Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت چهارم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت چهارم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

مچتنی در فکر این که چگونه این آنا لیخوبابا را پیدا کند خوابش برد و موقعی که هواپیما به آسمان مسکو رسید چشم باز کرد.

مچتنی با احساس نوعی شادی و سرور مبهم بیدار شد. ابتدا فکر کرد چرا اینطور شده؟ علتش مرخصی و آسایشگاه است یا نه؟ بعد متوجه شد که علت فقط در این نیست و به یاد فرمان افتاد! بلافاصله سرور و شادی جای خودش را به ناراحتی و نگرانی داد. خوب،‌حالا چکار باید کرد؟

علاوه بر این معلوم شد که هواپیما به علت باد مخالف تأخیر کرده و هواپیمایی که میبایست مچتنی را به مقصدش برساند پرواز کرده است. پرواز بعدی هم عصر همان روز انجام می‌گرفت. بنابر این مچتنی یک روز تمام از دست میداد. ولی یک روز در مسکو هم بد نبود.

مچتنی پس از مهر کردن بلیط و جا گذاشتن چمدان در انبار نگهداری توشه، به طرف ایستگاه اتوبوس سریع‌السیر روانه شد. عده زیادی که منتظر آمدن اتوبوس بودند در هواپیما دیده بود. جلوی او یک نفر نظامی ایستاده بود. او سرش را توی صفحات روزنامه فرو کرده و از قرار معلوم با دقت تمام گزارش مربوط به مسابقات هاکی را مطالعه می‌کرد. مچتنی هم علاقه زیادی به این نوع رشته ورزشی داشت و از روی شانه مرد نظامی مشغول خواندن گزارش شد. در همین موقع چشمش به متن فرمانی خورد که قبلا شنیده بود. زیر متن فرمان مقاله‌ای تحت عنوان «قهرمانی یک زمین شناس» چاپ شده بود.

مچتنی خودش را فراموش کرد و در واقع خودش را روی شانه دارنده‌ی روزنامه انداخت. آن یکی با تعجب سر برگرداند. ولی مچتنی گفت:

- خواهش می‌کنم،‌خواهش می‌کنم... یک دقیقه روزنامه را بدهید به من، باید بخوانمش.

مرد نظامی او را سر تا پا برانداز کرد ولی روزنامه را داد و گفت:

- خواهش می‌کنم. مال خودتان. من نگاهش کرده‌ام. ولی «اسپارتاک»، «اسپارتاک» عجب جلو رفته... نیست؟ نظر شما چیه؟

ولادیمیر اونوفری یویچ مچتنی مقاله را خواند. در مقاله نوشته شده بود که در شمال اقصی در دلتای یک رود بزرگ، نزدیک کوی صیادی «ریباچی» بر و بچه‌های کلاس اول ضمن ماهیگیری روی یک تکه یخ تازه بسته جمع شدند و قطعه یخ ناگهان جدا شد و شناور شد. بچه‌ها وحشت کردند و به طرف انتهای دیگر قطعه یخ دویدند. در نتیجه تکه یخ واژگون شد و همه‌ی بچه‌ها در آب افتادند. در همین موقع آنا آلکسی یونا لیخوبابا سرپرست گروه زمین شناسان که همان نزدیکی‌ها بود خودش را به آب انداخت و بچه‌ها را یکی پس از دیگری نجات داد.

مقاله را با عجله یعنی به اصطلاح به مناسبت صدور فرمان نوشته بودند. جزپیات این واقعه عجیب گزارش نشده بود. علاوه بر این معلوم نشد که یک زن چگونه توانست هشت دانش آموز را نجات دهد. فقدان حقایق در این مقاله با کلمات ستایشگرانه از آنا آلکسی یونا لیخوبابا و اظهار نظرهای پرطمطراق درباره قلب رئوف و از خود گذشتگی زنان شوروی جبران میشد. درباره‌ی هویت و از شرح حال نجات دهنده حتی یک کلمه هم نبود. فقط یک خانم زمین شناس و بس.

معهذا مچتنی بعد از خواندن مقاله معلوم نیست به چه علتی ایمان آورد که زنی که دست به این اقدام خارق‌العاده زد همان آنیوتایی بود که او را در زمان جنگ میشناخت و دوستش میداشت، زنی که این همه در حق او خوبی کرد و مچتنی ناگهان گمش کرد و سرانجام نتوانست او را پیدا کند گرچه مدت مدیدی مصرانه در دوره بعد از جنگ در صدد پیدا کردنش بود. آنیوتا غیبش زد، مفقود شد، تو گویی میان میلیون‌ها سپاهی که در آن روزها از جبهه به شهرها و دهات عزیز خود برمی‌گشتند مستحیل شد.

تدریجا مچتنی با عدم موفقیت جستجوهای خود سازش کرد. کار و مشغله‌اش فوق‌العاده زیاد بود، ابتداء ادامه تحصیل در انستیتو و دوره کارآموزی و تسلط بر حرفه مهندسی و بعد، راستش را بخواهید، عشق قدیمی فوق‌العاده خودش را فراموش کرد. فقط گاهی اوقات، فوق‌العاده به ندرت، همین آنیوتا در خواب به سراغش می‌آمد و بعد از این که بیدار می‌شد به ابدیت می‌رفت و خود خاطره وی با کار و مشغله و گرفتاری‌های روزمره و با زنانی که با آن‌ها روبرو می‌شد و دوستی می‌کرد و با تنظیم رساله‌ی دکترا که در سال‌های اخیر تمام وقت آزاد او را می‌گرفت کنار زده می‌شد.

و حالا این فرمان. آیا این خود اوست که در نقطه‌ای دور دست و مجهول در شمال ناشناخته زندگی می‌کند؟ آیا این پاداش از آن اوست؟ همان دختری با صدای کودکانه که او می‌شناخت یا یک زن دیگری که با او مشابهت اسمی دارد، یکی از آن زمین شناسان بیشماری که اکنون در نقاط دور افتاده سرزمین پهناور ما سیاحت می‌کنند و ثروت‌هایی را که از انظار مردمان پنهان است در دل خاک جستجو می‌کنن.

مچتنی سعی کرد خودش را با این فکر تسکین بدهد: «درست‌تر از همه این که لابد مشابهت اسمی دارد» ولی عشق قدیمی و تقریبا فراموش شده اکنون در وجودش زنده شد و گرفتاری‌های روزمره و شادی رفتن به مرخصی را از او دور کرد.

مهندس مچتنی سال‌ها از مسکو دور بود. آزمایشگاه او از لحاظ فعالیت علمی با شعبه فرهنگستان علوم در نوو سیبیرسک ارتباط مستقیم داشت. مچتنی هر بار که کار مهمی پیش می‌امد به آنجا می‌رفت، بنا بر این احتیاجی نبود به پایتخت سفر کرد.

و حالا اتوبوس سریع‌السیر شیک و مجللی که اسم زیبای «ایکاروس» داشت با حرکت نرم و ملایم او را وارد مسکو می‌کرد. در سمت چپ و راست جاده نواحی نوساز کاملا ناشناسی برای مچتنی پدیدار می‌شد، خانه‌های بلوار مانندی که بر فراز مزارع سرسبز سر به آسمان می‌کشیدند و سر به آسمان نیلگون بهاری می‌ساییدند در حالی که میان آن‌ها ساختمان‌های کوتاهی به چشم می‌خورد که سبک ساختمان آن‌ها غیرعادی بود و فقط میشد حدس زد که این‌ها مراکز فروش یا سینما یا این که بازار سرپوشیده هستند.

سرانجام اتوبوس او را به خیابان عریض و ناشناسی رساند که به سه قسمت تقسیم شده و بین آن‌ها زیرزفون‌های جوانی کاشته بودند که برگ‌های زرد رنگ بهاری داده بودند. از اینجا سبک ساختمان‌ها ملایم‌تر و عادی‌تر شد و به سیمای مسکو که برای مچتنی آشنا بود نزدیک شد. ولی این خیابان عریض هم تازه ساز بود. تمام مسافرانی که با هواپیما مچتنی آمده بودند صورتشان را به شیشه‌های پنجره‌ها چسباندند و با حرص و ولع به مناظر مسکو خیره شده راجع به تازه‌های آن تبادل نظر می‌کردند. سه عمه خانمی که شال چارخانه روی سرشان انداخته بودند با تعجب به کثرت ویترین‌های مغازه‌ها نگاه می‌کردند.

ولی خود مچتنی غرق در افکار خویش روی صندلی نشسته بود و تقریبا به مسکو نگاه نمی‌کرد. او فکر می‌کرد و فکر می‌کرد و فکر می‌کرد. به فکر دختری به اسم آنیوتا بود که با این چنین سرعتی ناگهان به زندگیش بازگشت. عجیب این که اصلا صورت‌ ظاهرش را به یاد نداشت. فقط هیکل یک سرباز کوچولوی مضحک با کلاه دوبهری که مثل شبکلاه روی لاله‌های گوشش افتاده بود، با نیم تنه خیلی بزرگ و کمربندی که محکم دور کمرش بسته بود در ذهنش مجسم میشد. یک جفت چکمه چرمی برق انداخته هم به یادش بود. چکمه‌ها هم بی‌اندازه بزرگ بود و به همین علت طرز راه رفتن سبک دختر خانم بیقواره به نظر می‌رسید.

در گروهانی که فرماندهی آن به عهده سروان ولادیمیر مچتنی بود افراد نسبت به بهیار کوچولوی خویش روش آمیخته با شوخی داشتند، به نام فامیلی‌اش لیخوبابا (کلمه روسی « لیخوبابا » یعنی زن تنومند و بلند قامتی که اخلاق و رفتارش به مرد‌ها شباهت دارد (م.).) می‌خندیدند و بدون اعتنا به علامت‌های گروهبانیش او را به اسم یعنی آنا و آنیوتا و آنیا و نیورا و حتی نیوشا (آنیوتا، آنیا، نیورا، نیوشا، نیوشکا- مصغر اسم آناست (م.).) می‌نامیدند. فقط مچتنی او را به رسم نظامی گروهبان یکم لیخوبابا صدا می‌کرد. در ضمن هر وقت مچتنی او را به این ترتیب صدا می‌کرد دختر خانم فوری خبردار می‌ایستاد.

هیکل خنده‌دار سرباز کوچولو به راحتی در ذهنش زنده می‌شد ولی خطوط صورتش محو و فراموش شده بود. فقط یک دسته موی خرمایی که همیشه از زیر کلاه دو بهریش بیرون می‌زد و کک و مک‌های پررنگی که در دو طرف بینی‌اش نشسته بود به یادش بود. صدای او را هم به خوبی به یاد داشت، صدای نازک و تقریبا بچگانه این جمله ها حالا هم در گوشش طنین می‌انداخت: «رفیق سروان... بله رفیق سروان... اطاعت می‌شود رفیق سروان ... خیر رفیق سروان»...

مچتنی همچنان در فکر بود و با دقت تمام آخرین شبانه روزی را که در جبهه گذرانده بود به یاد آورد. گروهان مچتنی که واحد ضربتی به حساب می‌امد و در پیشاپیش هنگ پیشقراول حرکت می‌کرد در گرما گرم تهاجم بهاری مأموریت یافت بدون توقف از رود اودر رد شود. وسایل عبور از رودخانه هنوز نرسیده بود. خودرو‌های حامل قطعات پلها پشت سر در نقطه نامعلومی جاده‌های خراب را طی می‌کردند. به همین سبب گروهان مجبور شد با وسایل کمکی خودش رودخانه را قطع کند.

آب رودخانه هنوز زیر پوشش یخ جریان داشت ولی در محلی که برای عبور انتخاب شد وسط رودخانه قسمت عریضی وجود داشت که یخ نزده و از روی سطح ان بخار بلند میشد. اکتشاف هوایی معلوم کرد که دشمن در این محل استحکاماتی ندارد. ظاهرا عقیده بر این بود که این قسمت یخ نزده جای بسیار نامناسبی برای عبور از رودخانه است. بنابراین همین جا را برای جهش نخست از روی رودخانه انتخاب کردند و گروهان ضربتی را متوجه همینجا کردند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: جمعه 4 خرداد 1397 - 08:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2025

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 691
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23018257