خوابش فوقالعاده سنگین بود. نه سر و صدای اطاق و نه صحبتهای همسایگان جدیدش که به طرق گوناگون راجع به زخمی تازه وارد حرف میزدند خواب او را بر هم نزد. ولی صدای آرام قدمهای آشنا او را فوری بیدار کرد. گوشش فوری این صدای قدمها را از صداهای دیگری که اطاق را پر کرده بودند تمیز داد. آنیوتا؟ مچتنی فوری روی تختش نشست. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش خواب بود. در حقیقت آنیوتا بود که نزدش آمد. در ضمن تنها هم نبود. یکی همراه او به اطاق آمده بود. این یکی طرز راه رفتن لغزانی داشت و یک کفشش موقع راه رفتن صدا میکرد.
آنیوتا گفت:
- ولادیمیر اونوفری یویچ...
ولی صدای بم بلند شخصی که کفشش موقع راه رفتن خر و خر میکرد حرفش را قطع کرد:
- خوب، رومئوی عزیز و ارجمند،حالتان چطوره؟ راه چطور بود؟ چشمتان درد نمیکند، نمیپرد؟
آنیوتا گفت: - ولادیمیر اونوفری یویچ ایشان سرهنگ بهداری ارتش، پروفسور...
- بس کنید، بس کنید. از این درجهها و عنوانها یاد نکنید. به طور خیلی ساده یک طبیب پیر روسی به اسم پرئوبراژنسکی. ویتالی اردکادی یویچ پرئوبراژنسکی،خوب بیایید با هم آشنا بشویم. ژولیت خانم ملیح با درجه سرگروهبانی مرا به تمام وضعتان وارد کرد. شاگردم پلاتون شچربینا هم در نامه خودش به خوبی از عهده وضعتان بر آمد.
پروفسور پرئوبراژنسکی برسم اهالی پاولژیه حرف میزد و صدای بلندش انگار از درون خم در میآمد. او با یک حرکت عادی دست مچتنی را گرفت و نبضش را پیدا کرد. بعد پرسید:
- خوب، حالتان چطوره؟
- عادیه.
- حقیقتا عادیه. نبضتان هفتاد و دو بار میزند. همانطور که شایسته قهرمان اودر است. خیلی خوب، حالا بیایید فشار خونتان را اندازه بگیرم. نه، نه، ژولیت جان، خودم میگیرم. مگر شما میتوانید با یک دست از عهده برآیید؟ اوهو، بارک الله، شما درست مثل یک تردست هستید...
آنیوتا دزدکی در گوش مچتنی گفت:
- گذاشتند همینجا بمانم. خودش دستور داد.
در آن میان پروفسور گفت:
- فشار خونتان هم عالیه. حتما ایلیا مورومتس پهلوان هم فشار خونش همینقدر بود. ولی این موضوع را نمیدانست چون ریورچی آن وقتها هنوز دستگاه کلک خودش را اختراع نکرده بود... خوب، پهلوان، شاگردم پلاتون شچربینا تمام وضع را برای من تشریح کرد. در ضمن ازتان پنهان نمیکنم که او برای من نوشته که همکار ارجمندم از شهر لووف به اصطلاح ردتان کرد... بله، این طور شد. ولی ما به هر حال سعی خودمان را میکنیم که به خاطر چشمتان وارد مبارزه میشویم. استالین بیخود نگفته که قلعه و دژی وجود ندارد که بلشویکها نتوانند فتح کنند، ولی شرط اول تحمل است، رومئو، تحمل! معاینهتان میکنیم و بعد برای عمل جراحی آمادهتان میکنیم. استراحت کنید، قوی بشوید و برای ژولیت خودتان دلواپس نباشید، دختر تحصیل کردهای است. دوره فوری بهیاران نظامی را تمام کرده، با پرستارها کار میکند و حالا همانطور که شاعر گفته: «... فرصت است دوست من، فرصت، دل در طلب آسایش است...»
و پروفسور بعد از این حرف در حالی که یک کفشش جزوجز صدا میکرد و تنش بوی توتون و قهوه اعلاء میداد رفت.
ولی آنیوتا با او ماند. دختر خانم روی تختش نشست و بیش از هر وقت دیگر با شور و هیجان مشغول حرف زدن شد و در حالیکه مرتب تکیه کلام محبوب خودش یعنی «مادر جان، مادر جان» را به کار میبرد میگفت:
- آن بوروکرات کهنه کار که مرتب «عزیزم، عزیزم» را تکرار میکرد نزدیک بود مرا از آنجا رد کند. میگفت در رشته ما نیست والسلام، درست مثل یک خشک کن اداریست. من هم سرش داد زدم: اول بگذارید نامه را به پروفسور پرئوبراژنسکی بدهم و بعد پیرونم کنید... بدون دادن نامه نمیروم، حتی اگر جوخه دژبان صدا کنید... من که نمیدانستم توی نامه چی نوشته شده. فکر میکردم جواب آزمایشهایتان فقط میخواستم خودم را به پروفسور برسانم و به او بگویم که کسی حق ندارد مرا که زخمی هستم توی خیابان بیاندازند. به هر حال این «کاغذ خشک کن» بالاخره موضوع را به اطلاع پروفسور رساند. و ناگهان، مادرجان، دیدم خود پروفسور با آن صدای بلندش گفت:
- کیه اینجا شورش راه انداخته؟ کی میخواهد مرا ببیند؟
- آخر او لباس سیویل تنش میکند. با این حال همه از جایشان پریدند، حتی آن «کاغذ خشک کن»،و خبردار ایستادند من هم البته دست سالمم را پایین انداختم و خبردار ایستادم و گزارش دادم. سرگروهبان آنا لیخوبابا طبق دستور سروان ولادیمیر مچتنی مجروح قهرمان اتحاد شوروی را به بیمارستان رساندم.
آنیوتا موقع تعریف کردن ذوق زده شده بود.
- پروفسور هم، ولادیمیر اونوفری یویچ، فقط فکرش را بکنید، یک مرتبه لبخند زد و گفت: فامیلتان چی بود؟ من هم طبق مقررات گفتم: سر گروهبان آنا لیخوبابا، رفیق سرهنگ. دوباره خندید و گفت:
عجب فامیلی دارید...
آنیوتا خندید و گفت:
- چقدر از دست این نام خانوادگی احمقانه زجر کشیدهام. اما اینجا مثل این که به من کمک هم کرد. خلاصه گفت: لیخوبابا، بیایید برویم به اطاق کار من و ببینیم پلاتون چی تو نامهاش نوشته است. او تلفنی راجع به شما با من حرف زد. خوب، در بیمارستان خودش چطور ریاست میکند؟ ... مثل سابق شیک پوشه؟ ... ولادیمیر اونو فری یویچ،شما خواب نیستید، نه؟
مچتنی البته خواب نبود. او در حالی که چشمهایش را بسته بود و سعی میکرد تمام آنچه را که دختر تعریف میکرد مجسم سازد دراز کشیده بود.
- وارد اطاق کارش شدیم،اطاق کار جالبی است: روی دیوارها عکس آویزان بود. یک میز تحریر غیرنظامی، از آن میز تحریرهای اطاق کار توی اطاقش بود. اجاق برقی روی میز دیده میشد و یک قهوه جوش روی آن بود. مرا نشاند روی مبل، نامه را باز کرد و لبخند زنان مشغول خواندن شد. به من نگاه میکرد و یک مرتبه گفت: لیخوبابا میدانید حکیم باشیهای لووف چه اسمی روی شماها گذاشتند؟ رومئو و ژولیت. بعد دوباره مشغول خواندن شد و باز هم به من نگاه کرد و گفت: رومئوی شما از قرار معلوم آدم خطرناکیست. باید خوب مواظبش بود. دربارهی شما هم خبر میدهد که شخصیت خطرناکی هستید چون تصمیم گرفته بودید وقتی عمل جراحی رومئوی شما را رد کردند به خود استالین شکایت کنید...
در این موقع آنیوتا داستان خودش را قطع کرد چون متوجه شد که حرف از دهانش پریده است.
مچتنی گفت:
- تو راستی تصمیم گرفته بودی برای استالین نامه بنویسی؟
- نه، تصمیم نداشتم، اما آنها را ترساندم.
- او قضیه قرصها را هم به پروفسور اطلاع داد؟
آنیوتا با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
- آره.
- پس سرهنگ دوم شچربینا هم از موضوع باخبر بود؟
- میخواستید باخبر نباشد. البته که باخبر بود.
- کی بهشان گفت؟
- مادرجان، خوب من دیگر. جز من کی ممکن بود؟... فکر میکنید آن موقع بیخود تختتان را کنار در گذاشتند؟ به من هم دستور دادند آن طرف در روی تخت سفری بخوابم. مواظبتان باشم.
- و تو توی کریدور کنار در میخوابیدی؟
- خوب معلومه... مادر جان،عجب خلی هستم، چطور شد از زبانم پرید.
مچتنی دستش را پیدا کرد و آن را به لبهای خودش فشرد. دختر دستش را عقب کشید و گفت:
- نکنید.. این عمو پروفسور آدم عجیبیه اینجا کسی ازش نمیترسد اما همه گوش به فرمانش هستند. میگویند هیچوقت سر کسی عصبانی نمیشود. تازه سرهنگ هم هست.
- خوب، آنیوتا، خودت چی؟ تو را چطور پذیرفتند؟
- اجازه داد بمانم. دستور داد مدارکم را بردارند و توی اطاق پرستارها اطراق کنم. آنجا یک پرستار داوطلب از آنهایی که خانه و کاشانه ندارند زندگی میکند. آن هم با حقوق قلابی. صورتش بدک نیست اما زبان تیزی دارد. عین سرکه ترشه. تا با هم آشنا شدیم با استهزاء گفت: من بهت حسادت میکنم. از جبهه صاف آمدی مسکو،ان هم با فاسقت. خوب، مادر جان، من البته خدمتش رسیدم... مطمئن باشید. دیگر فراموش نمیکند. آن پروفسور هم مرتب مرا ژولیت جان و ژولیت جان صدا میکند. این بار هم هم اطاقیام، با استهزاء گفت: تو آدم زرنگی هستی، با پیرمرده هم روی هم ریختی... اما کاری از پیش نمیبری. پیرمرده زن جوانی دارد. از عهدهی او هم برنمیآید... میبینید چه اعجوبهای است. چه حرفها میزند. اسمش کالریاست. اسمش هم تند و تیزه- کالریا...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.