Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت سوم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت سوم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

پیشانی بلند و سرد سرافیما را بوسید و گفت: خداحافظ!

نه، مچتنی در تمام طول راه فرودگاه و حالا که در هواپیما نشسته بود و از فراز تایگای بی‌انتها پرواز می‌کرد به فکر وخامت روابطش با سرافیما و البته به هیچ وجه به فکر قضیه قوطی تیره بخت نبود. زن ناشناس که نام فامیلی عجیب و غریبی داشت از ذهنش دور نمیشد: لیخوبابا، لیخوبابا... آنا آلکسی یونا لیخوبابا... آیا این همان دختر بود؟ بعد از این همه سال یک مرتبه پیدایش شد؟ این نوع وقایع فقط در فیلم‌های سریال تلویزیونی اتفاق می‌افتد. مگر چنین پیشامد‌هایی در زندگی عادی روی می‌دهند؟ مچتنی به این فکر افتاد که شاید اسمش را درست نشنیده و نام فامیلی‌اش را عوضی شنیده است.

او به این فکر افتاد که اگر درست شنیده است این زن کجاست؟ چه کار می‌کند؟ کجا زندگی می‌کند؟ و بالاخره به پاس چه خدمتی به دریافت نشان نایل شده است؟

فکر کرد: همه این‌ها را چطور بفهمم؟...

هواپیما اوج گرفت، در خط سیر معین به پرواز درآمد و به طوری که به نظر رسید میان زمین و آسمان بی‌حرکت ماند. طبق معمول سفر‌های دور و دراز هوایی، مسافرانی که این همه موقع سوار شدن ناراحت و عصبی بودند هر کدام روی صندلی‌های خودشان نشستند، آرام گرفتند و با بغل دستی‌های خود آشنا شده با وضع جدید خودشان خو گرفتند. یکی با همسایه خودش مشغول درد دل کردن شد، یکی کتابی به دست گرفت و مشغول خواندن شد، یکی دیگر از مسافران یکدست شطرنج سفری از جیبش درآورد و رقیبی پیدا کرده سرش را بالای تخته شطرنج خم کرد... سه نفر جوان تنومند و هیکل دار که صورتشان زیر آفتاب زمستانی برونزه شده بود از خانم میهماندار لیوان‌های مقوایی خواستند و سه نفری بساط مشروبخواری راه انداختند. خانم‌های چارشانه‌ی مسن شالهای خودشان را باز کردند و روی شانه‌هایشان انداختند و مشغول شکستن تخمه درخت ارز شدند. آن‌ها پوسته‌های تخمه را با احتیاط در مشتشان جمع می‌کردند. مرد ریشوی ناشناسی سرش را روی بالش صندلی گذاشت و بلافاصله خوابش برد. خروخری که او به راه انداخت بقدری رسا و بلند بود که حتی غرش آرام و متین موتورها را تحت الشعاع قرار داد...

مچتنی چشمهایش را بست، در فکر فرو رفت و به یاد گذشته‌ها افتاد. بعد با خودش گفت: لیخوبابا... آنیوتا... نه، مثل این که خود اوست خوب حالا که اینطور است چکار باید کرد؟ ابتداء مجتنی تصورش را هم نمی‌کرد که اگر این زن همان دختریست که او می‌شناخت چکار باید بکند. بعد واقع بینانه‌تر فکر کرد. خوب، اگر این خود او باشد باید چکار بکند؟ چقدر حیف شد که نتوانست تمام متن فرمان را بشنود... ولی نه، اینطور نیست. ناگهان فکر بکری به عقلش خطور کرد: فرمان را ممکن بود در برنامه‌ی آخرین گزارشات خبری عصر تکرار کنند.

مچتنی چشمهایش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت. برنامه اخبار میبایست چند دقیقه دیگر شروع میشد. بله، بله، کاملا ممکن بود که متن فرمان را تکرار می‌کردند. مچتنی بیدرنگ تکانی به خودش داد و دکمه زنگ را فشار داد.

خانم میهماندار باریک اندامی که صورتش عین عروسک‌ها بود بلافاصله بالای سرش خم شد و پرسید:

- شما زنگ زدید؟

مچتنی گفت:

- بله، خواهش می‌کنم به فرمانده بگویید که من می‌خواهم برنامه آخرین اخبار را گوش کنم.

میهماندار گفت:

- متأسفانه نمیشود، حالا ورود مسافرها به کابین خلبان‌‌ها اکیدا ممنوع شده، به علت این هواپیما ربائی‌ها، بخشنامه جدیدی داریم...

مچتنی گفت:

- بهتان قول میدهم هواپیما را ندزدم. فقط به فرمانده گزارش بدهید که یکی از مسافرها ازش تقاضا دارد وارد کابین خلبان بشود و برنامه اخبار را گوش کند.

و با این که مچتنی هرگز از عنوانی که داشت استفاده نمی‌کرد و فقط در ایام جشن‌ها و اعیاد ستاره طلا را به سینه میزد این بار برای اطمینان خاطر میهماندار گفت:

- به خلبان بگویید که من مهندس مچتنی دارنده عنوان قهرمان اتحاد شوروی و نامزد دکترا در علوم فنی هستم.

دختر خانم گفت :

- باشد، من بهش می‌گویم، - و رفت.

حالا،‌در این وقت شب که چراغهای سالن هواپیما نیمه روشن بود، به نظر می‌رسید که هواپیما در آسمان معلق داست. آسمان سیاه که پر از ستارگان براق بود از پنجره دیده میشد. آسمان هم بر فراز دشتی از ابرهای مجعد معلق بود،‌ابرهایی که عین پوست مجعد بره بود. اما این دشت بی‌پایان که روشنایی مهتاب را منعکس می‌کرد آرام آرام به طرف عقب جابجا میشد.

خلبان اول و دوم با پیراهن‌های سفید و آستین‌های بالا زده در زمینه یک دنیا عقربه و وسایل هوانوردی درخشنده مثل مجسمه‌های بی‌حرکت نشسته بودند. متصدی بیسیم هواپیما که جوانک لاغری بود و بینی رو به بالایی داشت گوشی گنده و درشتی را به طرف مچتنی دراز کرد و گفت:

- بفرمایید، برنامه‌ی اخبار حالا شروع می‌شود.- بعد با کنجکاوی پرسید: - برای چه میخواهید گوش کنید؟ مگر قرار است چه خبری بدهند؟ منتظر چه هستید؟

مچتنی وانمود کرد که سوالش را نشنید چون نمیدانست چه جوابی بدهد و وقتی به همین فکر افتاد خودش دچار تعجب شد. چرا داشت این همه سعی و کوشش به خرج می‌داد؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا این موج به طور ناگهانی تمام وجودش را در بر گرفت و تمام افکارش را تحت الشعاع قرار داد؟ عجیب بود، خیلی عجیب.

در سال‌های اخیر زندگی مچتنی روبراه شده بود و مسیر عادی خود را در راهی که خودش انتخاب کرده بود طی می‌کرد. کمتر چیزی به جز کار او را به هیجان می‌آورد و جلب می‌کرد. مچتنی زندگی دقیق و طبق برنامه‌ای که خودش تنظیم کرده بود داشت. زمستان‌ها و تابستان‌ها با شورت روی بالکن ورزش می‌کرد و سر و تنش را با آب سرد می‌شست. خودش برای خودش قهوه درست می‌کرد و تخم مرغ و بیکن سرخ می‌کرد و یک لیوان دوغ می‌خورد. سر ساعت نه اتومبیل «لادا»ی خودش را کنار آزمایشگاه پارک می‌کرد و با چنان دقتی سر کار حاضر میشد که کارمندان از روی آمدن او می‌توانستند ساعت خودشان را تنظیم کنند. در آزمایشگاهی که اکنون کارهای اکتشافی بزرگی انجام می‌گرفت البته دشواری‌ها و ناراحتی‌ها و هیجاناتی وجود داشت ولی در این لحظات مهندس مچتنی ظاهرا خونسردی را حفظ می‌کرد و حتی موقعی که از همکاران خودش خرده می‌گرفت به هیچ وجه صدایش را بلند نمی‌کرد.

و حالا او،‌که به خونسردی خود شهرت داشت و با ان افتخار می‌کرد در راهرو کابین تنگ ایستاده بود و در حالی که گوشی اسفنجی را به گوشش می‌فشرد در برابر چشم این جوانک بینی رو به بالا نمی‌توانست بر هیجان درونی خویش فایق آید.

آخرین خبر‌ها با آهنگ عادی در گوش می‌پیچید. جملات آشنایی به گوش می‌خورد مانند: «در تالار ستوندار کاخ اتحادیه‌ها مراسم... برگزار شد... فلان موسسه ساخته شد و مورد بهره برداری قرار گرفته است... در نتیجه مسابقه برای افزایش تولید به مناسبت جشن ماه مه بزرگترین دستگاه موجود در اروپا قبل از موعد مقرر به کار انداخته شد.... کشاورزان با موفقیت کشت پائیزه را به پایان رساندند و متعهد شدند...» خوب، حالا همان خبر! «هیئت رئیسه شورای عالی اتحاد شوروی طی فرمان خود...» مچتنی گوشی نرم اسفنجی را به گونه‌اش فشرد و احساس کرد که دستش از فرط هیجان عرق کرد. «... به پاس شهامت و فداکاری فارغ العاده در موقع نجات دانش آموزان به آنا آلکسی یونا لیخوبابا رئیس گروه زمین شناسی عرض‌های شمالی مفتخر به دریافت...»

لیخوبابا، آنا آلکسی یونا. مچتنی گوشی را به طرف مأمور بیسیم دراز کرد. دستهایش میلرزید.

جوانک بینی کله که حس کنجکاوی کلافه‌اش کرده بود گفت:

- خوب، چی شد، گوش کردید؟ چی گفتند؟ خوب بود یا بد؟

مچتنی گفت: - نمی‌دانم- و به طرف در راه افتاد.

در هوای نیمه تاریک سالن چیزهایی دیده می‌شد. جوان ریشویی که صدای خروخرش غرش موتور‌ها را تحت الشعاع قرار داده بود بیدار شده و کاغذهایی روی میز کوچک پشت صندلی جلویی پهن کرده با دقت مشغول نوشتن بود. آن سه نفری که کاپشن‌های برزنتی پوشیده بودند ورق بازی می‌کردند. عمه خانم‌های کالخوزی که تخمه ارز میشکستند خودشان را در شال‌های چهارخانه پیچیده در خواب عمیق فرو رفته بودند. شطرنج باز‌ها هنوز بالای تخته‌ی شطرنج زجر می‌کشیدند. خانم میهماندار عروسک مانند هم خواب بود و مثل یک بچه گربه روی صندلی جمع شده بود. خلاصه هواپیمای شیک و مرفه، در این خط سیر دور و دراز، حالا شباهت زیادی به سالن انتظار یک ایستگاه راه آهن کوچک پیدا کرده بود.

مچتنی دوباره سرش را روی بالش صندلی گذاشت و چشمهایش را بست. حالا او به فکر اطلاعات جدیدی بود که از برنامه اخبار کسب کرده بود. مچتنی به این فکر افتاد که لیخوبابا دست به نجات دانش آموزان زده بود. این موضوع حدسیات او را تأیید می‌کرد. نجات دادن و کمک کردن خصلت آنیوتا بود. ولی زمین شناسی و ریاست گروه... اصولا زمین شناسی کار افراد نیرومند و آب دیده است... کار خاص مرد‌هاست. بعد موضوع زمین شناسی و دانش آموزان. چه ارتباطی ممکن است بین این دو باشد؟ آخر گروه‌های زمین شناسی معمولا دور از نقاط مسکونی، به خصوص در شمال نامسکون که ظاهرا واقعه در آنجا روی داده است،‌کار می‌کنند. مثلا اگر این دانش آموزان را یک معلم یا یک پاسبان یا مثلا یک ماهیگیر یا راننده تراکتور یا این که در آن نقاط شمالی یک چوپان گوزن‌ها نجات میداد همه چیز روشن میبود اما یک زمین شناس؟ و اصولا آیا یک دختر با صدای نازک بچگانه که حالا در گوش مچتنی زنگ میزد میتوانست خودش را وارد این حرفه دشوار نماید؟ بعید به نظر می‌رسید. ولی نجات بچه‌ها از یک خطر ظاهرا بزرگ کاریست که آنیوتا از عهده‌ی آن برمی‌یاید.

مچتنی با خودش گفت که این آنا آلکسی یونا لیخوبابا هر کس که باشد، او مشغول جستجویش خواهد شد. وقتی به گاگری رسید نامه‌ای برایش خواهد نوشت. ولی به کجا؟ شمال سرزمین بی‌انتهایست. و حالا لابد گروه‌های زیادی آنجا کار می‌کنند، دنبال نفت و گاز و فلزات نادر و آلماس می‌گردند... پس نشان چی! این خودش گیر کوچکی است. شاید همین موضوع به جستجو کمک کند. حالا عده زیادی اینطور نشان نمی‌گیرند. از نشان شاید بتوان رشته‌ای به طرف آنا آلکسی یونا لیخوبابا کشید. باید نامه‌ای به شورای عالی یا وزارت زمین شناسی بنویسم. ولی آخر بریشم می‌خندند. می‌گویند عجب دفتر اطلاعاتی پیدا کرده در این مورد لابد ستاره قهرمان اتحاد شوروی هم کمکی نخواهد کرد. با این حال ارزشش را دارد امتحان کنم. شاید جواب دادند. ولی حتما باید خیلی منتظر جواب شد. تازه چه آدرسی باید داد؟ آدرس آسایشگاه گاگری را یا نشانی کارخانه و آزمایشگاه را؟

مچتنی در فکر این که چگونه این آنا لیخوبابا را پیدا کند خوابش برد و موقعی که هواپیما به آسمان مسکو رسید چشم باز کرد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: پنجشنبه 3 خرداد 1397 - 07:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1982

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2480
  • بازدید دیروز: 3431
  • بازدید کل: 23000745