Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

غریبه

غریبه

نویسنده :اریک - امانوئل اشمیت
مترجم : شهلا حائری

این بار دیگه خوب دیده بودش! زن از انتهای سالن گذشت، با حیرت به او خیره شد، و در سایه‌ی آشپزخانه ناپدید شد.

ادیل ورسینی (Odile Versini) لحظه‌ای تردید کرد: بهتر بود تعقیبش کند یا دمش را روی کولش بگذارد و هر چه سریع‌تر آپارتمان را ترک کند؟

این غریبه‌ای که وارد خانه‌اش شده بود کیست؟ این اقلا سومین بار بود... آخرین بار به قدری گذرا بود که ادیل فکر کرد خیالاتی شده است، اما این بار هر دو فرصت یافتند نگاهی به هم بیندازند. حتی به نظرش رسید که ان زن وقتی می‌گریخت پس از لحظه‌ای تعجب از ترس شکلکی نیز درآورده بود.

دیگر درنگ جایز نبود، ادیل در حالی که به دنباش می‌رفت خطاب به او گفت:

- وایستید، دیدمتون! بی‌خود سعی نکنین پنهان شید، راه فراری ندارید.

ادیل سراسیمه به همه‌ی اتاق‌ها سرک کشید، اتاق خواب، آشپزخانه، دستشویی، حمام؛ هیچ کس نبود.

پس تنها می‌ماند گنجه‌ی ته راهرو

- بیایید بیرون! بیاید بیرون والا پلیس را خبر می‌کنم.

کوچک‌ترین صدایی از گنجه درنیامد.

- تو خانه‌ی من چکار می‌کنید؟ چطور آمدید تو؟

سکوت محض.

- باشه، بعدا نگید که بهتون نگفتم.

ناگهان ترسی شدید سراپای ادیل را فرا گرفت: این غریبه چی می‌خواست؟ لرزان به طرف در ورودی برگشت، گوشی تلفن را برداشت و به زحمت شماره‌ی پلیس را گرفت. در دل می‌گفت «زود باشین، زود باشین. الان از گنجه می‌پره بیرون و به من حمله می‌کند» سرانجام پس از گذشتن از هفت خوان پیام‌های انتظار، صدای پرطنین کارمندی جواب داد:

- پلیس منطقه‌ی شانزده پاریس، بفرمایید:

- زود بیاین خونه من، یک زنی وارد منزلم شده. در گنجه‌ی راهرو قایم شده و نمی‌خواد بیرون بیاد. زود. تو رو خدا، شاید یک دیوانه یا یک قاتله. عجله کنید، خیلی می‌ترسم.

مامور پلیس اسم و نشانی منزلش را یادداشت کرد و به او اطمینان داد که تا پنج دقیقه دیگر گشتی به آن جا می‌رسد.

- الو؟ الو؟ هنوز آنجایید؟

- م م م ...

- خانم حالتون خوبه؟

- ...

- پشت خط بمونید، قطع نکنید. خب. این طوری اگر اتفاقی افتاد می‌تونید بهم خبر بدید. حرف‌های من رو با صدای بلند تکرار کنید تا این آدم بشنوه و بدونه که بی‌کمک نموندید. بگید، حالا.

- بله، حق با شماست، آقای مأمور پلیس. پشت خط می‌مانم، این طوری این آدم هر کاری بکنه شما می‌فهمید.

انقدر داد زده بود که خودش صدایش را نمی‌شنید. حرف‌هایش واضح بود؟ خدا کنه که این مزاحم غریبه علی رغم فاصله و در گنجه و لباس‌ها صدایش را شنیده و ترسیده باشه. در گوشه‌های تاریک آپارتمان هیچ جنبشی دیده نمی‌شد. این آرامش از هر سر و صدایی دلهره آورتر بود.

ادیل زیر لب به مأمور پلیس گفت:

- هنوز آنجایید؟

- بله خانم، من تنهاتون نمی‌ذارم.

- من... من... یک کم وحشت برم داشته ...

- چیزی دم دستتون هست تا با آن از خودتون دفاع کنید؟

- نه، هیچی.

- هیچ شیئی نیست که بتونید ازش استفاده کنید، که اگر این آدم به سرش زد یک بلایی سرتون بیاره با اون بترسونیدش؟

- نه.

- یک چتر چی؟ یک چکش؟ یک مجسمه چی؟ دور و بر خودتون را نگاه کنید.

- چرا. مجسمه برنزیم اینجاست...

- ورش دارید و تظاهر کنید که اسلحه است.

- ببخشید؟

- بلند بگید که حالا هفت تیر شوهرتون دستتونه و دیگه از هیچی نمی‌ترسید بلند بگید.

ادیل نفس بلندی کشید و با صدای زیر و با لحنی نامطمئن گفت:

- نه، سرکار، دیگه نمی‌ترسم برای این که هفت تیر شوهرم دستمه

آهی کشید، کم مانده بود جایش را خیس کند. انقدر بد عمل کرده بود که مسلما زن غریبه یک کلمه از حرف‌هایش را باور نمی‌کرد.

صدای پشت تلفن ادامه داد:

- خب واکنشش چیه؟

- هیچی

- خیلی خب. ترسیده تا وقتی که مامورهای ما برسند از جایش تکان نخواهد خورد.

چند لحظه بعد ادیل صدای مامورهای پلیس را از پشت گوشی در باز کن شنید، در را باز کرد و منتظر شد که آسانسور آن‌ها را به طبقه دوم برساند. سه مرد قوی هیکل از آسانسور پریدند بیرون.

- آن‌جاست. توی گنجه قایم شده است.

وقتی مأموران اسلحه‌شان را درآوردند و وارد راهرو شدند. ادیل از ترس لرزه‌ای به اندامش افتاد. از آنجا که نمی‌توانست دیدن این منظره را تحمل کند ترجیح داد به سالن پناه برد و انجا از دور بفهمی نفهمی صدای تهدید‌ها و امر و نهی‌ها را بشنود.

ناخودآگاه سیگاری آتش زد و به پنجره نزدیک شد. بیرون با این که اوایل ماه ژوییه بود، چمن‌ها زرد شده بودند، و درختان برگ‌های حنایی رنگشان را از دست می‌دادند. گرمای شدید میدان تروکادرو (trocadero) را در امان نگذاشته بود. سراسر فرانسه را فراگرفته بود. هر روز تعداد تلفات بیشتر می‌شد، هر روز اخبار تلویزیون از شمار جدید مردگان سخن می‌گفت، از بی‌خانمان‌هایی که بر روی قیر داغ نفس‌های آخر را می‌کشیدند، سالخوردگان آسایشگاه‌ها که مثل مگس می‌افتادند و می‌مردند، از نوزادانی که از کم آبی تلف می‌شدند. تازه حیوان‌ها و گل‌ها و سبزه‌ها و درخت‌ها را به حساب نمی‌آوردند. همان جا جلوی چشم ادیل، درست آن پایین روی چمن میدان پرنده مرده‌ای مانند نقاشی سیاه قلم با پاهای شکسته خشک و بی‌حرکت افتاده بود. حیف، صدای آواز پرندگان چه زیباست... این فکر باعث شد که لیوان آبی برای خودش بریزد و با احتیاط سربکشد. مسلما وقتی این همه آدم تلف می‌شدند فکر کردن به خود، خودخواهی محض بود ولی کار دیگری هم از دستش برمی‌امد؟

- خانم ببخشید ... خانم!

مأموران که در ورودی سالن ایستاده بودند به زحمت توانستند ادیل را از بحر افکارش درباره‌ی فجایع گرما بیرون بکشند. ادیل برگشت و پرسید:

- خب، کیه؟

- خانم هیچ کس نیست.

- یعنی چی هیچ کس نیست؟

- خودتون بیایین ببینن.

ادیل دنبال این سه مرد به طرف گنجه رفت. گنجه پر از رخت و لباس و جعبه‌های کفش بود ولی از غریبه خبری نبود.

- اون زن کجاست؟

- می‌خواین با هم بگردیم؟

- معلومه.

مأمورهای پلیس تمام گوشه کنارهای آپارتمان صد و بیست متری را به دقت زیر و رو کردند، هیچ زنی آنجا پنهان نشده بود.

ادیل سیگاری آتش زد و با لحنی اعتراض آمیز گفت:

- با این وجود قبول دارین که عجیبیه اون از راهرو گذشت، من رو دید، غافلگیر شد و به طرف ته آپارتمان فرار کرد. از کجا می‌تونست بیرون بره؟

- از در خصوص خدمتکارها؟

- همیشه قفله.

- بریم ببینیم.

به آشپزخانه رفتند و ملاحظه کردند دری که به روی پله‌های اضطراری باز می‌شد قفل است.

ادیل گفت:

- در نتیجه می‌بینید که این زن نمی‌تونه از این جا بیرون رفته باشه.

- مگر این که یک دسته کلید داشته باشه اگر نه چطور آمده تو؟

ادیل تعادلش را از دست داد. مأمورها دستش را گرفتند و کمکش کردند بنشیند. ادیل خوب می‌دانست که حق با آن‌هاست. زنی که وارد خانه‌اش شده بود برای داخل و خارج شدن کلید لازم داشت.

- وحشتناکه...

- می‌توانید برای ما بگین این آدم چه قیافه‌ای داشت؟

- پیر زن.

- ببخشید؟

- آره، یک زن پیر. با موهای سفید.

- چی پوشیده بود؟

- چه می‌دونم معمولی.

- پیرهن یا شلوار؟

- به نظرم پیرهن تنش بود.

- با شکل و شمایل معمول دزد‌ها و تبهکارها جور در نمی‌آد.

مطمئنید که این آدم یکی از دور و بری‌هاتون نبوده که به جا نیاوردین؟

ادیل با انزجار به آن‌ها چشم‌ دوخت.

- خوب می‌فهمم چی می‌خواین بگین. منطقیه کارتونه، اما متوجه باشین که در سن سی و پنج سالگی هنوز نه پیرم، نه خرفت مدارک تحصیلیم هم مسلما از شما بیشتره، روزنامه نگار مستقلم و متخصص مسائل جغرافیایی سیاسی در خاورمیانه هستم. به شش زبان حرف می‌زنم، و علی رغم گرما حالم کاملا خوبه. پس لطفا باور کنید که من معمولا یادم نمی‌ره به کی کلید دادم.

مامورها از ترس عصبانیت ادیل و متعجب با احترام سرشان را تکان دادند.

- خانم ما رو ببخشید. باید تمام فرضیه‌ها رو در نظر بگیریم. گاهی با آدم‌های ظریف و حساسی سر و کار داریم که...

- حق با شماست، بی‌خود از کوره در رفتم...

- شما این جا تنها زندگی می‌کنین؟

- نه شوهر دارم.

- شوهرتون کجاست؟

ادیل با تعجبی شیطنت آمیز به مأمور پلیس نگاه کرد. متوجه شد که مدت‌ها بود کسی از او این سوال ساده‌ی «شوهرتون کجاست» را نکرده است.

لبخندی زد و گفت:

- تو خاورمیانه است. خبرنگاره.

از چشمان از حدقه درآمده و سکوت احترام آمیز ماموران معلوم بود که برای کار شارل احترام قائلند. با این حال مأموری که سالخورده‌تر بود تحقیقات را ادامه داد:

- مثلا ممکن نیست که شوهرتون دسته کلیدش را به کسی داده باشد که...

- چی فکر می‌کنین؟ حتما به من می‌گفت.

- نمی‌دونم. گاهی پیش می‌آد.

- نخیر، در این صورت به من اطلاع می‌داد

- می‌شه بهش زنگ بزنین تا مطمئن شین؟

ادیل با حرکت سر جواب منفی داد.

- اون دوست نداره وقتی اون سر دنیاست باهاش تماس بگیرن. اونم برای چند تا کلید مسخره‌ست.

- اولین باره که چنین چیزی اتفاق می‌افته؟

- این پیرزنه؟ نه. اقلا سومین دفعه‌ست.

- توضیح بدین.

- دفعه پیش به خودم گفتم چشمم عوضی دیده، که چنین چیزی ممکن نیست. درست همون چیزی که شما الان فکر می‌کنین. اما این دفعه دیگه مطمئنم که خواب ندیدم: وای که چقدر منو ترسوند. البته ناگفته نمونه که منم حسابی ترسوندمش!

- خانم ور سینی با این تفاصیل من فقط می‌تونم به شما یک توصیه بکنم: فورا کلید و قفلتون رو عوض کنین. این طوری خیالتون راحت می‌شه. یک روزی شاید وقتی شوهرتون برگشت معلوم شه ماجرای این زن غریبه از چه قراره. تا اون وقت می‌تونین با خیال راحت بخوابین.

ادیل حرف آن‌ها را پذیرفت. از ماموران تشکر کرد و تا دم در برای بدرقه آن‌ها رفت. ناخودآگاه یک پاکت سیگار باز کرد، شبکه‌ی محبوبش را روی تلویزیون گرفت، شبکه‌ای که دائم خبر پخش می‌کرد، و سپس به فکر فرو رفت و سعی کرد مسئله را از جهات مختلف بررسی کند.

پس از یک ساعت وقتی به این نتیجه رسید که فرضیاتش به جایی نمی‌رسد گوشی تلفن را برداشت تا برای فردا یک قفل ساز خبر کند.

 

ادامه داستان را در کتاب یک روز قشنگ بارانی (پنج داستان کوتاه) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب یک روز قشنگ بارانی، ناشر : نشر قطره
  • تاریخ: شنبه 29 اردیبهشت 1397 - 06:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1985

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 391
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021013