هشت ماه گذشت. گرچه وحشت و اضطراب کاملا از وجودم رخت برنبسته بود. از حدت وشدتش تاحدود قابل ملاحظهای کاسته شد ... میتوانم بگویم که کم و بیش. زندگی ما از نو چون ماه عسل شیرین و مهتابی شده بود. اما چرا «کم و بیش » ؟ - زیرا هنوز هم لحظاتی پیش میآمد که چون به روح آنا نظر میافکندم. حال و وضعم دگرگون میشد.
در دل شب. ناگاه. سراسیمه از خواب خوش برمی جستم و سر و صدای آنا را میشنیدم. آنگاه بیحرکت بر بستر دراز میشدم و به ناله های کابوس او گوش فرا میدادم. در همان عالم خواب. بر پست و بلندی های سر و صورت و بدنم دست میکشید و زوایا و مختصات آن را با خود میسنجید. صبح خسته و کوفته و عصبانی از خواب بیدار میشد. در این چنین روزها. من وانمود میکردم که ناخوشم. کنارش میماندم و تنهایش نمیگذاشتم. به روی هم نمی آوردیم و چیزی در این باره نمیگفتیم، اما آن سایه شوم ومنحوس را که بر سرمان سایه افکنده بود در اعماق روح یکدیگر درك میکردیم.
معهذا باگذشت ایام وقوع این موارد بیش از پیش کاهش مییافت. آه از این آرامش دیوانه واری که ما طی آن از برای ادامه حیات در کشمکش بودیم. و آه از آن حصار پوشالی امنیت پوچ و شومی که گرد بر گرد عشق و سعادت خود میکشیدیم ! چرا که ریکو منتظر بود. این هیولا. این اعجوبه. این دیو سیرت ابلیس فطرت. گرد ما میگشت و در کمینمان بود. کافی بود که بك دم چشم هایم را بر هم گذارم تا شبحش بیدرنگ نمودار گردد.
با ناراحتی و تشویش غیر عادی که در جان و روح خود - احساس میکردم. به باری که میبایست شب را در آن نمایش دهم وارد شدم.
زمستان سردی بود. در راه پاهایم از فرط سرما کرخ شده بود. در رختکن مشغول در آوردن پالتو خودبودم که به ناگهان آن شد که میدانستم :
بلائی که در انتظارش بودم نازل شد: اعلام خطر! دستی نامرئی بر قلبم فشار آورد. بدون اینکه با کسی چیزی بگویم بیرون آمدم. در خیابان نفسم گرفته بود و گیج بودم. با اشکال. وسیله ئی به دست آورده يك كوچه قبل از کوچه خانه مان پیاده شدم. طی راه همه اش به خود تلقین میکردم که ترس و وحشتم فقط ناشی از ناراحتی اعصاب است.
چون دزدها. از در پشت خانه. آرام و بیصدا وارد خانه شدم. دیدم که اتاق نشیمن در تاریکی فرو رفته. ولی در اتاق پشت آن که خوابگاه ما بود چراغ میسوزد. فکر کردم زودتر خوابیده. تا خستگی کار روزانه اش رفع بشود. آنوقت از میان در نیمه باز خوابگاه صدایش را شنیدم: با خوشحالی و آرامش میگفت: «عزیزم! | باز ناخوش شده ای. حالا میگیریم میخوابیم. استراحت تاصبح. حالت را بهتر میکند. » و صدائی پرستنده و نوازنده جوابش میداد؛ صدای من. اما بس گرم تر. بس مهربان تر ! .
آدمی. در پنجه كابوس. استدلال نمی تواند کرد ... معهذا ترس و وحشت میتواند انسان را به بصیرت و روشن بینی بکشاند، و فهم و ادراکی ماورای فکر و اندیشه معمول، به وجود آورد و از هر اقدام عجولانه و نسنجیده جلو بگیرد. .. خاموش و بیحرکت ایستاده، گوش میدادم. چراغ خاموش شد. در تاریکی صدای آنا را شنیدم که چون کودکان میخندید. این صدا مرا به هلاکت کشاند. آری، وقتی که سعادت از قلب برکنده شود. آدمی زندگی را ترك میگوید. دزدانه از خانه بیرون رفتم و در خیابان های سرد به قدم زدن پرداختم. ناگهان به خود آمدم و افکارم به سوی من باز گشت. بدان سان که از خواب سنگینی بیدار شده باشم. دریافتم که نیروی عجیبی مرا از هر اقدام شتابکارانه بازداشته است ... زیرا در میان عذاب و وحشت لحظاتی که با شنیدن اصوات. دانستم که آن دیوسیرت آنای مرا در آغوش کشیده است، ناگهان برمن مسلم شد که حفظ جان و حیات آنا از برای من گرامی ترین چیزهاست. دانستم که میباید بیش از خود در اندیشه آنا باشم و او را نجات بخشم.
اکنون میدانستم که رفتاری، بس هوشمندانه پیش گرفته بودم. اگر شتابکارانه به اتاق میشتافتم و راز را آشکار میکردم. شکی نبود که بیدرنگ آنای شوربخت میمرد؛ زیرا در مییافت که. ریکو در جلد من او را در بر گرفته. علیرغم همه نقشه ها و تمامی پیش بینی هایمان به روح و عفت و عشق او دستبرد زده است.
باخود میاندیشیدم که هم اکنون ریکو در بستر من کنار آنا خفته. با او عشق میورزد؛ او را در آغوش گرفته است و میبوسد؛ و از این اندیشه خون در رگهایم میافسرد ... همچنان که در سرمای گزنده شب گام میزدم. اندیشیدم که شتابان به خانه باز گردم و آنا را به اسم صدا کنم ... آری ممکن است، اما حاصل این اقدام چیست ؟ - مرگ آنی آنا !... نه ! نه ! در تاریکی و سرما به گام زدن در خیابان ها ادامه دادم. برای خاطر سلامت و حیات آنا مجبور بودم بدین شکنجه مخوف تن دردهم ... آنگاه درباره ریکو به تفکر پرداختم ... آری. سروکار ما با هیولای شیطان صفتی است. بیتردید خود وی چنان ترتیب کار را خواهد داد که پیش از موعد مراجعت من. آنا را ترك بگوید. میداند که اگر من از ماجرا آگاه شوم نیز برای خاطر عشقی که به آنا دارم. راز را از او پنهان خواهم داشت. و چیزی برزبان نخواهم آورد تا سبب ناراحتی او شود ...
ریکو مرا خوب میشناخت؛ تا بدان حد که میتوانست جای مرا در آغوش آنا اشغال کند تا بدان حد که میتوانست در روح آنا جای مرا بگیرد؛ تا بدان که میتوانست با افکار خود من استدلال کند ! - میدانست حاضرم بگذارم قلبم از غصه هزار پاره شود اما چیزی بر زبان نیاورم و آنا را که از جان بیشتر دوست میدارم در پنجه مرگ نیندازم. میدانست که در این میانه. آنکه میبایست به احتیاط رفتار کند، او نیست. منم ! - ساراسترواست نه ریکو ! آری مرا خوب میشناخت؛ روی وجود من قمار میکرد و برد نیز با او بود!
سرانجام به خانه باز گشتم. و لباسم را بیسر و صدا کندم آنا با دهان باز بخواب رفته بود و از نفسش بوی ضعیف داروی بیهوشی استشمام میشد. من این را نیز دریافتم و ممنونش شدم: ممنون از ریکو ! - خودم را به کنار او کشاندم و دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم.
صبح که از خواب بیدار شد. از روی هوس با دستان خویش نوازشم کرد. پرسید: « حالت بهتر شده ؟» و چون رویم را به سوی او برگرداندم. احساس کردم که وحشتزده شد؛ اما خدا را شکر. فهمیدم از سردی انگشتانم ترسیده بود ... با این وصف مانند کسی که در انتظار مرگ باشد نفس خود را حبس کردم و منتظر ماندم. فریاد زد: «تو ناخوشی ! باید پی طبيب بفرستیم .» لبهایش صورتم را با بوسه پوشاند و من به زحمت بسیار جلو اشکم را گرفتم. غم جانکاه را در دل خود کشتم و چیزی برزبان نیاوردم. چنان وانمودم که خسته و کوفتهام و به بهانه های پی در پی و درخواست های شکوه آلود توجهش را منحرف کردم. تمام روز از من پرستاری کرد.
بدین ترتیب. ماجرا از نو آغاز شد. ناخوشی من دو هفته به طول انجامید. دو هفته ئی که من طی آن یقین حاصل کرده بودم که میمیرم. اما ناگهان متوجه شدم که باید بهبود حاصل کنم. دیگر نمیخواستم دوباره دلهره اش شروع بشود و بیماری من نگرانش کند. عاقبت بستر را ترك گفتم. بازگشت به بار را عقب انداختم. اما چه فایده ! بالاخره که چه ؟ این کار نیز دیر یا زود میبایست صورت گیرد. با وصف این مصمم شدم که از مونیخ بروم. برایش توضیح دادم که آب و هوای برلن بهتر است. و به برلن رفتم ! و ذكر آنچه از این پس اتفاق افتاد مشکل است. حافظهام چنان که باید یاری نمی کند. ترس و وحشت از برای آدمی، هوش و حواسی باقی نمیگذارد. در واقع، من دیگر در قید حیات نبودم. تنها يك چيز در اندیشه من دور میزد: فکری که شاید سرانجام به جنونم منجر میشد: بنظرم آمده بود که تمام این مدت را در برلن فقط برای علاقه ای که به نجات او داشتم میتوانستم غذا بخورم. کار کنم. و حتی بخوابم ... و این میل. از خود من برتر و بزرگتر. از خود من نیرومندتر بود.
عزم خودم را جزم کردم که اورا در اولین لحظه ئی که تنها ببینم بکشم .
میدانستم که ریکو. هر جا که هست نزديك ماست ... اکنون ریکو به میوه ممنوعه بهشت دندان زده بود و دیگر از آن دست بر نمیداشت. میبایست کاملا مواظب و بسیار محتاط باشم. آنگاه این فکر در من رسوخ کرد که ریکو همچنان که از اول نیت او بود مرا میکشد و خود به عنوان ساراسترو به زندگی با آنا ادامه میدهد؛ و آنا نیز هرگز نمی فهمد که من - ساراسترو - کشته شده ام. و در آغوش قاتل من. در خیال خود به دوست داشتن من. و بوسه زدن بر لبان من ادامه میدهد تا آنکه سرانجام ... آری. این فکر بود که مرگبارترین وحشت ها را در برداشت: فکر آن لحظه که آنا برای نخستین بار. او را ببیند نه مرا. ریکو را ببیند نه ساراسترو را...
چون فکرم بدین جا رسید. نامهای نوشته مهر کردم. و در دفتر يك وکیل دادگستری به امانت سپردم. با وکیل. چنین قرار گذاشتم که من. هرروز. به هر ترتیب که میسر شود با او تماسی حاصل کنم و نخستین روزی که با او تماس حاصل نکردم. بی درنگ نامه را بگشاید و به مدلول آن عمل کند .
و اما بقیه مطلب آنکه. خدا میداند با چه جان کندنی موفق میشدم که پای بر سر عشق خود نهم. از آنا بگذرم و او را به ریکو واگذارم. ..
ماه ها گذشت و آنا لحظهای ترس احساس نکرد. پاداش از خود گذشتگی های من همین بود. گاه و بیگاه پرسش هائی طرح میکردم پرسش هائی مبهم. زیرکانه و دست و پا شکسته؛ ومانند متهمی که در انتظار وصول حكم عفو یا اعدام خویش است. منتظر جواب آنا میشدم. اندك اندك متوجه شدم از چیز هائی صحبت میکند که برای من کاملا تازگی دارد و روح من یکسره از آنها بیخبر است: از نوازش هائی سخن میگفت که من ارزانی نداشته بودم، ان نکات حساس و دیوانه کننده ئی حرف میزد که من با آنها بیگانه بودم؛ یکسره بیگانه بودم ..
نمیدانم به میزان غم و غصه و رنج من در این چند ماه پی میبرید یا نه ؟ باری. زهی سعادت که دیگر نمیتوانم آن همه را به خاطر آورم. همین اندازه به یاد دارم که چون دیوانگان در خیابانها پرسه میزدم. به هر گوشه و کناری پناه میبردم و میگریستم. و دست در گریبان اندوه و غمی که زاده رویاهای وحشتناکم بود. به قدم زدن میپرداختم. من به پرندهای پرشکسته و به قفس درافتاده میمانستم و او. فارغ البال و آسوده خیال به خانه من آمد و شد میکرد و در برابر چشمان من. عشق و روح او را میزد و میربود؛ با وصف این. آن که تیره پشتش مدام از دلهره میلرزید و دل ریشش همیشه در تشویش بود. من بودم نه او ... من شوربخت فلکزده بودم که شیشه عمر آنا را در دست داشتم. .
و حالا که آن ماه های سراسر محنت و درد را پشت سر گذاشته ام. دیگر چه ثمر که خاطره هول انگیزش را تازه کنم ؟
آن ماه ها نیز عاقبت به انتها رسید.
و شبی. پس از اجرای نمایش به خانه بازگشتم. دیگر در آمد و رفت خویش احتیاط چندانی مراعات نمیکردم. به ریکواعتماد داشتم ... منظورم را درك میکنید ؟... اعتماد داشتم که از شرارت خود گذشته. آنا را به من وامیگذارد؛ همچنان که من از عشق خود گذشته. آنها را بدو واگذاشته بودم. اما این بار. هنگامیکه پا به اندرون خوابگاه نهادم. چون در اتاق خواب را گشودم. با وحشت و نومیدی دریافتم که ریکو قصور کرده است: آنا در اتاق تنها بود!
به آهنگ صدای من برگشت. يك لحظه روبه روی من ایستاد، و آنگاه. ناگهان فریادی کشید: فریادی که هنوز خاطره اش جگر مرا میخراشد ... آری. با طنین همین فریاد است که آنا به سوی من باز میگردد: تنها خاطره من از آنا همین فریاد وحشت است. گوئی داشت چیزی را پاره میکرد، و بدین شکل بود که صورتش را در دست های خود پوشاند. آری پرده ابهام و ظلمت را از هم میشکافت. هنگامی که به سویش شتافتم از پا درافتاد و دیگر چیزی نگفت. هنگامی که سپیده سحر دمید. مرده بود...»
من این داستان را تا آنجا که خاطرهام اجازه داده است. با همان کلمات و عباراتی که ساراسترو نقل کرد نوشتهام ..
نیمه شب بود که او را تا لنگرگاه بدرقه کردم و با یکدیگر خداحافظی کردیم. سه هفته بعد، دوست من ساراسترو مرده بود .
محزون و پریشان. در یکی از مجلات هفتگی تآتر به این خبر برخوردم. پایان عمر ساراستروی اعجوبه را از پاریس مخابره کرده بودند. در يك حادثه اتومبیل کشته شده بود. بیرون شهر اتومبیل میرانده. هنگام عبور از روی خط آهن موتور ماشینش خاموش میشود. و قطاری که همان دم از راه رسیده با او تصادف میکند. خبر مزبورحاکی بود که ساراسترو قطعه قطعه میشود. ولی دوستی که کنار او بوده با جراحات سطحی و مختصری جان سالم بدر میبرد به نام این دوست در مجله، انریکوسانسونه ذکر شده بود !
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.