قبل از جنگ مچتنی در شهر سدور دست خودش در اورال که در امتداد رودخانه بزرگ گسترده شده بود زندگی میکرد. همانجا مدرسه را تمام کرد و در انستیتو به تحصیل پرداخت و میخواست مهندس ذوب آهن شود. او تقریبا دوره انسیتو را به پایان رساند ولی جنگ شروع شد و تحصیلش ناتمام ماند. دانشجویان دوره آنها معافی داشتند. ولی مچتنی عضو کامسامول بود و به اتفاق گروهی از همدورهایهای عضو کامسامول ترک تحصیل کرد و داوطلبانه برای تکمیل لشگر اورال که در آن روزها حملات شدید دشمن را در نزدیکی مسکو، در جنگهای مجاور شهر کالینین دفع میکرد عازم جبهه شد. قطار آنها شب هنگام از پایتخت گذشت و مچتنی آن دفعه نتوانست مسکو را ببیند. و بعد هنگامی که نقشه «توفان» هیتلر در نبرد عظیم حومه مسکو خنثی شد، همان نقشهای که طبق آن عملیات تصرف و نابود کردن مسکو برنامهریزی شده بود، لشگری که مچتنی در صفوف آن پیکار میکرد در جهت غرب حرکت کرد و پایتخت کشور پشت سرشان ماند.
و حالا که آمبولانس نظامی آنها را از خیابانهای شهر میبرد مچتنی باز هم قادر نبود مسکو را ببیند. او فقط به همهمه مسکو گوش میداد و مسکو با صدای غرش اتومبیلهایی که از روبرو رد میشدند و با زنگ تراموایها و خش و خش لاستیکها روی اسفالت خیابانها و صدای حرف زدن اهالی مسکو که هنگام توقف اتومبیل در پشت چراغهای راهنما به گوشش میرسید وارد ذهنش میشد. مسکو بوی برفی را که در حال آب شدن بود و بوی بنزین سوخته را به مشامش میرساند. تازه او وقت فکر کردن به زیباییها و عجایب مسکو را نداشت. آن لحظه موعود که سرنوشتش میبایست در کلینیک چشم پزشک معروف در عالیترین مرجع پزشکی حل و فصل شود بدین ترتیب که آیا بینا خواهد شد یا کور خواهد ماند هر آن نزدیکتر میشد.
به همین علت مچتنی راه دور و دراز فرودگاه را تقریبا احساس نکرد. در تالار انتظار دوباره بوی سنگین بیمارستان به مشامش خورد. و این محیط عادی در او تولید آرامش نمود. آنیوتا او را به اطاقی که در آن صدای ماشین تحریر ¸به هم خوردن کاغذ میامد راهنمایی کرد. سروان مچتنی، همان سروانی که با شجاعت گروهان خودش را در آنسوی رود اودر از زمین بلند کرد و به جنگ اس. اس.های در حال حمله برد از صدای این ماشینهای تحریر و صدای شرشر کاغذها وحشت داشت. و با این که او آنیوتا بارها تشریفات دشوار ثبت و صدور مدارک را طی کرده بودند او دوباره دستپاچه شد و در ردیف دوم قرار گرفته تمام کارها را به آنیوتا واگذار کرد. آنیوتا هم با همان جدیت قبلی وارد کار شد.
- بفرمایید، این کارت قسمت جلو جبهه است. این هم گواهینامهی اداره بهداری ارتش. میبینید، خود ژنرال ماژور امضایش کرده. این هم نامه است. من باید آن را شخصا از طرف سرهنگ دوم بهداری ارتش شچربینا به سرهنگ بهداری ارتش پرپویراژنسکی تسلیم کنم. همه چیز را دربارهی ما توی همین نامه گزارش داده.
- نامه را بگذارید برای بعد... سروان را میپذیریم. شما را هم عزیزم به بیمارستان معمولی میفرستیم. با این جراحتی که شما دارید مجروح نمیپذیریم. در کلینیک ما،عزیزم، فقط با چشم سر و کار دارند.
... من مجروح نیستم. من شخص همراه سروان هستم. در نامه از طرف ژنرال ماژور بهداری ارتش راجع به همین موضوع نوشته شده بخوانید.
- میبینم. عزیزم، شما دستور را انجام دادید و سروان را صحیح و سالم به بیمارستان رساندید. برای این کار متشکریم. ولی حالا به دست خودتان برسید.
- به من دستور دادهاند همراه سروان و در جوارش باشم.
- کی دستور داده در جوارش باشید؟ از کجا پیداست که باید در جوارش باشید؟ عزیزم، شما دارید سر به سرمان میگذارید.
- من «عزیزم» نیستم بلکه سرگروهبان بهداری ارتشم. سر به سرتان هم نمیگذارم. گروهانمان به من دستور داده.
مچتنی بدون این که حرفی بزند به این دوئل آشنای محاورهای گوش میداد و وارد بحث نمیشد. او البته هم صحبت آنیوتا را نمیدید، ولی از روی صدا و طرز حرف زدنش و تکیه کلامهای «عزیزم» و «عزیزم» فکر کرد که با یکی از آن بوروکراتهای کهنه کار سر و کار دارد که قانع کردن آنها کار محالی است.
ولی آنیوتا تسلیم نمیشد و مهمترین تک خال خودش را وارد بازی کرد.
- سروان مچتنی قهرمان اتحاد شورویست. او اولین کسی بود که پا به خاک دشمن گذاشت.
- ایشان بله. ولی نه شما. شما که از روی اودر نگذشتید.
- اتفاقا گذشتهام. با گروهانمان. من از خود جبهه همراهش هستم. باور ندارید؟
هم صحبت دختر آهی کشید و گفت:
- باور میکنم، عزیزم، باور میکنم. ولی نمیتوانیم، متوجه هستید، نمیتوانیم همهی تختها پر است. همه جای کریدورها و راه پلهها تخت گذاشتهایم. نمیتوانیم، حق نداریم زخمیهایی را که از ناحیه چشم مجروح نشدهاند بپذیریم.
مچتنی صدای نفس نفس آنیوتا را شنید و ترسید نکند دختر گریهاش بگیرد.
- بله اوضاعیه.
مچتنی صدای ریختن آب را در لیوان شنید.
- بخورید، عزیزم. بخورید و راحت شوید. و سعی کنید بفهمید که من نمیتوانم... ما شما را با اتومبیل به یک بیمارستان خوب میفرستیم. آخر من و شما چطور میتوانیم مقررات را رعایت نکنیم؟
- شما استثناء قایل شوید. آخر من هم پرسنل پزشکی هستم. به پرسنلتان کمک میکنم.
- با دست زخمی، با نواری که دور گردنتانست؟
- بله با دست زخمی، با نواری که دور گردنم است.
صدای آنیوتا بعد از چند جرعه آب قدرت سابق خود را باز یافت.
دختر گفت:
- مگر من توی لووف به پرستارها کمک نکردم. آن هم چه جور. از لووف استعلام کنید. مگر این طور نبود رفیق سروان؟
- این حرفتان را هم، عزیز، باور میکنم. با این حال در رشته ما نیست.
در این لحظه مچتنی صدای گریهی نازکی شنید.
- هی عجب بابا... تازه میگوید که از روی اودر رد شده یک خورده آب بخورید، بخورید. گریه هم نکنید. اجداد ما میگفتند: مسکو گریه و اشک را باور ندارد. متاسفانه، عزیزم، تا به حال هم باور نمیکند.
شماره گیر تلفن صدا کرد.
- یک پرستار بفرستید توی اطاق پذیرش بیماران که مجروح ببرد. صدای به هم خوردن در و برخورد چکمههای سنین با کف اطاق به گوش رسید.
- سروان را به اطاق شماره سه راهنمایی کنید.
آنیوتا بانگ زد:
- صبر کنید! صبر کنید، پس نامه چی؟ به من دستور دادهاند پاکت را شخصا به سرهنگ بهداری ارتش تسلیم کنم. شخصا بدست خودشان...
آنچه را که بعد از آن اتفاق افتاد مچتنی نشنید. در یک اطاق دیگر که بوی ثابت لباس کثیف سربازی میداد به او لباس بیمارستانی پوشاندند. بعد او را به اطاقش بردند و تخت پوشانده شدهاش را به او نشان دادند. ملافههای خنک و تردی که بوی صابون میداد تنش را پوشاند. مچتنی به سوالاتی که معمولا در هر یک از اطاقهای بیمارستانهای نظامی از بیماران میکنند مبنی بر این که اسمش چیست و از چه ناحیهای زخمی شده و درجهاش چیست به طور خیلی یکنواختی پاسخ میداد. بعد از جواب دادن هم وانمود کرد که خوابش برده است گرچه در حقیقت نخوابیده بود و در اطراف وضع جدیدش به تفکر پرداخت.
فکر میکرد که مثلا حالا اینجاست، در کلینیکی که به قول پزشکان لووف «خدای چشم پزشکی» معجزه میکند. و خودش حالا در وضعی است که شخصی که مثل او زخمی شده است فقط باید در دنیای آرزو به سر برد. شانس حفظ بینایی بیشتر شده بود. ولی او را از وجود آنیوتا محروم کرده بودند و این دختر چشم و آرزو و تسلی خاطرش بود. مچتنی تازه، در این حالتی که آنیوتا کنارش نبود پی برد که این دختر خانم که تمام راه دشوار رود آلمانی اودر تا رود مسکو را با او طی کرده بود چقدر مورد احتیاجش بود. آری، راه بس دشواری بود. مچتنی به این فکر افتاد که آیا عاشقش شده است؟ نه، این حس لابد، حس عشق و علاقه نبود. وانگهی رفتارش نسبت به آنیوتا چون نسبت به یک دختربچه بود نه نسبت به یک زن- توأم با احتیاط، با ترس از این که مبادا دلگیرش کند، نه با حرف و نه با عمل. با این حال هر بار که یکی از اطرافیان آنیوتا را جای همسرش میگرفت یا دستها و زانوهایشان تصادفا به هم میخورد قلبش فشرده میشد و صورتش مثل آتش داغ میشد.
مچتنی پیش خودش تصمیم گرفته بود که اگر یگانه چشمش نجات یابد و بینایی را باز یابد، حتما به طوری که در کتابهای قدیمی نوشته میشود دست و قلبش را به آنیوتا پیشنهاد خواهد کرد. ولی فقط در این صورت، نه زودتر. او حتی در فکر هم ممکن نمیدانست که آنیوتا از روی کم تجربگی یا از روی ترحم سرنوشت خود را با سرنوشت یک آدم کور توأم سازد. ولی اگر بیناییش باز گردد آن وقت...
ولی آن وقتی در بین نخواهد بود. یک تصادف آنها را به طور ناگهانی از هم جدا کرد. مچتنی که دست و پایش را گم کرده بود حتی فرصت نکرد با آنیوتا تودیع کند. و در دلش بلافاصله خلاء عمیقی به وجود آمد. او حس میکرد که دیگر قادر نیست این خلاء را پر کند. بعد از مجروح شدن، بعد از عمل جراحی که او را از داشتن چشم چپ محروم کرد این سومین شکست او در یک سال بود. شاید هم بهتر شد که اینطور یک مرتبه همه چیز به هم خورد؟ شاید بهتر شد که سرنوشت با دست قوی و محکم خودش این طور آنها را از هم جدا کرد.
این نتیجهگیری عقل بود نه قلب. در حالی که قلبش بر خلاف همه چیز هنوز هم در انتظار و چشم به راه بود. شاید... یک هو دیدی... مچتنی با همین «یکهو دیدی» از فرط خستگی و ناراحتی درونی که وقایع آن روز تمام وجودش را پر از همین ناراحتیها کرده بود خوابش برد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت هیجدهم مطالعه نمایید.