«ژولیت... رومئو... آخر چرا ما را در لووف اینطور مینامیدند؟» مچتنی به این فکر بود. او به طور مبهمی نمایشنامه شکسپیر را به یاد داشت. در این پیس گویا درباره یک دخترک و پسرک قرون وسطایی صحبت میشد. ولی قضیه چه ارتباطی داشت به او، به یک سروان عاقل و بالغ؟ ولی به هر حال مطبوع و دلنشین بود: رومئو و ژولیت طنین قشنگی دارد.
و اصولا همه چیز چقدر خوب جور شد. تمامی مسائلی که مچتنی را نگران میساخت چه خوب و مناسب حل شد. شاید هم این پروفسور با ان صدای غران و کفش صدادارش چشمش را نجات دهد؟...
آنیوتا تمام روز غیبت داشت. از جبهه، از عمق آلمان قطاری با مجروحان وارد شده بود. بین مجروحان عده زیادی از ناحیه چشم آسیب دیده بودند و آنیوتا با آن اخلاق خاصی که داشت، با وارد شدن به زندگی کلینیک، مدام به پرستارها و بهیارها کمک میکرد. دختر اینجا هم به فوریت به زندگی کلینیک جوش خورد و مورد احتیاج همه شد. و باز از همه طرف او را صدا میکردند:
- آنیوتا!
- آنوشکا!
- سرگروهبان لیخوبابا! کجا غیبت زد؟
و باز غمخواری و حسن نیت او شامل حال همه میشد. دختر برای هر کس حرف خوب یا شوخی آمیزی در آستین داشت. مچتنی حتی حسودیش شد. آنیوتا تمام روز به کارهای دیگران میرسید ولی او را که همراهش بود و محض خاطر او در بیمارستان مانده بود فراموش کرده بود.
بعد از شام بود که فرصتی هم برای او پیدا شد. آنیوتا به مچتنی کمک کرد لباسش را بپوشد و او را برای گردش به یک پارک قدیمی که کلینیک وسط آن قرار داشت برد. مچتنی از تمامی فصول سال اوائل بهار را دوست داشت یعنی وقتی آدم زیر آفتاب گرمش میشود ولی در سایه هنوز سرمای زمستان احساس میشود و دور و بر هنوز تلهای برف آب نشده دیده میشود و لاجورد آسمان رنگ نیلی خاصی کسب میکند. البته رنگهای آن بهار را دیگر نمیتوانست ببیند، ولی با این حال با حرص و ولع بیشتری به اصوات بهاری گوش میداد به همهمه درختان لخت در زیر باد گرم و نوازش بخش و جیک جیک هیجان زدهی گنجشکها و صدای بلند قدمهای عابران که در هوای صاف بهاری طنین افکن میگردد. روایح بهاری را هم در آن سال طور دیگری حس میکرد. آنها جای رنگها را برای او گرفته بودند: بوی زمینی که از پوشش یخ فارغ گشته، بوی آخرین برف دانه دانه و این بوی حاکم بر همه چیز درختهای سپیداری که تا ساختمان کلینیک پیش رفته و جوانه داده بودند. اینجا، در این پارک قدیمی رایحه سپیدارها بر دود بنزین و بوی ذغال حوالی مسکو و بوی تعفن زبالهدانهایی که در حیاط قرار داشتند فایق میامد.
مچتنی از این بهار لذت میبرد، به صدای زنگدار و رسای دخترهای دانشجو که دسته دسته از کریدورهای انستیتو که پر از مجروحان بود بیرون میریختند تا هوای تازه استنشاق کنند گوش میداد. او ساکت بود و آنیوتا مدام حرف میزد و حرف میزد. میگفت که آخرین قطار حامل مجروحان از دل آلمان آمده است، از نقاطی که منظره برلین به خوبی از آنجا دیده میشود. تعریف میکرد که زمین و آسمان از فرط کثرت توپخانه و هواپیما مدام در حال لرزش است و میگفت که آلمانیها در شهرهای تصرف شده ملحفههای سفید از پنجرهها آویزان میکنند و ستونهای آوارگان به طرف غرب حرکت میکنند. دوچرخهها و کالسکههای بچهها که پر از لوازم خانه است در جاده ها دیده می شوند و بچه ها را از نقاط جنگ زده دور میکنند.
آنیوتا با شور و شوق گفت:
- ... خلاصه درست همانطوری که ما عقب نشینی میکردیم و میرفتیم. یک خلبان هم که هواپیمایش را در آسمان آتش زدند ولی موفق شد هواپیما را به فرودگاه خودش برساند ولی موقع نشستن صورتش مجروح شد میگوید که حالا هواپیماهای ما حاکم مطلق آسمان هستند و هر کاری که دلشان بخواهند میکنند. میگوید که دشمن در این روزهای اخیر با این که هواپیماهای بدون پروانه ناشناسی هوا کرده باز هم هیچ کاری از دستش بر نمیآید و مرتب شکست میخورد.
مچتنی زیاده از حد در بحر این داستان نبود. فقط شنیدن صدای نازکش مطبوع بود.
- ... پروفسور ما هم مرا دید و با من سلام کرد. گفت ژولیت جان حالتان چطوره؟ به انستیتوی ما عادت کردهاید؟ حال رومئوتان چطوره؟ گفت چند روز دیگر عملش میکنم. شاید هم چشمش را تعمیر کنم. گفت: من دست سبکی دارم.
- همینطور گفت؟ گفت «تعمیر کنم»؟
- آره، همینجور گفت. حتی یک جوک برایم تعریف کرد. گفت که مریضی پیشش آمد و گفت پروفسور، کمکم کنید. سوی چشمم مرتب کم میشود دور و برم مه آلود است و روز به روز بدتر میبینم. من هم فوری معالجهاش کردم. گفتم: عزیزم، شیشه عینکتان کثیف شده. شیشهها را تمیز کنید. خلاصه شیشهها را تمیز کرد و بیناییش فوری خوب شد. گفت ژولیتجان،میبینید که پرئوبراژنسکی پیر چه معجزههایی در زمینه معالجه و درمان میکند...
- با تو از این حرفها میزند؟
- آره. چطور مگر؟ فقط حرف هم نمیزند. یک دفعه ازم دعوت کرد پیشش بروم. گفت موقع تنفس سری بهم بزنید. برایتان قهوه درست میکنم. قهوهای که من درست میکنم هیچ جا وجود ندارد. گفت: یک مرد ارمنی که بیناییش را باز گرداندم ظرفی به اسم قهوه جوش به من هدیه کرد که قهوه توی آن به طور مخصوصی جوشیده میشود...
مچتنی از روی حسادت پرسید:
- تو هم میخواهی بروی؟
- چرا که نروم؟ هم قهوه میخورم و هم کاری برای شما میکنم در ضمن از من پرسیده که چشمهای شما چه رنگی دارد. من هم که نمیدانستم. گفت خوب نیست رفیق ژولیت عزیز. ژولیت حتما میدانست رنگ چشمهای رومئو چه بود... راست راستی ولادیمیر اونوفری یویچ چشمهایتان چه رنگیه؟
مچتنی با حالتی عصبی میگفت:
- فعلا که چشمی در بین نیست. – ولی وقتی احساس کرد که دست آنیتا حرکتی کرد نرم شد و افزود: - قهوهای... قهوهای بود.
دختر فهمید که دست روی زخمش گذاشت و سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند.
- همش به من میگوید ژولیت جان و ژولیتجان در حالی که من اصلا نمیدانم ژولیت کی بود. شما میدانید؟
- یک نمایشنامه است. درباره یک جوانک و یک دختر خانمی که همدیگر را دوست داشتند و بعد با هم مردند. میدانی، آنیوتا، بد نبود این نمایشنامه را میخواندیم.
- باشد، میخوانیم. اینجا توی کلینیک کتابخانه هست. اگر هم پیدا نکنیم سری به کتابخانه لنین میزنم. آنجا همه کتابهایی که تو این دنیا منتشر شده پیدا میشود.
بدین ترتیب از همان جلد کوچک شکسپیر کتابخوانی وارد مراسم آنها شد. اکثریت مراجعان این کلینیک شخصا قادر به خواندن کتاب نبودند. مجروحانی که قادر به راه رفتن بودند تمام روز کنار بشقابهای سیاهرنگ بلند گوها اجتماع میکردند. همهی خبرهای تازه از طریق رادیو به گوش آنها میرسید. روزی دو بار صدای لویتان سخنگوی مشهور که مشروح گزارشات دفتر اطلاعاتی شوروی را میخواند تمامی صداها و همهمه این ساختمان بزرگ را تحت الشعاع قرار میداد. در این لحظات در کلینیک همه چیز آرام میشد، دردها تسکین مییافت، مباحثات در شیرین ترین جا قطع میشد و مهرههای دومینو در دست کسانی که مشغول بازی بودند باقی میماند. سکوتی برقرار میشد که احدی جرئت نداشت آن را نه با حرف و نه با آه بر هم زند.
همهی وقایع زندگی از طریق گوش کسب میشد. و حالا که در اطاقی که مچتنی بستری بود، سر و کلهی آنیوتا با جلدی از آثار شکسپیر پیدا شد خواندن کتاب با صدای بلند وارد زندگی روزمره این اطاق گردید. زخمیهای اطاقهای مجاور هم میامدند و روی تختها یا این که کنار دیوار مینشستند و گوش میدادند. کمیسر بیمارستان هم با در نظر گرفتن علاقه فراوانی که نسبت به ادبیات ابراز میشد مجالس کتابخوانی را به تالار بیمارستان که صبحها محل تشکیل جلسات پنج دقیقهای پرسنل بود انتقال داد. ولی در آن روزها در اطاقهای کلینیک غم و اندوه بیاندازه زیاد بود و به دنبال این تراژدی شکسپیر، آنیوتا بنا به توصیه کمیسر شروع به خواندن داستانها و مقالات فکاهی کرد. بر عدهی شنوندگان بیش از پیش افزوده میشد.
جلسات مزبور وارد بولتن اطلاعات سیاسی شد و از بالا به عنوان یک ابتکار با ارزش مورد تایید قرار گرفت و به بیمارستانهای نظامی دیگر توصیه شد. بعد از سرکشی عصرانه پزشکان مردم به انتظار آمدن آنیوتا مینشستند تا بیاید و مجددا آنها را بخنداند.
روزی کمیسر دربارهی او به رئیس بیمارستان گفت:
- دختر نیست، یک پارچه طلاست!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیستم مطالعه نمایید.