چنگال چه معنایی دارد.
پروفسور گاه از او سوال میکرد:
- حالتان چطوره؟
- عادی.
- چیزی حس میکنید؟ درد میکشید؟
- قابل تحمله.
- اگر درد دارد بگویید.
- میگویم.
و باز از خلال حالتی بین خواب و بیداری کلمات نامفهوم: «پلک باز کن» و «کرئیواکسترکتور» و «نیزه» به گوش رسیدند. آخر، همه اینها کی تمام می شود؟
بالاخره عمل جراحی سه ساعت و خوردهای بعد تمام شد.
صدای پروفسور به گوشش رسید که گفت:
- اوخ... آب بدهید... نه، آب معمولی... تحمل این کثافت گازدار را ندارم!
صدای جرعههای سنگین و آرام به گوش رسید.
- ویتالی آرکادی یویچ، تمام پشتتان خیس و سیاه شده.
- میخواستید نباشد... خیس عرق شدم... خوب، سروان عزیز، کاری دستم دادید ها! حالتان چطوره؟
- عادی.
- ولی من حالم عادی نیست. میترسم از روی چارپایه بلند بشوم. زانوهایم خم میشوند. عمل سادهای نبود.
این بار صدای پروفسور ضعیف به نظر آمد.
- رفیق پروفسور، چطور شد، امیدی هست؟
- امید؟ امید یعنی چه؟ امید مفهوم غیرمشخص دارد. فقط میتوانم مثل ان رومی باستانی بگویم: من هر کاری که توانستم کردم، بگذار بیشتر از این را مقتدرترها انجام دهند... و اما امید، سروان، همیشه باید امید زندگی بهتر داشت. حالا وقتی چشم شما که من ان را از تکه پارههای ریز به هم دوختم روشنایی را دید، ان روز به پرئوبراژنسکی پیر میتوان مدال شهامت اعطا کرد.
بعد دستور داد:
- بیمار را ببرید.
برانکار چرخ دار جزوجز نرمی داشت. برانکارد را به کریدور بردند. در اینجا به صدای جزوجز آن قدم های آهسته آنیوتا هم افزوده شد. آنیوتا بیحرف کنارش راه میرفت. ولی مچتنی گرمای کف دستش را روی دستهای خودش که بالای پتو قرار داشتند حس میکرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و یکم مطالعه نمایید.