از آن روز مچتنی به جمع کردن قرصهای لومینال که قبل از خواب به او میدادند پرداخت. شبها از فرط بیخوابی رنج میبرد، درد شدیدی را که در کاسههای چشمهایش حس میکرد تحمل میکرد اما قرصها را مصرف نمیکرد.
زندگی بیمارستان راه خودش را طی میکرد. زخمیها را پانسمان میکردند، دوا میدادند، بیماران را برای انجام امور پزشکی و درمانی میبردند و برمیگرداندند. مچتنی دیگر بدون ترس از روی تخت برمیخاست. حتی اجازه داشت گردش کند. آنیوتا در این مواقع به او کمک میکرد که کلاه دوبهریش را سرش بگذارد و او را در کوره راههای باغ میگرداند و با لحن راهنمای جهانگردها آنچه را که دوروبرش بود برای او تعریف میکرد. مثلا میگفت:
- برف دیگر تقریبا نیست. فقط لابلای بوتهها مقداری سفیدی میزند. جوانههای درختها هم متورم شده و خندهدار هستند، پرز دارند، عین بچه گربه. میدانید، حالا شبیه به یک مشت هستند. وقتی مشت باز شد برگهای سبز رنگی نمایان میشوند... حس میکنید چه رایحهای پخش شده؟ این بوی درختهای سپیدار است... گوشوارههای سرخ رنگشان دیگر در آمده... خود چرا همهاش ساکت هستید رفیق سروان؟ ببینید هوا چقدر خوب است...
مچتنی که ذاتا کم حرف بود بعد از صحبتی که در مطب دکتر شنید به کلی از حرف زدن افتاد. او با جدیت قرصهای لومینالی را که به او میدادند جمع میکرد، روز به روز قرصها را کنار میگذاشت و برای این که قرص را کشف نکنند آنها را در تنزیب میپیچید و زیر تشک نگه میداشت. نزد خودش دیگر تصمیم قطعی را گرفته بود. فقط نمیدانست برای کاری که آن ستوان ناشناس انجام داده بود چند دانه قرص لازم بود. او دیگر با این فکر سازش کرده بود که آرام و بدون ناراحت کردن کسی از زندگی برود درست مثل همان کسی که هم اطاقیها شب هنگام با همدردی راجع به او صحبت میکردند.
برای خودش به عنوان یک نفر کمونیست حتی این تصمیم را مستدل کرده بود. ایا این تسلیم بدون قید و شرط بود؟ یک رفتار ناپسندانه و غیرشایسته برای عضو حزب کمونیست؟ آخر چرا؟ کار ناپسندانه و غیرشرافتمندانه؟ او دیگر نمیتواند به حال میهن خودش مفید باشد و هیچ چیزی نمیتواند به مردم بدهد. فقط یک نانخور خواهد بود، یک مصرف کننده از این به بعد فقط برداشت خواهد کرد، و برای موجودیت خودش کمک و مساعدت خواهد خواست. فقط وجود خواهد داشت... خیر، خیر. باید آرام بود در کاری که انتخاب کرده بود هیچ چیز ناپسند وجود نداشت. هیچکدام از پرسنل را هم دچار گرفتاری نخواهد کرد. خوابش برد و دیگر بیدار نشد. حالا همه جا جنگ است. مگر صبحها کم جسد بینفس که روی آنها ملحفه کشیدهاند روی برانکارد از بیمارستانها خارج میکنند؟
کسی هم نیست که برایش گریه کند: پدرش را به یاد ندارد، مادر ندارد. آن بدبختی دیرینش هم... نه، آنجا به یاد او نیستند. او مدتهاست که برای آنها از این دنیا رفته است...
ان روز رگبار بهاری ناگهانی به شهر لووف حمله ور شد، از آن رگبارهایی که گاهی اوقات در منطقه اطراف کارپات دیده میشود. باد شدیدی وزیدن گرفت و گرد و خاک شدیدی بلند کرد و به طوری که گرد و غبار حایل خورشید شد دانههای درشت شن را به شیشههای پنجرهها زد. بعد ناگهان سیل آب روی شهر باریدن گرفت، گرد و خاک خوابید، هوا روشنتر شد و آب باران شیشههای پنجرهها را شست و تمیز کرد.
بیچه ووی فریاد زد:
- عجیب کوبیدها، چه باران سیل آسایی
پیچه ووی چارچوب پنجره را محکم بالا کشید به طوری که بتونه شیشهها از لای درزها پایین ریخت. بعد پنجره را باز کرد و اطاق پر از هوای صاف و مرطوب شد. با استنشاق این هوای پر از ذرات آب همه حالشان بهتر شد. یکی گفت:
- حالا خدمتت میرسند. حالا پرستار کشیک میاید و برای این که مردم را سرما دادی پوست از سرت میکند...
- کاری نمیکند. بهار آمده. تا چیزی شد فوری ندا بده تا پنجره را ببندم.
رگبار بیرون پنجره همهمه میکرد و مشت مشت آب روی زمین میریخت.
همسایه سمت راستی با رضایت میگفت:
- خوب شد، خوب شد. این باران در حکم طلاست. مزارع را سیراب میکند. تنها این باران میتواند یک کنتال و حتی بیشتر به محصول هر هکتار اضافه کند.
همه زخمیهایی که میتوانستند راه بروند کنار پنجره جمع شدند.
هر کدام به شیوهی خودش این باران بهاری را تماشا میکرد. آنیوتا هم بین انها بود.
- مادرجان، چه هوای خوبی شده.
و تنها مچتنی که بیحرکت روی تخت خودش دراز کشیده بود به این فکر بود که این رگبار معجزه آسای بهاری ممکن است برای او آخرین رگبار باشد. زیرا به زودی برای او نه خورشید وجود خواهد داشت و نه باد، هیچ چیز وجود نخواهد داشت.
آنیوتا دست کوچک و خیس بارانش را روی دست داغ او گذاشت و گفت:
- ولادیمیر اونوفری یویچ چرا شما امروز این جور هستید؟ چیزی شده؟
- هیچ چیزی نشده، سر گروهبان آنیوتا حالا دیگر چه اتفاقی ممکن است برای من بیافتد؟
بعدها مچتنی نتوانست به خودش توضیح بدهد که چرا در میان همهمه نشاط انگیز رگبار بهاری تصمیم گرفت همان روز موقعی که همه خوابشان برد تصمیم خودش را عملی کند. زیر لحاف بسته پنهانی خودش را باز کرد و مشغول شمردن قرصها شد. بعد به این فکر افتاد که ظاهرا یازده تا قرص کافی خواهد بود. ولی در همین موقع صدای آنیوتا که دم گوشش طنین انداخت به گوشش رسید:
- ولادیمیر اونوفری بویچ، این جوانه را بو کنید. ببینید چقدر خوشبوست. بیچه ووی از بیرون آوردش، جوانهها باز شدند و پوستهشان درست مثل مشمع کمپرس برق میزند.
دختر خانم با کفش دم پایی در بیمارستان راه میرفت و صدای قدمهایش کاملا محو میشد. صدای آنیوتا به طور ناگهانی به گوش رسید و مچتنی بیاختیار دستش را که با ان قرصها را می شمرد حرکت داد و قرصها مثل تگرگ روی کف اطاق ریخت و صدا کرد. مچتنی از جا جست ولی دختر گفت:
- ناراحت نشوید. من حالا جمعشان می کنم.
آنیوتا زانو زد، مشغول جمع کردن قرصها شد و ناگهان آهسته گفت:
- این چیه؟ از کجاست؟ این همه لومینال برای چیه؟
و بعد در حالی که دست و پایش را گم کرده بود با وحشت گفت:
- ولادیمیر اونو فری یویچ این چکاریست؟ یعنی چه؟
بعد ناگهان سرش را روی سینه مچتنی گذاشت و زار زار به گریه افتاد.
مچتنی دستپاچه شد.
- خوب، چی شده؟ چی فکر کردی؟ خوب نیست. دور و بر پر آدمه میبینند، میشنوند بس کن.
در حقیقت همه زخمیها که در اطاق بودند گوششان تیز شد. مردم که همین چند لحظه پیش با صدای بلند از باریدن رگبار بهاری ابراز شادی میکردند، با استفهام به آنها نگاه میکردند و چیزی نمیفهمیدند و سعی میکردند پی ببرند که چه اتفاقی روی داده و چرا سروان این «خواهر کوچولو» را که همه او را در بیمارستان به این اسم صدا میکردند ناراحت کرده است.
دختر هم در میان گریه و زاری با سخت گیری میگفت:
- شما حق ندارید این کار را بکنید... حق ندارید! به من قول بدهید، به روح مادرتان قسم بخورید که این فکر را از سرتان دور میکنید.
مچتنی برای این که به این صحنه خاتمه بدهد از خلال دندانهای به هم فشردهاش گفت:
- باشد، قسم میخورم. آرام بگیر.
- نه، به روح مادرتان قسم بخورید. به روح مادرتان.
و بعد از این که مچتنی به روح مادرش قسم خورد، آنیوتا از جا پرید و دوان دوان از اطاق خارج شد.
هم اطاقیهای مچتنی بالاخره چیزی نفهمیدند ولی با حساسیتی که از مختصات شرکای غم است احساس کردند که نباید در این کار دخالتی بکنند و موقعی که ستوانی که آن طرف اطاق بستری بود پرسید:
- بچهها، بالاخره آنچه چه خبر شده بود؟
پیچه ووی او را سر جای خودش نشاند و گفت:
- ساکت باش، سر و صدا راه نیانداز...
شب، موقع سرکشی به بیماران، خود رئیس بیمارستان به طور غیر مترقبه نزد مچتنی آمد. آمد و روی تختش نشست ابتدا چند تا سوال صرفا پزشکی کرد یعنی این که حالتان چطور است، تب دارید؟ از چیزی شکایتی دارید؟ و بعد ناگهان گفت:
- همه چیز را میدانم... بیایید این کار را بکنیم. ما شما را میفرستیم پایتخت به انستیتوی پروفسور معروف ویتالی آرکادیویچ پرئوبراژنسکی، معلم من بود. اصلا با این کوکب قدر اول لووف قابل قیاس نیست. ویتالی آرکادیویچ معجزه میکند. ولی سروان دستور میدهم با شکیبایی شنیدید با شکیبایی منتظر اوکی ژنرال ماژور بهداری ارتش باشید. رفتن پیش پرئوبراژنسکی کار سادهای نیست. در زمان صلح هم کلینیکش جای خالی نداشت. از خارجه، از آن ور دنیا با هواپیما نزدش میرفتند. تازه معلوم نیست موافقت کند. پیر مرد لجبازیست.
مچتنی حتی باورش نشد که این خبر خوش را به او دادند. تشخیص کوکب قدر اول که موقع حرف زدن کلمات روسی و اوکرائینی و لهستانی را قاطی میکرد به این سادگیها فراموش نمیشد. ولی حالا که انگار در امتداد تونل سیاه روشنایی کم رنگی نمایان شد حال مچتنی تغییر کرد. انگار رگبار بهاری که در شهر لووف همهمه به راه انداخت غم و غصه بیپایان را از ذهنش زدود. حالا دیگر مچتنی ضعف نفسانی خودش را محکوم میکرد. از واقعه قرص شرمنده بود و مدام به این فکر بود که چرا رئیس بیمارستان همان روز به خصوص این پیام خودش را موقع سرکشی به بیماران برای او آورد.
مدتی گذشت تا فهمید قضیه از چه قرار بود.
آنیوتا که دوان دوان از اطاق خارج شده بود در حالی که قرصهای لومینال را توی مشتش میفشرد یک راست وارد مطب شچربینا شد. او پرستار سستی را که وظایف منشی رئیس بیمارستان را انجام میداد هول داد و یک راست جلوی میز سرهنگ دوم ایستاد.
سرهنگ دوم با دیدن قیافه آنیوتا دستش به طرف فرنچش که روی پشتی صندلی آویزان بود رفت و با عجله گفت:
- چه خبر شده؟
- یک خبر فوقالعاده!
و آنیوتا قرصها را از توی مشتش یک راست رو میز رئیس ریخت
- چه خبر فوقالعادهای؟ این چیه؟
دختر که هق و هق گریه میکرد نمیتوانست یک کلمه بر زبان آورد. شچربینا که از ساکت کردن او مأیوس شده بود نهیب زد:
- سرگروهبان طبق مقررات گزارش بدهید.
این دستور فوری آنیوتا را سرحال آورد. دختر خانم خبردار ایستاد، با باند تنزیب صورتش را پاک کرد و موضوع کشف خودش را به رئیس بیمارستان گزارش داد. سرهنگ دوم که در آن میان فرنچ اطو شدهاش را پوشیده و تمام دگمههای آن را انداخته بود قرصهای کثیف و آلوده را روی شیشه میزش به هم ریخت. بعد یک لیوان آب ریخت و ان را به طرف آنیوتا دراز کرد و گفت:
- گریه نکنید. توی خیابان بدون این هم هوا مرطوب است. این همه لومینال از کجا؟ کی داده؟
- نمیدانم، نمیدانم. حتما جمع کرده این اواخر با سابق فرق کرده بود.
- درباره خودکشی با شما حرف نزده بود؟
- اختیار دارید! مگر آدمی مثل او خواهد گفت! آخر مادرجان، این آدم عین پولاد میماند. گلهای ازش نمیشنوید. همه چیز را توی دل خودش نگه میدارد.
سرهنگ دوم آستر سفید زیر یقهاش را با دست لمس کرد و گفت:
- عجب مسئلهای برای من طرح کردید، رفیق سر گروهبان.
- جدا نمیشود هیچ کمکی کرد؟
- نمیدانم، نمیدانم، کوکب این محل ادعا میکند که در شرایط جبهه هیچکاری نمیتوان کرد. یک آهن ربای فوق العاده قوی لازم است. گفته که یک وقت این دستگاه را در کلینیک وین که آنجا کارآموز بوده دیده ما همچین آهن ربایی نداریم اما توی مسکو پروفسوری به اسم پرئوبراژنسکی داریم که معلم من بود و خدای چشم پزشکی است و به حق معجزه میکند...
سرهنگ دوم داشت با خودش حرف میزد.
- بفرستیدش مسکو بفرستیدش پیش این خدای چشم پزشکی آخر سروان قهرمانه...
- ما فقط میتوانیم در شرایط فوقالعاده، آن هم با اجازه ژنرال ماژور بهداری ارتش کسی را به مسکو بفرستیم.
- مادرجان، خیلی خوب، از این ژنرال خواهش کنید... میخواهید خودم میروم پیش این ژنرال و جلوی پایش میافتم.
سرهنگ دوم با تعجب به هم صحبت خودش نگاه میکرد: چه سماجتی، چه پافشاری محکمی! به دختر نگاه میکرد و بیاختیار پیش خودش حدس میزد که این دختر خانم چند سالش ممکن است باشد. هجده؟ بعید به نظر میرسید هجده سال داشته باشد. فرصت جنگ کردن را هم پیدا کرده و زخمی شده جراحت خودش را هم مثل یک سرباز قدیمی تحمل میکند. و سئوالی کرد که برای خودش هم ناگهانی بود:
- شما خیلی دوستش دارید؟
- من؟ نه... یعنی بله. ولی نه آنطور که شما فکر میکنید. نه، نه، به هیچ وجه...
کک و مکهای صورتش انگار در زمینه سرخی لبو مانند صورتش ناپدید شدند.
سرهنگ دوم با کنجکاوی و علاقه به صورت گریان هم صحبت خودش نگاه میکرد. این سرباز کوچولو که دست زخمیش روی نوار دور گردنش آویزان بود خصلت عجیبی داشت که از یک سوال معمولی مربوط به زندگی سرخ و دستپاچه شود و در عین حال در مواردی که برای یک آدم پرتجربه دشوار است دست و پای خودش را گم نکند. در این ویژگی او نکته خاصی بود که آدم را به طرف خودش جلب میکرد.
شچربینا از پشت میز برخاست و در مطبش راه افتاد. بعد گفت
- ببینید سرگروهبان. قول میدهم سعی کنم کاری بکنم که او را به مسکو بفرستند. اما کار خیلی دشواریست چون ژنرال ما هیچ دوست ندارد مسکو را به زحمت بیاندازد. معلوم هم نیست مسکو چه روشی در این مورد در پیش میگیرد چون آنجا هم دوست ندارند وقتی باعث مزاحمتشان میشوند. تازه خود شخص خدای چشم پزشکی آدم لجبازیست... اما سعی میکنم... قول میدهم هر کاری که توانستم میکنم.
آن روزها مچتنی کمترین اطلاعی از این گفتگو نداشد. فقط از نتیجهاش مطلع شد. ولی آن شب برای اولین بار از زمانی که مجروح شد راحت خوابید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.