Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

یک روز قشنگ بارانی

یک روز قشنگ بارانی

نویسنده :اریک - امانوئل اشمیت
مترجم : شهلا حائری

زن عبوس به بارانی که بر روی جنگل لاند می‌بارید نگاه می‌کرد.

- چه هوای مزخرفی!

- عزیزم اشتباه می‌کنی.

- چی؟ یک دقیقه بیا سرت رو بیرون کن می‌بینی چی داره از آسمون می‌باره!

- دقیقا.

مرد به طرف ایوان رفت، تا جایی که قطره‌های باران امان می‌داد به باغ نزدیک شد و پره‌های بینیش را باز و گوش‌هایش را تیز کرد، سرش را بالا گرفت تا باد خیس را بهتر بر روی صورتش حس کند و با چشمانی نیمه بسته در حالی که عطر آسمان سرخ فام را استشمام می‌کرد زمزمه کرد:

- یک روز قشنگ بارانیه.

مرد به نظر صادق می‌رسید.

در این لحظه برای زن دو اصل مسلم شد: نخست این که از دست مرد واقعا حرص می‌خورد و دوم این که اگر می‌شد هرگز او را ترک نمی‌کرد.

تا آن‌جا که هلن (Helene) به خاطر می‌آورد هرگز روزگار دلخواهی نداشت. از همان بچگی رفتارش پدر و مادرش را به تنگ می‌آورد، دائم اتاقش را جمع و جور میکرد، با کوچکترین لکه‌ای لباس عوض می‌کرد، انقدر گیسوانش را می‌بافت که کاملا با هم قرینه شوند. وقتی او را به تماشای رقص باله‌ی دریاچه‌ی قو بردند، تنها او متوجه شد که صف رقصنده‌ها کمی نامرتب است، که دامن‌های رقاصه‌ها با هم و همزمان پایین نمی‌افتد، و هر بار یکی از بالرین‌ها- هر بار یک نفر مختلف- آهنگ و نظم حرکات گروهی را بر هم می‌زند. در مدرسه بی‌نهایت مواظب اسبابش بود و اگر بیچاره‌ای کتابی به او پس می‌داد که در گوشه‌اش صفحه‌ای تا خورده بود، اشک هلن را در می‌آورد و در ته دلش لایه‌ی نازک دیگری از اعتماد اندکی را که به بشریت داشت از بین می‌برد. هنگامی که نو بالغ شد به این نتیجه رسید که کار طبیعت هم دست کمی از کار انسان‌ها ندارد زیرا شماره‌ی یکی از پاهایش مجدانه سی و هشت و دیگری سی و هشت و نیم بود، و قدش هم علی‌رغم تمام سعیش از یک متر و هفتاد و یک تجاوز نمی‌کرد- آخه یک متر و هفتاد و یک هم شد قد؟ وقتی هم بزرگ شد به بهانه‌ی تحصیل حقوق سری به نیمکت‌های دانشگاه زد تا برای خود نامزدی بیابد.

کمتر جوانی به اندازه‌ی هلن ماجرای عاشقانه داشته است. ان‌هایی که محاسن او را داشتند از روی شهوت یا بی‌ثباتی ذهنی دائم معشوق عوض می‌کردند. هلن هدفش از پشت هم ردیف کردن عشاق آرمان گرایی بود. هر پسر جدیدی به نظرش سرانجام بهترین مرد می‌رسید. در شگفتی اولین دیدار، در جذابیت نخستین گفت و گو به او محاسنی میبخشید که در ته دل آرزو داشت. چند روز و چند شب بعد، وقتی توهم خاتمه می‌یافت و هلن او را آن‌ چنان که در واقعیت بود می‌دید، با همان جدیتی که جلبش کرده بود و رهایش می‌ساخت. درد هلن این بود که می‌خواست دو خواسته‌ی متضاد را برآورده کند: آرمان گرایی و روشن بینی را.

از بس که هر هفته شاهزاده رویاهایش را عوض کرد، از خودش و مرد‌ها زده شد. طی ده سال آن دختر جوان پرشور و ساده دل مبدل شد به یک زن سی ساله بدبین و دلزده. خوشبختانه ظاهرش کوچک ترین نشانه‌ای از این احوالات را نشان نمی‌داد، موهای بورش چهره‌اش را درخشان می‌کرد و روحیه‌ی با نشاط ورزشکارانه‌اش حمل بر سر زندگی می‌شد. پوست شفافش جنس مخمل پریده رنگش را حفظ کرده بود به طوری که هر لبی هوس می‌کرد بوسه‌ای بر ان نهد. هنگامی که آنتوان (Antoine) هلن را در جلسه‌ی شورای وکلا دید یک دل نه صد دل عاشق او گشت. از آن جا که هلن نسبت به آنتوان کاملا بی‌تفاوت بود به او اجازه داد تا آن جا که دلش می‌خواهد عشق آتشینش را به او ابراز کند. آنتوان مردی سی و پنج ساله بود، نه زشت و نه زیبا، دوست داشتنی، با پوستی گندمگون و مو و چشمانی قهوه‌ای رنگ. تنها مشخصه‌ی بارز آنتوان قدش بود. آنتوان با دو متر قد، از همه‌ی هم نسل‌هایش یک سر و گردن بلندتر بود و انگار از این بابت با لبخندی دائمی و کمی خمیدگی شانه از بقیه عذر می‌خواست. همه متفق القول بودند که فکرش نیز خوب کار می‌کند اما هلن که خود از این بابت چیزی کم نداشت، کسی نبود که هیچ گونه هوش و ذکاوتی تحت تأثیرش قرار دهد. آنتوان انقدر به هلن تلفن کرد، برایش نامه‌های پرشور نوشت، گل فرستاد، به مهمانی‌های جالب و بامزه دعوتش کرد، به قدری شوخ طبع و مصر و تیزهوش بود، که هلن کمی از روی بیکاری و خیلی به این دلیل که تا ان وقت هیچ وقت در گلخانه‌ی عشاقش چنین نمونه‌ی غول پیکری نداشت، گذاشت آنتوان خیال کند که دلش را به دست آورده است.

با هم عشقبازی کردند. سعادتی که آنتوان حس کرد هیچ ربطی به لذت هلن نداشت. با این حال هلن گذاشت که ادامه بدهد.

ماه‌ها بود که رابطه‌شان ادامه داشت.

آنتوان می‌گفت که بزرگترین عشق زندگیش را یافته است. به محض این که هلن را به رستوران می‌برد باید حتما هلن را شریک برنامه‌های زندگی آینده‌اش می‌کرد. این وکیلی که تمام پاریس به دنبالش بود می‌خواست که هلن همسر و مادر فرزندانش شود. هلن هم لبخند بر لب سکوت می‌کرد. آنتوان از روی احترام یا ترس، جرأت نمی‌کرد وادارش کند جواب دهد. چی در سر هلن می‌گذشت؟

در واقع خودش هم نمی‌دانست. مسلما این ماجرا بیشتر از معمول طول کشیده بود اما هلن نمی‌خواست این موضوع را به حساب اورد و از ان نتیجه‌گیری کند. انتوان به نظرش- چطور بگویم.... خوش آیند می‌آمد. آره، کلمه‌ای قویتر و پرشورتر برای بیان احساسی که فعلا باعث می‌شد هلن رابطه‌اش را با او به هم نزند پیدا نمیکرد. حالا که قرار است آنتوان را پس بزند دیگر چرا عجله کند؟

هلن برای آسودگی خیال فهرستی از عیوب آنتوان تهیه کرده بود. از نظر قیافه آنتوان یک لاغر دروغین بود. بدون لباس، شکم کوچولوی بچگانه‌ای از هیکل درازش بیرون می‌زد که بدون شک طی سال‌های اینده بزرگتر هم میشد. رابطه‌ی نزدیکشان هم زیادی طول می‌کشید و تکراری در کار نبود. از نظر فکری هم با این که درخشان بود و مرتبه و موفقیت شغلیش گواه ان بود، زبان‌های خارجی را به خوبی هلن حرف نمی‌زد. از نظر روحی هم ادمی بود که به مردم زیادی اعتماد می‌کرد، و به طرز ابلهانه‌ای خوش باور به نظر می‌رسید...

با این حال هیچ کدام از این معایب برای قطع فوری رابطه کافی نبود، این معایب هلن را منقلب می‌کرد. احتیاطی که آنتوان در به کارگیری زبان‌های خارجه به خرج می‌داد در حد کمالی بود که برای زبان مادریش داشت. اما سادگیش هم برای هلن آرامش بخش بود: هلن در مجامع نخست ابتذال آدمها را می‌دید، تنگ‌نظری‌هایشان، بی‌غیرتیش‌شان، حسادتشان، عدم اطمینانشان، ترسشان را. شاید به دلیل این که این احساسات در وجود خودش بود خیلی زود آن‌ها را نزد بقیه می‌یافت. در حالی که برای آنتوان آدم‌ها نیات والا و انگیزه‌های ارزشمند و آرمان‌گرا داشتند، انگار که هیچ وقت آنتوان در قابلمه‌ی هیچ مغزی را باز نکرده بود تا ببیند که چه گندی درش است و در ان چه معجونی می‌جوشد.

از ان جا که هلن جلسه معرفی به پدر و مادر‌ها را دائم به تعویق می‌انداخت، تعطیل اخر هفته را صرف تفریحات شهری می‌کردند:

سینما، تئاتر، رستوران، پرسه زدن در کتاب فروشی‌ها و نمایشگاه‌ها.

در ماه مه چهار روز تعطیلی باعث شد که به صرافت سفر بیفتند. آنتوان هلن را در یک هتل ویلایی کنار جنگل کاج و ساحل شن سفید در سرزمین لاند (Landes) دعوت کرد. هلن که همیشه عادت داشت برای تعطیلات به سواحل مدیترانه برود، از این که فرصتی پیش آمده بود تا با اقیانوس و امواج سهمگین آشنا شود و به تماشای موج سواران بنشیند کلی هیجان زده بود. حتی خیال داشت که به اردوگاه طبیعت گرایان برود و در آنجا حمام آفتاب بگیرد...

افسوس، هنوز صبحانه تمام نشده طوفانی که در راه بود سررسید. آنتوان در حالی که به هرۀ رو به پارک تکیه داده بود گفت:

- امروز یک روز قشنگ بارانی است.

درست وقتی که هلن حس می‌کرد پشت میله‌های باران زندانی است و مجبور است ساعات کسالت‌آوری را بگذراند. آنتوان با چنان ولعی روز را آغاز می‌کرد که انگار با آسمانی آبی و درخشان طرف است.

- امروز یک روز قشنگ بارانی است.

هلن از او پرسید چطور یک رو بارانی می‌تواند زیبا باشد. آنتوان هم برایش تعریف کرد: از رنگ‌های‌ گوناگونی که آسمان، درختان و سقف خانه‌ها به خود می‌گیرد و آن‌ها عنقریب وقت گردش خواهند دید، از نیروی وحشی اقیانوس، از چتری که آن‌ها را هنگام قدم زدن به هم نزدیک‌تر می‌کند، از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ، از لباس‌هایی که کنار آتش خشک می‌شوند، از رخوتی که به همراه دارد، از فرصتی که خواهند داشت تا چندین بار با هم در آمیزند، از صحبت‌های زیر ملحفه درباره‌ی زندگی و گذشته، از بچه‌هایی که از ترس طبیعت سراسیمه به چادری پناه می‌برند...

 

ادامه داستان را در کتاب یک روز قشنگ بارانی (پنج داستان کوتاه) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب یک روز قشنگ بارانی، ناشر : نشر قطره
  • تاریخ: جمعه 28 اردیبهشت 1397 - 16:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2069

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1575
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028227