برای آن که وضعش را حس کند، به فکر کردن نیازی پیدا نکرد.. پیش از مرگ. وصیت کرده بود جنازه اش را در يك تابوت پولادی به قعر چاهی بیندازند و چاه را با سنگ و ساروج پرکنند. یادش آمد به پسرهایش گفته است :
- من نمی خواهم دیگر به دنیا برگردم ... دلم نمی خواهد گوساله ها، بزها و آدم ها، گیاهی را که از گور من میروید و من باشيرة نباتی آن در ساقه و برگش میدوم چرا کنند... دوست ندارم کرم ها، افعیها و عقرب ها به گور من راه ببرند و در گوش و چشم من تخم بگذارند، از گوشت من تغذیه کنند و اجزای مرا با خود به دنیا برگردانند مرا در صندوقی پولادین به قعر چاهی بیندازید و چهار جانب صندوق را به سنگ وساروج پر کنید ...
و به یادش آمد که سرانجام در رخوت و سنگینی دم دار وعرق کرده ظهر يك روز بهار مرده است.
او خود به تمام این اتفاقات مسخره ناظر بود: مثل آن که این همه را از پس دیوار بلورینی تماشا کرده باشد.
بچه هایش را دیده بود که چطور احمقانه به پر و پای گوشت و استخوان و روده ئی که تا چند روز دیگر میباید بگندند و تجزیه شوند و خراطین و عقرب از آن بخورند و برای گندیدن و تجزیه شدن آماده شوند میپیچیدند و پدر پدر گویان مانع میشدند که حمالها و مرده خورها بازمانده کرخ ومسخرة اورابه تابوت پولادین بگذارند .
زنش را دیده بود عقب جواهری میگردد که پسر بزرگترش ساعتی پیش تر ربوده بود .
نوکر باوفایش را دیده بود که توی دالان، کلفت همسایه را بوسید و به اش گفت :
- یه دس لباس خوبشو دربردم. حالا واسه عروسیمون لباس نودارم ...
همه این زور زدن های خنده آور و، این حرصها و، این شادمانی های احمقانه را از پشت چیزی مثل يك ديوار بلورین که میان او و باقی دنیا حایل شده بود تماشا کرده بود و خندیده بود ....
و باز به یادش آمد که وقتی باقی بچه ها به کمك مادرشان خبر شدند که: برادر بزرگه جواهر را در برده، همه شان درد بیپدری را فراموش کردند و به خود پرداختند. ونعش او برزمین ماند ...
اینها همه را دیده بود. و آنوقت. در عین حال که از بیکسی و تنهائی جنازة بیشعور و بیادراك شخصیت والای خود به خنده در آمده بود. دلش به بیکسی وتنهائی آن سوخته بود. و چون خواسته بود که خودش جنازه خودرابه تابوت پولادین بگذارد، دریافته بود که نمی تواند، دریافته بود که دستان او، دیگر بجز مشتی خاطره نیست، و شخصیت مستقل وسطح اتکائی ندارد. ودریافته بود که اگر پدر مرده هایش به فکر جسد بیشعور و سنگین او نباشند، او به شخصه هرگز نخواهد توانست خودرا در تابوت پولادی بگذارد.
... به اینجا که رسید. چیز دیگری. چیز مهم تری به یادش آمد
یادش آمد که در همان هنگام به ناگهان از بیغیرتی پدر مرده های خود احساس رضایتی کرده بود:
تا زنده بود، از زندگی بیزاریش میآمد ... دلش میخواست وقتی که مرد، دیگر به دنیا برنگردد... حتی به بچه هایش سپرده بود او را در تابوتی پولادی سمنت و ساروج کنند تا کرم و خراطین وافعی به گورش راه نبرند و از گوشت وكثافتش تغذیه نکنند و اجزای تجزیه شدة اش او را به دنیای زنده ها برنگردانند...
تازنده بود و میان زنده ها میگشت این طور بود. دلش نمی خواست پس از مرگ باشيرة نباتی یک علف هرز، يك خار خسك، يك خرزهره. در ریشه وساق و برگ آن بگردد و به دندان يك بز. يك گوساله. يك تخم وتركه آدمیزاد. چرا شود، به گوشت گرم و زنده و قرمز مبدل شودتا دوباره از نیش زندگی تأثر بگیرد.
تا زنده بود .. بله. اما فقط ((تازنده بوده) - وهمینکه مرد، و لش سنگین واحمق وبي تأثر روی زمین ماند تا یتیم مانده هایش بیایند و به وصیتش عمل کنند بیایند و او را توی صندوق پولادي ته چاهی بیندازند و دورش سمنت وساروج بریزند همین که مرد و، وجود خاطره اش که شخصیت قابل لمس وسطح اتکا نداشت ازپشت دیوار بلورینی که دیگر میان او و دنیای زنده ها حایل شده بود، به تماشای زنده های احمقی ایستاد که به دنبال جواهر دور حوض ترکیده خانه میدویدند، به ناگاه احساس ومیلش به راه دیگر رفت: از خدا خواست به دل يتيم مانده ها بیندازد که به وصیت احمقانه او عمل نکنند. از خدا خواست بگذارند تا ذراتی که موجب تجزية لش از نفس رفته آدمها و گاوها واحمق ها میشود، به لش ساكن وسنگین و بیتأثر أو نیز حمله کنند. و کود او را پای هر علف هرز، پای هر خارخسك وهر خرزهره بریزند و بگذارند که باز آزادانه به دنیا بیاید. بگذارند از مجموع كثافت های تجزیه وجود اولین و یا هرچندمینی که اکنون وجود خاطره او را تشکیل داده است به صورت خرمگسی خروج کند، حتی اگر به دام عنکبوت کریهی بیفتد و در وجود او جزئی از او شود. اگرچه پرستوئی عنکبوت را و ماری پرستو را و عقابی مار را.... به تمام این مصیبت ها. به تمام این بیچارگی ها آماده بود که تن بدهد به شرط آنکه وصیت احمقانه اش را عملی نکنند، او را به تابوت پولادی نگذارند و به چاه نیندازند و دور و برش شفته ودوغاب نریزند. بگذارند وجودی که میتواند موجودات مسخرة خاطره بزاید. بعد از این نیز آرام و بیخیال و بیقید و بند در دنیای اجنه و آدمیان وافعیها - بگردد و به نادانی ها، طمعها ناظر باشد فاعل باشد ... او چه میدانست که پس از مرگ او. زندگی، همچنان مثل دلقک خیمه شب بازی پیشاپیش او خواهد دوید و به اش چشم خواهد درانید؟ وگرنه چگونه تن میداد که قرنها محبوس تابوتی پولادین بماند؟ تابوتی که به دنیای گوساله ها و عقربها منفذی نخواهدداشت.. وشبی بیپایان را مادام الوقت از معبرهای تنگ قرون به وجود خاطره اوگذر خواهد داد ...
اما وقتی که تخم وتركه صاحب مرده نفهمش داشتند لش اورا به تابوت پولادی میانداختند. هیچ کدام وجود لايقرء اوراپشت دیوار بلورینی که میان او و باقی دنیا حایل شده بود ندیدند، واشارات او را که منعشان میکرد نفهمیدند، و صدای اورا که خود او نیز نمی توانست بشنود - نشنیدند ...
پسر هایش او را به تابوت بزرگ ومحکمی افکندند. و چون در آن را به رویش بستند. هیچگونه منفذی به دنیای زنده ها باقی نماند. . آن گاه با خود گفتند: - به وصیت پدر خویش گرم تر عمل کنیم !
پس. تابوت را به دوش کشیدند و پیاده به مدت هشتادوپنج روز به ایالت جاجاهیجا سفر کردند و از کوه «جی جی لالا» که يك پارچه از سنگ خاره بیمنفذ است. بالا شدند، هشتاد و پنج بومی کار کشته به مزدوری خواندند واز قله کوه به عمق هشتاد و پنج گز چاهی زدند و نیمی از آن را به سنگ و آهك وساروج انباشتند. تابوت را در آن افکندند وچاه را به سنگ و آهك و گچ برآوردند وستونی از یشم بر آن نهادند و بر آن نوشتند
« این آرامگاه. از آن کسی است که از دنیا گذشته است ...
کسی که دیگر نمی خواهد نه در سنگی. در ماری و نه در گزنه ئی زنده بماند !»
آنگاه - پای سنگ اشك فراوان ریختند. و به دیار خود بازگشتند. وبامادر خود که در غیاب فرزندان خویش، ماترك شوی را به مردان گردن فراخ سینه سبیل آویخته مصالحه کرده بود. به دعوا برخاستند. و به دنبال جواهر، دور حوض ترکیده خانه دویدند.
مردی که مرده بود. در تابوت پولادین خویش - در تابوتی که دور و برش، دوغاب وشفته چند زده سنگها را بغل کرده خشکیده بودند به خاطره مرگ خود که چون روده درازی به میخ چفت ورزة تابوت آویزانش کرده بود نگاهی کرد و آهي کشید. و برای آزمایش. به دیواره تابوت مشتی زد که صدایی از آن برنیامد انکار که هیچ چیز، به کلی هیچ چیز به دیواره تابوت اصابت نکرده باشد. بعد کوشید به خود بنگرد، اما تاریکی مانع شد. لکن دور از خود، دور از جنبش و تفکر وجود محو خویش که سطح اتکائی نداشت. جنبش زنده تری احساس کرد. حتی توانست به گمان دریابد که این. جنبش دوجانور سیاه و سمی و تیز دندان است که حاصل تفکیک و تجزية جسم کهنه اوست. حتی توانست آن دو را در مغز خود - در تمام وجودی که میبود به زیر آفتاب روشن و پرطراوت بیرون - به سرزمین اجنه و گاوها هدایت کند و آن هر دو را در روشنائی روی زمین بشناسد. توانست با فرزندان دیگر پدرش که غیر از خود او. ولكن بااو ازيك تبارويك ريشه بودند، آشنا بشود. توانست آن دومار سیاه را که از گوشت های پوسیده ودندان های ریخته او مهره و گوشت گرفته بودند و نخستین قطره های بلوغ که در کمر گاهشان میجوشید جثه جهنمی آن هردورا به یکدیگر جفت کرده بود. بشناسد، درکشان کند ...
دريك آن. میل به جفت و زندگی. میل به آفتاب و باد و آب، در او تپید.
آن وقت. با تمامی روح خویش با تمامی آنچه میبود - درنرینه مارگنجید. راز منان قفل تابوت به درخزید. وبه كمك جفت، از میان رخنه های دوغاب وشفته. که سنگ هارا به برکشیده خشکشان زده ماتشان برده بود، راهی گشود و به سرزمین زندانی که از آفتاب حرارت و نور میگرفت پای نهاد و در کنار ستونی از پشم که بر آن کتیبه ئی بود به ماده مار درآویخت. کتیبه ی که بر آن اینچنین نوشته بود:
« این آرامگاه از آن کسی است که از دنیا در گذشته است ...
«کسی که دیگر نمی خواهد، نه در سنگی ، نه در ماری ونه درگزنه ای زنده بماند !»
و ماده ماررا به زیر خود کشید و کمرگاهش را به بازی گرفت ودراو دخول کرد. و همچنان که در او میتاخت، و میل به زندگانی وخانه وزادورود درته چشمانش میدرخشید وزهر بوسه از نوك دندانش میچکیدا باخود چنین اندیشه کرد: ا - جفتم تخمی خواهد نهاد ... در اینجا، هم براین قله «جی جی لالا)) لانه ئی خواهم کرد و دور از آدم ها و جنیان که دشمن مارانند، زندگی خواهم گرفت. واز کوچك پاره های مرمرین که تشنگی فرو مینشاند. به فرزندان خویش میراثی گران خواهم نهاد (معروف است که مار، سنگهای کوچک و صاف مرمر را به لانۀ خود میبرد و برای رفع تشنگی زبان خود را روی آنها قرار میدهد.)... آنگاه بومیان ایالت «جاجاهیجا) به نسل های آینده پیام خواهند فرستاد که :
« از قله جی جی لالا هراس داشته باشید
«ای فرزندان ما !
« آنجا از یشم ستونی هست. و بر آن، به خط
« بوالعجایب سخنی نوشته است که. از اولاد
« آدم. هیچ کس را به آن آگاهی نمی تواند بود...
«ای فرزندان ما !
« از قله جی جی لالا هراس داشته باشید واز ماران سیاه بپرهیزید!
« از جی جی لالا و ماران سیاه و از آن کسان
« که به زندگی
«باز گشته باشند !»