Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اُدِت معمولی

اُدِت معمولی

نویسنده :اریک - امانوئل اشمیت
مترجم : شهلا حائری

آروم باش، اُدِت آروم باش.

ادت انقدر سر زنده و بی‌قرار و پر اشتیاق بود که حس می‌کرد می‌خواهد پرواز کند، از شهر بروکسل بگریزد، از ورای راهرو‌های عمارت‌ها بگذرد و از بالای بام خانه‌ها در آسمان به کبوتر‌ها بپیوندد. هرکس این اندام سبک بال را در میان کوچه پس کوچه‌های «مون دزار» می‌دید احساس می‌کرد که این زنی که پری بر روی گیسوان داشت بی‌شباهت به پرندگان نبود..

ادت می‌رفت تا او را ببیند! این بار راستی راستی... از نزدیک ...

آروم باش، ادت آروم باش.

با این که بیش از چهل سال از عمرش گذشته بود، قلبش مانند قلب یک جوان نو بالغ خیلی زود به طپش می‌افتاد. هر بار نزدیک خط کشی عابر پیاده مجبور می‌شد در پیاده رو منتظر شود، تمام رانش به مورمور می‌افتاد، پاهایش می‌خواست از زمین بکند و ازروی ماشین‌ها پرواز کند.

هنگامی که به کتابخانه رسید، مانند تمام اتفاقات مهم صفی طولانی در پیش رویش دید. به او گفتند که می‌بایست پیش از این که نزد او برسد چهل و پنج دقیقه‌ای صبر کند.

کتاب جدیدی را که ناشرها مانند درخت شب کریسمس روی هم تلنبار کرده بودند برداشت و با بغل دستی‌هایش بنا کرد به حرف زدن. با این که همه‌ی آن‌ها خوانندگان بالتازار بالزان بودند اما هیچ یک مانند ادت طرفدار پر و پا قرص و مشتاق او نبود.

انقدر درباره نویسنده اطلاعات داشت که انگار خود را ناچار دید از این بابت عذرخواهی کند:

- آخه برای این که من تمام کتاب‌هایش رو خوندم.

از این که پی می‌برد بهتر از بقیه، نویسنده و آثارش را می‌شناخت احساس غرور می‌کرد. ادت در خانواده‌ای بی بضاعت به دنیا آمده بود، روزها فروشندگی می‌کرد و شب‌ها در خانه با پر، تزیین آلات درست می‌کرد، می‌دانست که از هوش سرشاری بهره نبرده است و با اتوبوس از شهر شارلوروا می‌آمد که شهر معدنچیان از کار برکنار شده بود، در نتیجه از این که حداقل در این مورد از زنان مرفه اهل بروکسل برتر بود احساس شادمانی کرد. برتری یک طرفدار مشتاق نسبت به سایران.

بالتازار بازان در وسط کتابفروشی، در بالای یک سکو، در میان نور چراغ‌هایی که به ان عادت داشت و مانند صحنه تلویزیون چهره‌اش را روشن می‌کرد با خوشرویی تصنعی مشغول امضای کتابش برای خوانندگان بود. پس از دوازده رمان- و کلی موفقیت- دیگر نمی‌دانست که این کار را دوست دارد یا نه: از طرفی از بس که تکراری و یکنواخت بود باعث کسالتش می‌شد، و از طرفی از این که با خوانندگانش ملاقات می‌کرد خشنود بود. با این حال این روز‌ها خستگی رمق خوش و بش کردن را از او گرفته بود و اگر این کار را ادامه می‌داد بیشتر به دلیل عادت بود تا علاقه از لحاظ شغلی نیز به جایی رسیده بود که دیگر نیازی نمی‌دید برای فروش کتاب‌هایش دست به کاری زند، فقط کمی می‌ترسید مبادا که فروششان کم شود. کیفیتشان هم همین طور... چه بسا همین کتاب آخری «همان کتاب زیادی» بود که نباید می‌نوشت، کتابی که خیلی خاص نبود، کتابی که به اندازه‌ی بقیه ضروری نبود. اما فعلا اجازه نمی‌داد این شک و تردید‌ها بر او چیره شود چون همیشه با چاپ هر کتاب این تردید‌ها به سراغش می‌امد.

در میان چهره‌های ناشناس زن زیبایی توجهش را به خود جلب کرد، یک زن دو رگه که لباسی ابریشمی به رنگ آجی، طلایی بر تن داشت و دور از جمع تنها راه می‌رفت. با این که سخت مشغول صحبت کردن با تلفن بود گاهگاهی نظری مشتاقانه به نویسنده می‌افکند.

بالتازار بالزان از مسئول بازرگانی پرسید:

- این زن کیه؟

- مدیر مطبوعاتی شما برای کشور بلژیک می‌خواید به شما معرفیش کنم؟

- بله، لطفا.

بالتازار بالزان خوشحال از این که برای چند لحظه سلسله امضاها را متوقف می‌کند دست فلورانس را فشرد.

فلورانس با صدایی منقلب زمزمه کرد:

- این چند روز من مسئول رسیدگی به کارهای شما هستم.

بالتازار بالزان با شور و هیجانی غلو آمیز تأیید کرد:

- من روی شما حساب میکنم.

انگشت‌های دست زن به فشار کف دست بالتازار بالزان پاسخی تشویق آمیز داد و بارقه‌ای از موافقت در چشمانش درخشید. بالتازار فهمید که پیروز شده است و شب را به تنهایی در هتل به سر نخواهد برد.

از فکر ان چه در پیش رو داشت به وجد آمد و با لبخندی ولع آمیز و صدایی لرزان رو به خواننده‌ی بعدی کرد و گفت:

- خوب خانم برای شما چه کاری از دستم ساخته است؟

ادت به قدری از نیروی مردانه‌ای که در صدای نویسنده بود یکه خورد که دست و پایش را گم کرد:

- مم.. مم.. مم

قادر نبود کلمه‌ای بر زبان آورد

بالتازار بالزان بدون این که واقعا نگاهش کند، با مهربانی یک نویسنده حرفه‌ای به او نگریست.

- با خودتون کتاب آوردید؟

ادت با این که یک جلد از کتاب «سکوت داشت» را بر سینه می‌فشرد همچنان ساکت باقی ماند.

- می‌خواید که آخرین کتابم رو براتون امضاء کنم؟

ادت تمام نیرویش را جمع کرد و با سر پاسخ مثبت داد.

بالتازار بالزان دستش را دراز کرد تا کتاب را بردارد. ادت که فکر کرد نویسنده قصد دیگری دارد عقب عقب رفت، پای زن پشت سرش را لگد کرد، متوجه اشتباهش شد و سراسیمه کتابی را که در دست داشت با حرکتی تند به طرف نویسنده دراز کرد. چیزی نمانده بود که کتاب به سر بالتازار بالزان بخورد.

- به چه اسمی؟

- ...

- برای خودتونه؟

ادت با حرکت سر تایید کرد.

- اسمتون چیه؟

- ...

- اسم کوچکتون چیه؟

ادت دل به دریا زد، آب دهانش را قورت داد و با صدای خفه‌ای من من کنان گفت:

- ... دت

- ... ببخشید؟

- ... دت

- دت؟

ادت کاملا درمانده، با گلوی گرفته و در شرف سکته برای آخرین ار سعی کرد که اسمش را درست تلفظ کند:

- ... دت.

چند ساعت بعد در حالی که نور روز به خاکستری می‌گرایید تا جای خود را به سیاهی دهد، ادت همچنان روی نیمکتی نشسته بود و دلش راضی نمی‌شد به شارلورا برگردد. زخمی و دلشکسته بارها و بارها صفحه عنوان کتاب را می‌خواند که بر ان نویسنده محبوبش نوشته بود «برای دت»، بله، تنها ملاقاتش با نویسنده رویاهاش نقش بر آب شده بود و حالا بچه‌هایش نیز به او می‌خندیدند. حق هم داشتند. آخه اصلا می‌شود زنی به سن و سال او عرضه نداشته باشد اسم و فامیلش را ادا کند؟

به محض این که سوار اتوبوس شد ماجرا را فراموش کرد و تمام مسیر بازگشت را در عالم رویا به سر برد زیرا با همان اولین جمله کتاب جدید بالتازار بالزان هاله‌ای از نور او را احاطه کرد، شرم و غصه‌اش را زودود، صحبت‌های سایر مسافران و سر و صدای ماشین‌ها، منظره‌ی غم آلود و صنعتی شارلوروا را محو کرد، و او را به دنیای دیگری برد. از دولت او ادت در عوالم دیگری سیر می‌کرد.

هنگامی که به منزلش رسید، پاورچین قدم برداشت تا اهل خانه را بیدار نکند- به خصوص برای این که کسی از او درباره آبروریزش سوالی نکند- به تختخوابش رفت، به ناز بالش‌هایش تکیه داد و در سایه رو به رویش چشم انداز عشاقی را دید که مانند تصویر نقاشی بر دیوار در غروبی ساحلی به دیوار تکیه داده بودند، دیگر نتوانست چشم از کتاب بردارد و تا هنگامی که کتاب را به اخر نرساند چراغ بالای تختش را خاموش نکرد.

و اما بالتازار بالزان شبی بسیار .........................

 

ادامه داستان را در کتاب یک روز قشنگ بارانی (پنج داستان کوتاه) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب یک روز قشنگ بارانی، ناشر : نشر قطره
  • تاریخ: یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 - 06:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2180

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2424
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23008952