موقعی که آنیوتا اعلام کرد که آمبولانس وارد شد در اطاق «تی تیش مامانی» معرکهای برپا شد. همه مجروح هانی که میتوانستند راه بروند از روی تختهایشان پریدند و در حالی که مزاحم همدیگر میشدند مشغول راه انداختن مچتنی شدند.
بیچه ووی که چمدان مچتنی را به دست گرفته بود گفت:
- سروان، خیلی موفق باشی. اینجا که بودیم با هم دوست و برادر شدیم. دلم نمیخواهد ازت جدا بشوم. آدرست را به من بده برایت مینویسم کار و بارمان با این «تی تیش مامانی» چطور جلو میرود.
- من آدرسی ندارم.
- من هم ندارم. آن آدرسی که از آنجا به جنگ رفتم دیگر آدرس من نیست.
هم اطاقی دست راستی مچتنی گفت:
- هیچکدام آدرس نداریم. ببین این هیتلر چند نفر را از داشتن آدرس محروم کرده... برای کالخوز نامه دادم- برگشت. برای مرکز ماشین و تراکتور خودم نامه فرستادم- آن هم برگشت...
بیچه ووی که تحمل حرفهای غم انگیز را نداشت گفت:
- حرف مفت نزن... اما سروان، تو آدم خوشبختی هستی، مرغ اقبالت همراهت میآید.
اولین دقایق حرکت به فرودگاه را آنیوتا و مچتنی در میان سکوت گذراندند.
هر دو به هیجان آمده بودند و هر کدام به شیوه خودش. مچتنی به این فکر بود که این «خدای چشم پزشکی»، همان ویتالی آرکادی یویچ که آخرین امیدها به او بسته بود چه خواهد گفت. آنیوتا هم به این فکر بود که پایتخت چگونه از آنها استقبال خواهد کرد و مردم چگونه پشت جبهه زندگی میکنند. آخر آنجا حتی خاموشیهای شب را ملغی کردهاند و هر شب به مناسبت پیروزیّهای مداوم صدای انفجار فشفشههای آتش بازی طنین انداز میشود. آنیوتا نه تنها دلگیر نشد که اسمش را در لیست کسانی که به خاطر عبور از رود اودر مدال و نشان گرفته بودند نگنجاندند بلکه حتی متوجه این موضوع نشد یا این که وانمود کرد که متوجه نشده است. او برای دیگران خوشحال بود. در ضمن فرصت کرده بود ظرف یک شب برای همه کسانی که مدال گرفته بودند و او آنها را میشناخت کارت تبریک بنویسد. پایتخت و دیدار آن تمام فکر و ذکر او را دربر گرفته بود.
و او ناگهان گفت:
- آخر من هیچوقت در مسکو نبودهام.
دورنمای سفر به یک شهر بزرگ و ناشناس، آن هم در نقش غیرعادی یک زخمی و پرستار همراه یک مجروح به هیچ وجه ناراحتش نمیکرد: همه جا آدمهای خوب وجود دارند. ممکن نیست که در مسکو هم نباشند.
حالا که بعد از مدتها سرگردانی و نامعلوم بودن وضع آینده همه چیز روشن میشد و در جای خود قرار میگرفت، همه چیز آنیوتا را خوشحال میکرد: هم لکههای برف سیاه و در حال آب شدن که هنوز در لابلای جنگلها و در قسمت سایه خورجویها دیده میشد، هم جیک جیک شاد گنجشکها و هم قیافههای با وقار کلاغها که با متانت روی چمنهای سبز رنگ قدم میزدند و هم سپیدارهایی که در امتداد راه میروییدند و شاخههای بالای خود را به صدا در میآوردند. و موقعی که اتومبیل دو تا خرگوش را ترساند و آنها در حالی که پیچ و خمهای خندهداری میدادند جفتی پا به فرار گذاشتند آنیوتا سرش را از پنجره اتومبیل درآورد و با صدای بلندی فریاد زد به طوری که خرگوشها ایستادند و سر جای خودشان خشک شده با تعجب گوشهای درازشان را به حرکت درآوردند.
- مادرجان، چقدر قشنگ هستند.
مچتنی که به زحمت از فکر دیدار قریبالوقوع با خدای همهفن حریف چشم پزشکی جدا میشد پرسید:
- کیها قشنگ هستند؟
- همین خرگوشها.
- کدام خرگوشها؟ کجا؟
- آنجا، توی مزرعه.
و بعد بیاختیار افزود:
- چقدر خوبه رفیق سروان.
مچتنی با خودش گفت: «هنوز کاملا بچه است» و دست در شانه دختر انداخته او را به خودش فشرد. دستش به چرم ضخیم حمایل کمربند دختر خورد و خود دختر هم فوری خودش را عقب کشید.
آنها بدون این که حرفی بزنند به فرودگاه رسیدند. فرودگاه با این که بمبارانها، آن را از ریخت انداخته بودند هنوز هم زیبایی سابق خود را حفظ کرده بود. خرابههای ساختمان سوخته فرودگاه مملو از تیر آهنهای زنگ زدهای بود که به هر طرف کشیده میشدند. در این سو و آن سو بدنههای هواپیماهای سوخته به چشم میخورد. کنار آلونک خط خطی هواشناسی کوهی از آلومینیوم خمیده و اسقاط انباشته شده بود. این فرودگاه بیماری را به یاد میاورد که تازه داشت زندگی خود را باز مییافت. یک هواپیما با علامت صلیب سرخ کنار باند فرود پارک کرده بود. داشتند زخمیها را سوار آن میکردند.
آنیوتا به مچتنی کمک کرد که از اتومبیل پیاده شود و او را به طرف هواپیما راهنمایی کرد. آن دو از دور جفت عجیبی به نظر میرسیدند. یک سروان قد بلند و چارشانه با سر باندپیچی شده که روی بتون قدمهای محکمی برمیداشت و یک دختر خانم کوچولو با لباس نظامی که تند و تند جلوتر از او قدم برمیداشت. یک دست دختر روی نواری که به دور گردنش انداخته بود آویزان بود و دست دیگرش در دست سروان بود انگار داشت او را به گردش میبرد.
موقعی که آنها به محل سوار شدن به هوایپما رسیدند یکی به شوخی گفت:
- کور عصاکش کور دیگر شده.
یکی دیگر گفت:
- سروان با این که کوره سلیقهاش بد نیست... ببین عجب راهنمایی برای خودش گیر آورده...
آنیوتا با عصبانیت گفت:
- شوخی بیمزهای بود. سروان قهرمان اتحاد شوروی است. اولین کسی بود که پا به خاک دشمن گذاشت.
مچتنی گفت:
- آنیوتا، ول کن خوب نیست.
- عیبی ندارد، بگذار بدانند.
عنوان قهرمان اتحاد شوروی در میان قوای نظامی ارزش زیادی داشت. تا شنیدند که سروان قهرمان اتحاد شورویست فوری راه را برایشان باز کردند. خلبان درشت اندامی که کت چرمی زیپدار تنش بود و در کناری ایستاده و سیگار میکشید، سیگارش را انداخت و تقریبا روی دست مچتنی را سوار کابین هواپیما کرد.
- بنشین سروان. وسط هواپیما راحتتر سفر میکنی.
بعد کنارش نشست و گفت:
- پس از رود اودر گذشتی؟ کار بزرگی بود. مسکو برای شما مراسم آتش بازی بزرگی راه انداخت... چطور شد زخمی شدی سروان؟
آنیوتا تند تند گفت:
- گروهان ما زودتر از همه به آن طرف رسید. زودتر از همه پا به خاک دشمن گذاشت. ما آن وجب خاک کنار رودخانه را گرفتیم.
- رودخانه را چطور طی کردید؟ از روی یخ؟
- نه،با شنا. دوازده نفر از گروهانمان نشان و مدال گرفتند. سروان هم عنوان قهرمان گرفت.
مچتنی گفت:
- آنیوتا، ول کن.
خلبان گفت:
- بگذارید تعریف کند... جالب است... من روی زمین جنگ نکردهام...
خلبان مرد صحبت و مرد میدان از آب درآمد. او بارها هواپیمای کهنه خودش را به طرف پشت جبهه دشمن، نزد پارتیزانها برده و عدهی زیادی را از پشت جبهه دشمن آورده بود. دوباره با محمولهی نظامی به یوگسلاوی نزد پارتیزانهای آنجا پرواز کرده بود و خیلی افتخار میکرد به این که آلمانیها این هواپیماها را که شبها در ارتفاع خیلی زیادی که برای توپهای ضدهوایی تقریبا غیرقابل وصول بود «تیتوبوس» (از اسم ایئوسیف بروز تیتو. م.) مینامیدند. با وجود این خلبان حتی نمیتوانست برای خودش مجسم کند که چگونه میتوان در فصل زمستان و با اسلحه از روی رودخانهای که یخ نزده است عبور کرد. او درست و حسابی مچتنی را سوال پیچ کرد. آن یکی به طور یکنواخت جوابش را میداد ولی آنیوتا از به کار بردن کلمات مختلف مضایقه نداشت و همه چیز را با جزپیات تعریف میکرد به طوری که مچتنی هم با کنجکاوی به حرفهایش گوش میداد.
ناوبر مسنی از قسمت فرماندهی هواپیما خارج شد و گفت:
- فرمانده مصاحبه مطبوعاتیات را تمام کن. باید گردش کرد. اجازه پرواز دادهاند.
خلبان رفت. موتورها به غرش درآمد و هواپیما در حالی که بالهایش تکان میخورد در باند ناهموار و بمب خورده به حرکت در آمد. بقایای زشت و بیریخت ساختمان سوخته فرودگاه یک آن از پشت پنجرهها نمایان شد و بعد ابرهای سفید هواپیما را دربر گرفتند و به کلی آن را پوشاندند.
متصدی بیسیم که مرد جوانی بود از کابین خلبان درآمد و دو تا پتو به آنها داد و گفت:
- فرمانده دستور داد روی سروان بیاندازیم. آن بالا هوا سرد میشود.
مچتنی تا آن موقع هرگز پرواز نکرده بود و موقعی که هواپیما با شکفتن ابرها توی چاههای هوایی میافتاد احساس ترس میکرد، دستش را به لبه صندلی آلومینیومی میگرفت و دست و پای خودش را جمع میکرد. حتی در یک لرزش هواپیما فریاد خفیفی کشید. با این حال خجالت کشید ولی نتوانست احساس ترس را در وجود خودش نابود کند.
آنیوتا شانهاش را با دست گرفت و او را به خودش فشرد.
ولی خود او هم احساس ناراحت کنندهای داشت انگار روی تابی نشسته بود که با سرعت سرازیر میشد. تمام دلش سرد شده بود،یک چیزی مثل گلوله به گلوگاهش نزدیک میشد و آب دهان چسبناکی تمام دهانش را پر میکرد. آنیوتا تند و تند آب دهانش را قورت میداد. معهذا همچنان مچتنی را محکم به خودش چسبانده بود و با لبهایی که از زیر کنترل او در آمده بودند میگفت:
- عیبی ندارد، رفیق سروان. عیبی ندارد. عادت میکنید. درست میشود.
خلبان دوباره وارد سالن شد. با نظر انتقادی مسافران را چه آنهایی را که نشسته بودند و چه آنهایی را که روی برانکارد دراز کشیده بودند برانداز کرد. بعد پرسید:
- خوب،وضعتان اینجا چطوره؟
آنیوتا به جای همه پاسخ داد:
- همه چیز مرتبه، رفیق فرمانده.
خلبان که به صورت رنگ پریدهاش با کک و مکهای سبز و درشت نگاه میکرد پوزخندی زد و گفت:
- میبینم، میبینم چقدر مرتبه.
در آن میان آنیوتا در حالی که سعی میکرد آب دهانش را قورت بدهد گفت:
- خوابیدهایم. رفیق فرمانده.
- میبینم، میبینم، چطور خوابیدهای، رفیق سر گروهبان!
بعد به کابین خلبان برگشت و یک شیشه قرص با خودش آورد و گفت:
- یکی بخور و به او هم بده. اگر دیدی کمک نکرد ببرش به دم هواپیما و بگذار پشت پرده دلش را خالی کند. برو، برو. من پیشش مینشینم.
آنیوتا همین کار را کرد و رفت و دلش را خالی کرد و موقعی که از میان زخمیها به سالن برگشت خلبان هنوز هم کنار مچتنی نشسته بود و شانههایش را گرفته بود.
وقتی چشمش به آنیوتا خورد گفت: - خیلی خوب، نگهبانها تعویض شدند، - و با فش پوستی خودش که از پوست سگ دوخته شده بود پشت در کابین خلبانها ناپدید شد.
مچتنی خر و خر میکرد. دختر هم برای مدتی چرتش گرفت و موقعی که هواپیما بالاخره پایین آمد و چرخهای آن روی سنگهای بتونی فرودگاه مسکو قرار گرفت آنیوتا احساس کوفتگی شدیدی کرد: زانوهایش خم میشد و سرش گیج میرفت. حالا دیگر مچتنی دست به کمرش انداخته و او را راه میبرد. حالا دیگر آنیوتا «همراه او» نبود بلکه چشمهایش به حساب میآمد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.