تا لحظهی رفتن به فرودگاه هنوز قریب یک ساعت باقی مانده بود. اشیاء لازم درون چمدان بود و فقط قوطی وسایل ریش تراشی غیبش زده و ولادیمیر آنوفریویچ مچتنی هر کاری میکرد موفق نمیشد آن را پیدا کند. هر شیئی در آپارتمان کوچک او جای ویژهای داشت: جایی که یک بار و برای همیشه تعیین شده بود. خوب به یاد داشت که بعد از مراجعتش از آخرین مأموریتی که در شهر نووسیبیرسک داشت جعبه وسایل ریش تراشی را سرجای خودش گذاشت، درست روی طبقه دوم کمد لباس که جورابها و دستمالها و خرده ریزهای دیگر را آنجا نگه میداشت. جورابها و دستمالها که با نظم و ترتیب و روی هم چیده شده بودند همانجا بودند ولی از جعبه وسایل ریش تراشی اثری نبود.
علاوه بر این بقیه لباسها و اشیایی که در کمد بود به طرز دیگری جابجا شده و به شکل دیگری آویزان بود، شاید هم عاقلانهتر و راحتتر- اما نه آن طور که خودش میخواست. بر شیطان لعنت- اصلا چرا این سرافیما دست به اشیاء و لباسهای او میزند؟ لابد نمیتواند این غریزه ابدی همه زنها را که همه چیز را تمیز کنند، بشویند و بتکانند و به شیوه مطلوب خودشان جابجا کنند در وجود خودش نابود کند.
البته میتوان بدون قوطی وسایل ریش تراشی هم سر کرد. کافیست همهی آنها را توی کاغذ روزنامه پیچید، وانگهی قوطی را میتوان از مغازه فرودگاه مسکو که قرار است هواپیما را آنجا عوض کند و سوار هواپیمای خط جنوب شود خریداری کرد. با این حال گم شدن قوطی باعث ناراحتی و حتی باعث عصبانیتش شد: آخر سرافیما آن را کجا قایم کرده بود؟
حقا که وقتی سرافیما، با استفاده از کلیدی که خودش به او داده است در غیاب او مشغول رفت و روب و نظافت آپارتمان میشود، بلا و مصیبت بزرگیست. بارها سعی کرده بود این عادت را از سرش دور کند. چند بار به او تذکر داد و خواهش و تمنا کرد. حتی یک دفعه تهدیدش کرد که کلید را پس خواهد گرفت و حالا بفرمایید روز از نو روزی از نو. وقتی برای ماموریت کوتاه مدت به شعبه انستیتو رفت سرافیما دوباره به آپارتمانش آمد و همه چیز را جمع و جور کرد و کمدش را به هم ریخت و قوطی را گم به گور کرد. آن هم درست همین حالا که مچتنی عازم سفر دور و درازیست و احتیاج مبرمی به قوطی وسایل ریش تراشی دارد.
مچتنی در حالی که از نو همهی گوشه و کنارها را بازدید میکرد از روی ناراحتی با خودش میگفت: «مهم این که اصلا این کارها را برای چه میکند؟ کی ازش خواسته که این رفاه زنانه را به آپارتمان او که مرد کاملا مجردیست بیاورد؟ اینجا کی به این رفاه احتیاج دارد؟ خود البته، خیلی ساده است، برای این که روابطشان را محکمتر کند و به اصطلاح برای او مفید و لازم باشد. در حالی که خودش ابدا قصد ندارد با سرافیما ازدواج کند، با این که از مدتها پیش در آزمایشگاه همه آنها را برای هم خواستگاری کرده بودند و روزی رئیس کارخانه در میان ناراحتی و دستپاچگی کامل مچتنی موقع کنفرانس به او گفت: «خوب، این کار را لطفا به خانمتان محول کنید» خانم؟ نه دیگر. او این سالهای آخر را خیلی خوب به تنهایی و به طور مجرد گذرانده و به این وضع خودش عادت کرده بود. حالا بیاید و زن بگیرد و با این به اصطلاح رشتههای خانوادگی دست و پای خودش را ببندد؟ آخر چرا؟ البته سرافیما زن خوبیست- آب و رنگی هم دارد، عاقل است و کارمند خوبیست... ولی زندگی کردن در یک آپارتمان و انس گرفتن به عادات او و تغییر شکل دادن زندگی راحت و مجردانه خود؟ نه، او تن به این کار نخواهد داد، سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند. اگر سرافیما میخواهد میتواند روابط قبلی خودش را با او ادامه دهد و به طوری که در آزمایشگاه به شوخی میگفتند «همسر آمدنی و رفتنی او» بماند. اما نه همسر حقیقی. در ضمن باید به طور قطع و برای همیشه به فضولیهایش در کارهای شخصی او خاتمه داد...»
با همهی اینها پس قوطی وسایل ریش تراشی چه شده؟ تاکسی سفارشی ممکن است هر آن سر برسد. مچتنی نگاهی به ساعت کرد. سرافیما به طور حتم هنوز در آزمایشگاه بود. مچتنی گوشی تلفن را برداشت و تند و تند شماره آزمایشگاه را گرفت و مهندس کیسلیووا را پای تلفن خواست. بعد وقتی سرافیما گوشی را برداشت گفت:
- این من هستم. بله. یادتان نیست وقتی خانه مرا نظافت میکردید قوطی وسایل ریش تراشی را کجا گذاشتید؟ من چند دقیقه دیگر باید راه بیافتم و بروم به فرودگاه.
صدای بم و ملایمی جواب داد:
- شما البته فراموش نمیکنید دنبال من بیایید. خوب چرا دیگر اینقدر عصبانی هستید؟
- قوطی وسائل ریش تراشی را چه کار کردید؟
- این که ناراحتی ندارد. قوطی خیلی کهنه و زهوار در رفته بود.
- چکارش کردید؟
- انداختمش دور. توی آشغالدونی. من یک قوطی وسایل ریش نو و مدرن و خیلی راحت با هفت تا جا به شما هدیه میکنم.
مچتنی تقریبا فریاد زد:
- انداختید دور؟ یک همچین چیز لازمی را انداختید دور؟
ولی بلافاصله سخنش را تغییر داد و قبل از این که گوشی را بگذارد با لحن خشکی گفت:
- مگر شما نمیدانید که من دوست ندارم به اشیاء من دست بزنند.
- شما چه وقت میروید؟ من میخواهم بدرقهتان کنم.
- لازم نیست.
حالا دیگر مچتنی حقیقتا عصبانی شده بود و در درجه اول از دست خودش برای این که صدایش را بلند کرده و تقریبا داد زده بود. با همه اینها چه معنایی دارد که بیایند و اشیاء دیگران را دور بریزند! البته قوطی کهنه و زهوار در رفته بود و خودش هم چند بار گوشههای آن را با نخ ضخیم دوخته بود. ولی همین قوطی چند سال به او خدمت کرده و باز هم چند سال میتوانست به او خدمت کند! این قوطی کهنه وسایل ریش تراشی اولین چیزی بود که بعد از جنگ، بعد از جنگی که همه چیزش را در جریان آن از دست داد به وی هدیه کردند. چیزی بود در حکم یک دوست. و حالا بفرمایید، سرافیما آن را برداشت و دور انداخت... نه، به این وضع باید خاتمه داد. حقا که سرافیما ممکن نیست از یک زن آشنای نزدیک تبدیل به یک همسر واقعی با همه عواقب ناشیه از آن بشود.
مچتنی با دقت وسایل ریش تراشی را در یک پاکت سلوفن جا داد، قفل چمدان را بست و به ساعت نگاه کرد. بعد برای این که ببیند تاکسی آمده است یا نه به بالکن رفت. کنار در ورودی ساختمان اتومبیلی دیده نمیشد. البته هنوز وقت زیاد بود و مچتنی نگاهی به اطراف انداخته، عاشقانه به منظرهای که از اینجا، از طبقه دوازدهم ساختمان در مقابل دیدگانش گشوده میشد نظر افکند و با حرص و ولع هوای سرد و مرطوب اوایل بهار را استنشاق کرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت دوم مطالعه نمایید.