صبح فردای همان روز آنیوتا با یک روزنامه و فریاد «هورا! هورا!» وارد اطاق شد.
- ولادیمیر اونوفری یویچ فرمان دولت. مدال برای عبور از روی رود اودر.
دختر خانم با حالتی پیروز روزنامه «ستاره سرخ» را نشان داد گفت:
- یک صورت بالا بلند. از همه بالاتر همه نوشته: سروان مچتنی، ولادیمیر اونوفری یویچ- عنوان قهرمان اتحاد شوروی با اعطاء نشان لنین و مدال ستاره طلا!
آنیوتا صورت اسامی را مثل شعر دکلمه میکرد. در لیست اسامی چند نفر از آشنایان منجمله نام معاون سیاسی گروهان مچتنی با نوشته «اعطاء مدال بعد از شهادت» وجود داشت.
مچتنی از این خبر پاک در حیرت ماند. البته میدانست که عملیات عبور از یک چنین رودخانه بزرگی که گروهان او پیشقراول قوای دیگر بود کاریست قابل توجه، حتی در مقیاس ارتش، ولی ستاره قهرمان اتحاد شوروی درست و حسابی از آسمان روی سرش افتاد. قهرمان! عجب قهرمانی! حالا مچتنی به خاطر آن شب که آنیوتا تصادفا ذخیره قرصهای لومینال او را کشف کرد شرمنده بود.
چیز دیگری که باعث حیرتش شد برداشتی بود که در بیمارستان از این خبر کردند. اطاق تا شروع صبحانه پر از هیاهو و سر و صدا بود انگار اینجا کندوی زنبورها بود نه اطاق بیمارستان. همه به مچتنی تبریک میگفتند، با کف دست محکم به کتفش و پایینتر از کتفش میزدند و باندهای دور صورتش را میبوسیدند. پیچه ووی به این مناسبت داوطلب شد هر طور شده عرق خانگی گیر بیاورد. در آن دوره پول چندان ارزشی نداشت. پیچه ووی وعده داد یک معامله تبادلی انجام دهد. همه کوله پشتیها را از زیر تختها در آوردند. تمام ثروت سربازها که این همه مراقب آن بودند در این کوله پشتیهای سربازی قرار داشت. یکی زیرشلواری گرم برای این کار خیر عمومی بخشید، چون به هر حال هوا گرم شده بود و احتیاجی به آن نبود. دیگری دستکش دو انگشتی پوستی هدیه کرد و قوطی تیغ ریش تراشی خلاصه پیچه ووی تمام این ثروت را جمع کرد و پرستار مستی را که از اهالی محل بود و بین زخمیها به عنوان آدم «چیز فهمی» مشهور بود روانه بازار کرد. به همین ترتیب عرق خونگی مشهور تهیه شد. پیچه ووی که از دل و جان در این معامله شرکت کرده بود در حالی که مایع تیره را در ظرفهای مدرج میریخت با صدای بلند ابراز شادی میکرد. بعد روی صندلی رفت و اعلام کرد:
- به سلامتی قهرمان جدید اتحاد شوروی، به سلامتی جوان خودمانی... این «تی تیش مامانی» مواظب خودت باش من توی صف هستم!
مچتنی هم کمی خورد، بعد آنیوتا را مجبور کردند بخورد. آنیوتا عرق را قورت داد و به سرفه افتاد و بعد در میان خندهی تمام هم اطاقیها با صدای بلندی نفس کشید انگار او را تازه از آب در آوردند.
همسایه دست راستی مچتنی با لحن مهربانی گفت: - بچه است- و بعد با لحن آموزنده ای گفت: حالا که توی جبهه یاد نگرفتهای بخوری پس یاد نگیرد. یکهو دیدی جنگ بدون گیلاس مشروبخوری برایت تمام میشود. خود من قبل از جنگ از بوی این الکل بیزار بودم. لئو تولستوی بیخود آن را اختراع شیطان نمینامید.
یکی بعد از این که توی کیسه سفری خودش کند و کاو کرد شیشه پهنی با مشروب ناشناس از درون آن در آورد. بطری برچسب آلمانی پر زرق و برقی داشت. صاحب بطری گفت:
- نگه داشته بودم ببرم خانه موقع بازگشت با همسرم بنوشیم. ولی حالا که اینطور شده عیبی ندارد. بخورید به سلامتی.
و بعد عمو میکولا انگار از طرف تمامی هم اطاقیها گفت:
- سروان تعریف کن این ستاره برای چی روی سرت افتاد؟
و مچتنی که هرگز از خودش برای کسی چیزی تعریف نمیکرد روی تخت نشست و ناگهان شروع به تعریف مطلب کرد که چگونه سربازان گروهانش که پیشقراول قوا بودند خودشان را توی آب یخ شکاف رودخانه انداختند و چگونه با کمک تخته و تیر و چوب و خرمنهای کاهی که سلاحشان روی آنها قرار داشت به آن طرف رودخانه شناور شدند و چگونه نفرات اس. اس. مانند افراد کاپلف در فیلم «چاپایف» به طرف آنها حمله کردند و چگونه گروهانش با یک ضد حمله هجوم آنها را دفع کرد. روزی هم که تمامی این اتفاقها روی داد به نظر مچتنی مربوط به گذشته خیلی دور امد و او در این روز، آن روزی را که در جریان آن به شدت زخمی شد با کمال میل به خاطر آورد...
در آن میان خبر مربوط به اعطاء عنوان قهرمان اتحاد شوروی به سروان بستری در اطاق «تی تیش مامانی» که اطاق زخمیهای سنگین بود در تمام بیمارستان پخش شد. مردم از اطاقهای دیگر، پزشکان و پرستاران به دیدن مچتنی میآمدند. نزدیک عصر هم یک نان شیرینی بزرگ را با شکوه و عظمت تمام وارد اطاق کردند. این کیک بزرگ را آشپز بیمارستان نظامی که یک وقت سرآشپز رستوران معروف شهر به نام «ژرژ» بود به همین مناسبت تهیه کرد. بالاخره در اطاق «تی تیش مامانی» که معمولا فضای آن پر از صدای ضجه و ناله بود، همه حاضران اعم از روسها و بلاروسها و اوکرایینیها و آذربایجانیها، برای نخستین بار با صدای آرام مشغول خواندن سرود «کاتیوشا» شدند.
این اولین روزی بود که مچتنی تحت تأثیر عرق خانگی بدبو و این محیط دوستی که همه افراد را در بر گرفته بود دست از افکار زجرآور مربوط به آینده غم انگیزش برداشت.
مدیریت بیمارستان این جشن کوچک را که در اطاق «تی تیش مامانی» بر پا شده بود نادیده گرفت. در خاتمه جشن رئیس بیمارستان یعنی خود سرهنگ دوم شچربینا به اطاق آمد. او روپوش سفید نپوشیده بود و فرنچش با دقت اطو خورده و مزین به نشانهای مختلف بود.
رئیس بیمارستان خطاب به مچتنی گفت:
- خوب سروان تبریک میگویم و آماده سفر شوید. ژنرال موافقت کرد پایتخت میهن ما منتظر شماست.
مچتنی پرسید:
- پس آنیوتا... پس سرگروهبان لیخوبابا چی؟
- با شما میاید آب چو از سر گذشت چه یک نی چه صد نی. کارتهای شما را پر کردیم و یک پروانه هم به اسم او به عنوان پرستار همراه مجروح صادر کردیم. سلام مرا به معلمم ویتالی آرکادی یویچ برسانید.
مچتنی فقط گفت: - متشکرم- ولی این کلمه را طوری اداء کرد که معنای آن از هر دست دادن محکم و تشکرات گرم اقناع کنندهتر بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.