همهی آنان به آرامی نزدیک سنگ بزرگ توقف کردند. آلیوشا نگاهی به پیرامون خود افکند و او ناگهان منظرهای را که اسنکیریوف شرح داد به خاطر آورد. ایلیوشا در حالی که میگریست و پدرش را به اغوش میفشرد و به او میگفت: «پدر جان! پدر عزیز! آه! او چگونه تو را آزرد!»
ناگهان در قلب خود احساس فشاری نمود و با نگاهی جدی به چهرههای درخشان دوستان ایلیوشا نگریست و گفت:
- دوستان عزیزم! من در اینجا میل دارم چند کلمه با شما صحبت کنم.
نو آموزان بیدرنگ او را احاطه کردند و با دیدگان دقیق به او خیره شدند. آلیوشا شروع به صحبت کرد و چنین گفت:
«دوستان عزیزم: ما به زودی از یکدیگر جدا خواهیم شد. من هنوز مدتی با برادرانم به سر خواهم برد اما به زودی این شهر را ترک خواهم کرد و شاید هم تا مدت مدیدی باز نگردم و بنا بر این ما از یکدیگر جدا خواهیم شد، بنابراین در اینجا، نزدیک این سنگ متعهد شویم که هرگز ایلیوشا را فراموش نکنیم. همواره یکدیگر را به یاد اوریم. هر حادثهای که بعدا در زندگی برای ما روی دهد و حتی اگر در مدت بیست سال هم یکدیگر را نبینیم همواره به یاد داشته باشیم چگونه به این کودک تیره بخت نزدیک پل سنگ میانداختند (ایا خوب به یاد دارید؟) تا چه اندازه به او علاقمند بودیم. او پسر خوب و شجاعی بود که حس شرافت داشت و توهینی را که به پدرش وارد امده بود کاملا احساس کرد و درصدد دفاع از او برآمد. بنابراین در تمام مدت عمر خود خاطره ایلیوشا را به ذهن بسپریم. اگر هم بعدا سنگینترین افکار ذهن ما را کاملا به خود مشغول دارد، اگر به اوج افتخار برسیم و یا برعکس در دره رنج و ناکامی افتیم، هرگز فراموش نکنیم چقدر در اینجا همه با هم خوش و سعادتمند بودیم و چگونه اتش عشق و علاقه نسبت به این کودک در دل همه ما زبانه میکشید و این عشق چگونه تا مدتی ما را به مراتب از آنچه در حقیقت هستیم خوبتر ساخت. عزیزان من! کبوتران کوچک من اجازه دهید شما را کبوتر بخوانم زیرا در این لحظه که به چهرههای پاک و زیبای شما دقیق میشوم به نظرم بسیار شبیه به این پرندگان زیبای خاکستری رنگ میآیید. فرزندان عزیز من! شاید درست درک نکنید به شما چه میگویم زیرا غالبا من روشن سخن نمیگویم اما سخنان مرا به یاد خواهید اورد و بعداً ان را تصدیق خواهید کرد. بنابراین بدانید برای زندگی آینده شما هیچ چیز زیباتر، نیرومندتر، سالمتر و مفیدتر از خاطرات خوش ایام طفولیت و یادگاریهای خانه پدری نیست. غالبا دربارهی لزوم تربیت با شما سخن میگویند، بسیار خوب! یک خاطره زیبای کودکی از لحاظ تربیت، بیش از هر چیز ارزش دارد و کسی که در تمام مدت عمر این خاطرات را به ذهن میسپرد مردنی نیست. حتی اگر در ته قلب خود بیش از یکی از این خاطرات خوش را نگاه نداریم، بعدا در راه نجات ما موثر واقع خواهد شد. شاید ما بعدا بدجنس و بدطینت شویم و شاید نیرو و قدرت کافی برای مقاومت در مقابل وسوسههای نامطلوب در خویشتن نیابیم و شاید به اشکهای دیگران و کسی که مانند کولیا چند لحظه پیش میگفت: «میل دارم برای همه رنج ببریم» بخندیم و شاید هم این اشخاص نیک را مورد استهزاء قرار دهیم. با وجود این هر قدر هم بدجنس به بار آییم (خدا ما را از چنین روزی در امان دارد) هر بار که به یاد آوریم چگونه ایلیوشا را به خاک سپردیم و چند روز اخیر تا چه اندازه به او عشق ورزیدیم و در نزدیکی این سنگ چه سخنان پرمحبتی با یکدیگر مبادله کردیم سنگدلترین و موذیترین ما، به فرض ان که ما ظالم و سنگدل شویم جرئت نخواهد کرد که از ته دل نسبت به احساساتی که در این لحظه قلب ما را فرا گرفته است روش بیاعتنایی و تمسخر پیش گیرد و حتی می توان قدمی فراتر نهاد و گفت ممکن است یادآوری این خاطره مانع ان گردد که او مرتکب اقدام زشتی گردد بلکه بر عکس فکری خواهد کرد و به خود خواهد گفت: «آری در آن زمان خوب و صادق و دلیر بودم» شاید هم به این خوبی دوران گذشته خود بخندد ولی چه اهمیتی دارد؟ بشر همواره به خوی و صداقت و شرافت خندیده است ولی این تمسخر بر اثر سبک فکری است بلکه دوستان عزیز به شما اطمینان میدهم به محض این که میخندد اگر اندیشه کند به خودش می گوید: «خیر! بد کردم خندیدم! به این چیزها نمی توان خندید»
کولیا در حالی که چشمانش میدرخشید چنین فریاد برآورد:
- کارامازوف! همین طور خواهد شد. درست میگویید معنی سخنان شما را خوب درک میکنم.
بچهها به جنب و جوش افتادند آنان نیز میخواستند به وسیلهای اظهارات آلیوشا را تصدیق کنند لکن خودداری کرده و تنها با چشمان متأثری به نگاه کردن آلیوشا اکتفا میکردند.
آلیوشا به سخنان خود چنین ادامه داد:
این نکات را برای آن موردی خاطرنشان ساختم که ما بدجنس شویم ولی چرا اساسا بدجنس شویم؟ این صحیح نیست دوستان من! قبل از هر چیز خوب و شرافتمند باشیم و بعدا نیز یکدیگر را به یاد آوریم. بار دیگر این نکته را تایید میکنم. راجع به خودم، دوستان عزیزم قول میدهم هیچ یک از شما را فراموش نخواهم کرد و حتی پس از سی سال خاطره هیچ یک از این صورتهایی را که اینک به من نگاه میکنند از ذهن نخواهم زدود. چند لحظه پیش کولیا به کاراچف گفت که «حتی میل نداریم از وجود تو آگاه باشیم» ولی آیا ممکن است من فراموش کنم که کاراچف وجود دارد و اکنون بر خلاف موقعی که تروا را کشف کرد دیگر سرخ نمیشود بلکه با چشمان خوب و پر نشاطش به من مینگرد؟
دوستان عزیزم! بگذارید همه ما مانند ایلیوشا جوانمرد و شجاع، عاقل و سخاوتمند و دلیر مانند کولیا (که به مرور زمان عاقلتر خواهد شد) و متواضع اما با هوش و خوش قلب مانند کاراچف باشیم. اما چرا تنها از این دو تن صحبت کردم؟ همه شما از امروز برای من عزیز هستید و قلب من برای پذیرفتن محبت همه شما آماده است و تقاضا دارم شما نیز مهر مرا بدل خودتان راه دهید. اما ببینیم چه کسی ما را اینسان به هم نزدیک کرده و حسی در قلوب ما به وجود اورده است که عزم داریم خاطره آن همواره در ذهن ما باقی ماند؟ آیا ایلیوشا آن کودک نانین و خوب نیست که همواره برای ما گرامی خواهد بود! او را هرگز فراموش نکنیم و از خدا بخواهیم که خاطره او را در قلب ما زنده نگاه دارد.
کودکان که همه سخت تهییج شده بودند با صدای رسایی فریاد زدند.
- آری! آری! یک خاطره جاودانی!
- آری خاطره صورتش و لباسهایش و کفشهای کوچکش و تابوتش و پدر تیره بختش را هموارره به ذهن بسپریم و به یاد آوریم چگونه یک تنه با نهایت شهامت در مقابل یک کلاس برای دفاع از خود قیام کرد!
بار دیگر بچهها فریاد زدند:
- آری! آری! همه ما به یاد خواهیم داشت. او شجاع و خوب بود!
کولیا فریاد زد:
- آه! چقدر به او علاقمند بودم!
- آه! فرزندان من! دوستان عزیز من! از زندگی نهراسید. نمیدانید هنگامی که آدمی یک کار نیک و حقیقی انجام داد زندگی به نظر او تا چه اندازه زیبا و دلنشین میشود!
بچهها با هیجان هر چه تمامتر فریاد زدند:
- راست است! راست است!
یکی از آنان که ظاهراً کاراچف بود فریاد زد:
- آلیوشا ما تو را دوست داریم!
همه بچهها تکرار کردند:
- شما را دوست داریم! دوست داریم!
بسیاری از آنان میگریستند.
کولیا فریاد کرد:
- به افتخار کارامازوف هورا!
آلیوشا افزود:
- همچنین به یاد خاطره جاودانی کودک مرده!
کولیا فریاد کرد:
- کارامازوف آیا مذهب راست می گوید که همه ما در آن جهان از میان مردگان برخواهیم خاست، بار دیگر زنده خواهیم شد و همه کس همچنین ایلیوشا را خواهیم دید؟
آلیوشا که هم میخندید و هم سخت متاثر بود جواب داد.
- آری همه ما دوباره زنده خواهیم شد و یکدیگر را بار دیگر خواهیم دید و حوادثی را که روی داده است برای یکدیگر نقل خواهیم کرد.
کولیا فریاد زد:
- آه! چه خوب خواهد شد!
آلیوشا گفت:
- اکنون نطق خود را خاتمه دهیم و برای صرف غذایی که به یاد او آماده شده است برویم. از خوردن کلوچه ناراحت نشویم.
و بعد خنده کنان گفت:
- این یکی از مراسم قدیمی است که همواره وجود دارد و دارای معنی خاص است. بسیار خوب! حالا دست به دست هم داده و حرکت کنیم.
بار دیگر کولیا فریاد زد:
- در تمام مدت عمر اینسان دست در دست هم خواهیم بود. به افتخار کارامازوف هورا!
همهی نوآموزان بار دیگر با هم فریاد زدند:
- هورا!
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.