ساختمان نوساز در انتهای شهر نوبنیاد قرار داشت. جنگل انبوه و دست نخوردهی تایگا به صورت یک دیوار سبز از سمت جنوب به شهر نزدیک میشد. از شمال هم، از پس خیابانها و میادین شهر، منظرهی کارخانه در میان اشعهی خورشید غروب دیده میشد و با این که خورشید پشت درختهای تایگا ناپدید شده بود و از یک طرف کاجهای نوک تیز و از سمت دیگر دودکشهای کارخانه را روشن میکرد همهی اینها غرق در سایه روشن بنفش رنگ غروب بهاری بود.
هوا مرطوب و سرد و با طراوت و تمیز بود ولی رایحهی سوزن برگهای جنگل کاج بهاری با بوی کاملا محسوس کارخانه که در نیمه تاریکی غروب نفس میکشید توأم میشد. ماه مه در این ناحیه تأخیر کرده بود. روزها هوا گرم و ملایم و شبها دور چالههای آب حاشیه مضرسی به وجود میامد و در تایگا هم در پای درختها، برف کهنه و دانه دانه سفیدی میزد.
کارخانه زندگی شبانه روزی عادی خود را طی میکرد. در هوای تاریکی که هر آن تاریکتر میشد روشنایی چراغهای آن درخشندگی و جلای خیره کنندهتری پیدا میکرد و ستارگانی را که در آسمان تیره پدید میامدند تحت الشعاع قرار میداد و ناگهان در این لحظه به نظر مچتنی عجیب آمد که پس فردا کارخانه به همین شکل روز و شب کار خواهد کرد، کارمندان آزمایشگاه او مثل همه روزها روپوش سفید تنشان خواهند کرد و مشغول کار خواهند شد و زندگی با آهنگ تند و سریع ادامه خواه یافت در حالی که او یعنی مچتنی از این شهر جوان و مورد علاقه خویش دور خواهد بود، به دور از گرفتاریهای روزمره، در نقطهای دور دست، در گاگری ناشناس، در ساحل دریای گرم و مطبوع.
چقدر در آزمایشگاه کارهای انجام نشده و ناتمام که مستلزم دقت دائمی او بود باقی مانده بود! وقتی به این فکر افتاد احساس غم و اندوه بر وجودش مستولی شد. پروانه سفر به آسایشگاه که در جیبش بود ناگهان تمام جذابیت قبلیاش را از دست داد. مچتنی به این فکر افتاد که چطور است بلیط را نادیده بگیرد، پروانه مسافرت را برگرداند، کارهای ناتمام را به پایان برساند و بعد، با خیال راحت، در فصل میوه چینی که به رسم قدیمیها فصل مخملی نامیده میشود به گاگری برود...
صدای بم و کوتاه رادیو از درون اطاق به گوش میرسید: داشتند برنامه آخرین خبرها را پخش میکردند. مچتنی که غرق در افکار خویش بود بدون دقت به خبرها گوش میداد: «مرحله اول فلان کارخانه مورد بهره برداری قرار گرفت... برنامه معادل فلان درصد اجرا شد... کشاورزان با کار ضربتی خود در زیمنه شخم بهاره محصول خوبی را تأمین کردند...». و ناگهان از میان سیل اخباری که برای گوش عادی شده و در ذهن باقی نمیماند نام خانوادگی لیخوبابا که به طور غیرمترقبه به گوش رسید نظر مچتنی را جلب کرد. مچتنی به محض شنیدن آن یکه خورد. گوشش را تیز کرد و حتی با دست محکم به نرده بالکن چسبید. سخنگو سرگرم خواندن فرمان هیئت رئیسه شورای عالی بود... او میگفت: آنا آلکسی یونا لیخوبابا مفتخر به دریافت نشان «علامت افتخار» شده است... مجتنی متوجه نشد که به پاس کدام خدمات. در حالی که گوینده دیگر داشت اخبار ورزشی را میخواند.
لیخوبابا.... لیخوبابا... آنا آلکسی یونا لیخوبابا... آنا ... آنیوتا (مصغر اسم آناست. (م.))... نکند حقیقتا خودش باشد؟ خدای من... نه، نه، البته که او نیست، بین یک ربع میلیارد جمعیت کشور اشخاص زیادی با اسامی و شهرتهای متشابه وجود دارند. ولی این یکی هم اسم کوچکش و هم اسم پدرش جور است. نکند واقعا خودش باشد؟ نه، ممکن نیست. از آن زمان سالها گذشته است!
مچتنی با حالتی بهت زده ایستاده بود و بوق تاکسی را که دم در ورودی ساختمان توقف کرده و آمدن خودش را با بوق اعلام کرده بود نشنید. او به طرف تلفن رفت و با عجله شمارهی تلفن سر دبیر روزنامه شهر را گرفت و وقتی گوشی را برداشتند گفتند:
- سلام! من مچتنی مهندس هستم... بله، بله، همان مچتنی رئیس آزمایشگاه کارخانه ... نه، نه... برای مقاله تلفن نکردهام. کاری هم به کارش ندارم. هر وقت دلتان خواست چاپش کنید. ولی حالا خواهشی ازتان دارم. من همین حالا به آخرین خبرها گوش دادم. بین گزارشهای خبری درباره اعطاء نشان «علامت افتخار» به لیخوبابا بود. تله تایپ شما جزئیات دیگری در این باره نگرفته؟
- الساعه ولادیمیر اونوفری یویچ. همین حالا نگاه میکنم تله تایپ چه زده. گفتید لیخوبابا؟ زنست یا مرد؟
- دختر خانمیست. نشان «علامت افتخار» بهش دادهاند...
صدای به هم خرودن کاغذها در گوشی تلفن پیچید. بوقهای بیصبرانه و مکرر تاکسی مدام از خیابان به گوش میرسید ولی مچتنی گوشش بدهکار نبود. بالاخره سر دبیر روزنامه گفت:
- نه، توی گزارشهای عصر از این اسمی که گفتید خبری نیست. شاید با گزارش شب برسد. اگر رسید بهتان تلفن میکنم... در ضمن میخواستم بگویم که مقالهی شما ...
ولی مچتنی بدون نزاکت حرفش را قطع کرد و گفت:
- مقاله را ولش کنید. به من هم تلفن نکنید چون برای یک ماه از اینجا میروم. در مورد مقاله هم هر طور که دلتان خواست رفتار کنید: خواستید اصلاحش کنید، کوتاهش کنید، اصلا حذفش کنید، هر کاری دلتان خواست بکنید.
سردبیر با کنجکاوی پرسید:
- شما نگفتید این لیخوبابا کیست؟ و اصلا موضوع از چه قرار است؟
ولی مچتنی دیگر گوشی را گذاشته بود و تازه متوجه بوقهای بیصبرانه تاکسی شد. در همین موقع صدای کلیدی هم که در آپارتمان را باز میکرد به گوش رسید. یک لحظه بعد در باز شد و سرافیما در آستانه در نمایان شد. دامن روپوش سفید آزمایشگاه از زیر پالتو پوستینش پیدا بود. سرافیما روسری پرزداری به سرش بسته بود و تند و تند نفس میکشید. قطرههای ریز عرق پیشانی بلندش را پوشانده بود.
گفت: - اوه، خدا را شکر! فکر کردم دیگر شما را نمیبینم. او قوطی لوازم ریش تراشی سیاه رنگی که چرمش برق میزد در دست گرفته بود.
- بگویید ببینم چرا موضوع قوطی وسایل ریش تراشی این همه ناراحتتان کرد؟ پس فردا روز تولد شماست و من یک قوطی لوازم نو و مدرن ساخت چکوسلواکی را برای شما خریدم. خوب، حالا که دارید میروید هدیه روز تولدتان را قبل از موقع تحویل بگیرید.
سرافیما قوطی را به طرف او دراز کرد و مچتنی در حالی که با حواس پرت قوطی را که حقیقتا قشنگ بود از دستش گرفت با چمدان به طرف در راه افتاد و گفت:
- اوه خیلی متشکرم. ممنونم. البته خیلی عذر میخواهم، ولی میشنوید که راننده تاکسی دارد بوق میزند. دیگر باید بروم. خداحافظ.
سرافیما گفت: - من با شما میایم فرودگاه.
- با روپوش؟ مگر نمیدانید که از مشایعت و بدرقه خوشم نمیآید.
چهرهی سرافیما که معمولا آرام و بیحرکت بود، این بار ناراحتی و هیجان درونیش را بروز داد. چشمهای خاکستری رنگ کشیده و دور از هم او که به صورتش حالت یکی از الهههای مصر باستان میداد آکنده از تقاضا و تمنا بود. این حالت به هیچ وجه به صورتش نمیآید.او عرق پیشانیش را گرفت و گفت:
- با این حال من بدرقهتان میکنم.
- با این قیافه؟
- فرقی ندارد. به چه کسی چه مربوط...
مچتنی شانههایش را بالا انداخت و حرفی نزد.
او تمام راه ساکت بود و به کوششهای زن برای این که سر صحبت را باز کند فقط به اختصار جواب آره و نه میداد. همچنان که در اتومبیل نشسته بود از پنجره به تایگا که جاده خط کشی شده که انگار شمشیر آن را به دو قسمت تقسیم کرده بود نگاه میکرد. بهار هنوز آن طور که باید فرا نرسیده بود. اینجا و آنجا تلهای برف در پای درختها دیده میشد، ولی جنگل دیگر مملو از رایحه بهاری بود و وزش باد عطر بهاری جنگل را وارد اتومبیل میکرد.
وقتی که سوسوی چراغهای فرودگاه از دور نمایان شد سرافیما بالاخره از سکوت مصرانه مچتنی به ستوه آمد و گفت:
- جدا شما تا این حد خسیس هستید که گم شدن یک کیف کهنه که آدم دلش نمیآمد به آن دست بزند این همه ناراحتتان کرد... نکته تازهآیست. نمیدانستم، نمیدانستم.
- حالا که نمیدانستید بدانید.
- به خاطر چیزی که ارزش یک پاپاسی را ندارد آدم جنجال به پا کند؟
- جنجال؟
مجتنی از ته قلبش تعجب کرد و به طرف انبوه مسافرانی که با سر و صدا کنار در خروجی اجتماع کرده بودند به راه افتاد. ولی وقتی متوجه شد که قطرههای اشک روی مژگان بلند چشمهای کشیده سرافیما نشست در حالی که به طرف در خروجی میرفت گفت:
- باشد، باشد، لعنت به آن قوطی. از هدیهتان متشکرم. راستش من اصلا فراموش کرده بودم که روز تولدم نزدیک است.
و با این حرف پیشانی بلند و سرد سرافیما را بوسید و گفت:
- خداحافظ!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سوم مطالعه نمایید.