Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تقلبی

تقلبی

نویسنده :اریک - امانوئل اشمیت
مترجم : شهلا حائری

می‌توان گفت که دو امه فاوار وجود دارد، یک امه قبل از جدایی و یکی بعد از جدایی. هنگامی که ژرژ به او خبر داد که ترکش می‌کند، چند دقیقه‌ای طول کشید تا امه مطمئن شود کابوس نمی‌بیند و کسی سر به سرش نمی‌گذارد. واقعا این حرف‌های او بود؟ حقیقتا روی سخنش با امه بود؟ وقتی خوب مطمئن شد که واقعیت دارد و این ضربه نثار او شده است، سعی کرد مطمئن شود که هنوز نفس می‌کشد یا نه این کار وقت بیشتری لازم داشت چون دیگر قلبش نمی‌زد، خون رگ‌هایش از جریان ایستاده بود، سکوت سردی مانند مرمر اعضای بدنش را از کار انداخته بود، پلک‌هایش خشک شده بود و به سختی پلک می‌زد اما حرف‌های ژرژ همچنان در گوشش بود:

- عزیزم درک می‌کنی دیگه نمی‌تونم این وضع رو ادامه بدم. هر چیزی پایانی داره.

قیافه ژرژ جلوی نظرش بود، زیر بغل پیراهن مردانه‌اش از عرق جا انداخته بود. بوی ژرژ هنوز در مشامش بود، این بوی دلپذیر، بوی مردانه، بوی صابون و لباس زیر آمیخته با عطر گل اسطوخودوس ... امه حیرت زده و حتاکمی مأیوس متوجه شد که هنوز زنده است.

ژرژ ملایم، سمج، با ادب، پشت سر هم جملاتی را به زبان می‌آورد که پاسخگوی دو خواسته‌ی متناقض بود: این که هم رفتنش را به اطلاع امه برساند و هم وانمود کند که این امر مهمی نیست.

- ما با هم خیلی خوشبخت بودیم بزرگترین سعادت زندگیم رو مدیون تو هستم حتم دارم که در لحظه‌ی مرگم به تو فکر خواهم کرد با این حال من رئیس یک خانواده‌ام اگه مردی بودم که جا خالی می‌کرد، مردی که به تعهداتش پشت پا می‌زد و زن، بچه، نوه رو مثل اب خوردن رها می‌کرد باز هم دوستم داشتی؟

امه دلش می‌خواست نعره بزنه «آره، این طوری دوستت داشتم، حتی از همان روز اول منتظر چنین چیزی بودم» اما مثل همیشه حرفی نزد اذیتش نکنم. مخصوصا مواظب باشم اذیت نشه. خوشبختی ژرژ در نظر امه مهمتر از خوشبختی خودش بود. بیست و پنج سال آزگاری که عاشق ژرژ بود همواره خودش را فراموش کرده بود.

ژرژ ادامه داد:

- زنم همیشه فکر می‌کرد عمرمون را در جنوب فرانسه به پایان می‌رسونیم چون تا دو ماه دیگه بازنشسته میشم. در شهر کن یک خانه ویلایی خریدیم. این تابستان اسباب کشی میکنیم.

امه از اصطلاح عمرمون را به پایان می‌رسانیم بیشتر از موضوع رفتن ژرژ جا خورد. در حالی که ژرژ برای معشوقه‌اش زندگی خانوادگیش را به سان زندان تصویر کرده بود، امه با این چند کلمه عمرمون را به پایان می‌رسانیم دریافت که ژرژ در زندگی دیگری که امه در ان راه نداشت همچنان خود را شوهر و پدر بچه‌ها قلمداد می‌کرد.

عمرمون! پس امه فقط یک پرانتز، یک حاشیه در زندگی او بود عمرمون! حتی اگر ژرژ در گوشش کلمات عاشقانه زمزمه کرده بود، امه همچنان برای او یک هوا و هوس زودگذر باقی مانده بود عمرمون!

سرانجام آن زن دیگر، زن رقیب، منفور، ترسناک پیروز شده بود! آیا خودش خبر داشت؟ میدانست که وقتی با شوهرش در شهر کن مستقر می‌شوند پشت سرش زنی حیران، بی رمق و پریشان باقی میگذارد، زنی که بیست و پنج سال تمام آرزو داشت جایش را گیرد و حتی تا چند دقیقه پیش نیز این آرزو را در دل می‌پروراند؟

- عزیزم جواب بده، آخه یک چیزی بگو

امه به او با چشم‌های از حدقه درآمده خیره شد. چی؟ ژرژ زانو زده؟ دست‌هام رو نوازش می‌کنه؟ چی تو سرشه؟ شکی نیست که الان می‌زنه زیر گریه ... اون همیشه قبل از من به هق هق می‌افته ... اعصاب خرد کنه، هیچ وقت نمی‌تونم دلش رو نرم کنم چون باید اول اون رو تسکین بدم. کار راحتیه آدم هر وقت به نفعشه رفتار مردانه داره و هر وقت دلش خواست رفتار زنانه

امه به این مرد شصت ساله پایین پایش نگریست و ناگهان احساس کرد این مرد برایش کاملا غریبه است. اگر بخش منطقی مغزش به او یادآوری نکرده بود که او ژرژ است، همان مردی که مدت بیست و پنج سال می‌پرستید، حتما بلند می‌شد و فریاد می‌زد شما کی هستید؟ خونه من چه کار می‌کنید؟ و کی به شما اجازه داده به من دست بزنید؟

در این لحظه بود، لحظه‌ای که امه احساس کرد ژرژ عوض شده است که خود او هم تغییر کرد. بالای سر این کرم مو رنگ کرده که عر می‌زد و زانو و دستش را تف مالی می‌کرد امه فاوار به امه فاوار دیگری تبدیل شد. زن بعدی زنی که دیگر به عشق اعتقاد نداشت.

در ماه‌های بعد مسلما بین امه‌ی قدیمی و امهی جدید رفت و آمد‌هایی صورت گرفت مثلا پس از این که یک بار قصد خودکشی کرد دوباره با او هماغوش شد، ولی به هر حال در ماه اوت هنگامی که ژرژ اسباب کشی کرد امه جدید بر امه قدیمی مسلط شده بود. از آن هم بهتر:

امه‌ی قدیمی را کشته بود.

امه با بهت و حیرت به گذشته‌اش می‌اندیشید.

چطور باور کرده بودم دوستم داره؟ اون فقط دنبال یک معشوقه زیبا، مهربان و احمق بود.

زیبا، مهربان و احمق

زیبا، امه زیبا بود. تا وقت جداییشون همه این را به او می‌گفتند به جز خودش چون مانند خیلی از زن‌ها امه از آن نوع زیبایی که دلش می‌خواست و تحسین می‌کرد بهره نبرده بود. کوتاه قد، لاغر، با سینه‌های ظریف به زن‌های غول پیکر با اندام گرد و پر رشک می‌برد و قد و لاغریش باعث عقده‌اش شده بود. پس از جدایی برای خودش تحسین بیشتری قائل شد و به نظرش امد که «از سر هر مردی زیاده»

اما مهربان؟ بله امه مهربان بود. مهربانیش از این رو بود که برای خودش ارزشی قائل نبود و خودش را دست کم می‌گرفت. تک دختر مادری بود که هرگز هویت پدرش را بر او آشکار نکرد و دائم به او سرکوفت می‌زد. از دنیای مردها بی‌خبر بود. در نتیجه هنگامی که به عنوان منشی در شرکتی که ژرژ اداره می‌کرد استخدام شد، نتوانست در برابر این مردی که از او مسن‌تر بود مقاومت کند. مردی که در نظر این باکره معصوم هم پدر بود و هم معشوق. پس رمانتیسم و خیال پردازی چه می‌شود؟ به نظر امه دوست داشتن مردی که نمی‌توان با او ازدواج کرد به مراتب زیباتر می‌نمود...

احمق؟ در وجود امه هم مانند هر انسانی حماقت و ذکاوت در قسمت‌های مختلفی می‌زیستند، و گاهی از او زنی درخشان و باهوش و گاهی احمق می‌ساختند. اگر در زمینه‌ی کاری و حرفه‌ای لایق بود، هنگامی که وارد زمینه‌ی احساسی می‌شد ساده لوح و خرفت می‌گشت. صد‌ها بار همکارهایش به او توصیه کردند با این مرد قطع رابطه کند و صدها بار او سرخوشانه از آن‌ها اطاعت نکرد. آن‌ها درباره عقل با او سخن می‌گفتند؟ او هم از این که با زبان دل به آن‌ها پاسخ می‌گفت به خود می‌بالید.

طی بیست و پنج سال در زندگی روزمره کاری با هم شریک بودند، اما هرگز زندگی روزمره زناشوهری نداشتند! گریزهایشان نیز به همین دلیل زیباتر و با ارزش‌تر بود. اگر گاهی در سرکار نوازش‌های زودگذری نصیبش می‌شد، شب‌ها در خانه‌اش از این نوازش‌ها خبری نبود، مگر به ندرت آن هم به بهانه جلسات اداری تمام نشدنی در این بیست و پنج سال زندگی دو نفره شان فرصت نیافته بود فرسوده شود.

ژرژ پس از سه ماه از اقامتش در جنوب فرانسه گذشت، شروع کرد به نامه نگاری هر هفته نامه‌هایش پرشورتر و عاشقانه تر می‌گشت. از اثرات دوری بود؟

امه جواب نامه‌هایش را نداد چون نامه‌ها به امه قدیمی فرستاده می‌شد ولی امه جدید آن را دریافت می‌کرد. و امه جدید بدون این که احساساتی شود نتیجه گرفت که ژرژ لابد در کنار زنش کسل شده است. امه با اکراه و بیزاری صفحات نامه را می‌خواند که در آن گذشته زیباتر تصویر شده بود.این بازنشسته هم داره هذیان می‌گه! اگه به این صورت پیش بره تا سه ماه دیگه انگار در شهر ورون زندگی می‌کنیم و اسممون هم رومئو و ژولیته!

امه کارش را ادامه داد، به نظرش مدیر جدید مردی مضحک می‌آمد- به خصوص وقتی به او لبخند می‌زد- و شروع کرد شدیدا ورزش کند. این زن چهل و هشت ساله که ژرژ چون خودش بچه داشت مانع بچه‌دار شدنش گشته بود، تصمیم گرفت که حسرت بچه را از سر به در کند.

- که چی بشه؟ واسه این که بهترین سال‌های عمرم رو از من بدزدن، قلبم رو بمکن یک روز هم غیبشون بزنه و تنهاتر ولم کنن؟ نخیر، خیلی ممنون تازه باز هم به این کره زمین گندیده از آلودگی و حماقت بشری آدم اضافه کنم که چی بشه؟ آدم باید واقعا ابله یا غافل باشه تا بچه درست کنه

شرکتی که امه در آن کار می‌کرد با مشکل مواجه شد. همه افسوس آقای ژرژ مدیر قبلی را می‌خوردند اصلاحاتی پیش امد، طرح‌های اجتماعی در نظر گرفته شد و امه فاوار در سن پنجاه سالگی از کار بیکار شد.

 

ادامه داستان را در کتاب یک روز قشنگ بارانی (پنج داستان کوتاه) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب یک روز قشنگ بارانی، ناشر : نشر قطره
  • تاریخ: دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 - 06:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2150

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5104
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025726