Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اندیشه - قسمت سوم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

اندیشه - قسمت سوم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

وضع من دشوار است. هیچکس در جهان چون من این وضع دشوار جنون آمیز را ندارد.

برگ دوم

معمائی که با آن مواجه بودم چنین بود: ضرورت داشت که آلکسی را بکشم. ضرورت داشت که تاتیانا نیکلایونا بداند که مخصوصا من شوهرش را کشته‌ام و در ضمن از چنگال عدالت و مجازات بگریزم. صرف نظر از اینکه مجازات من دست آویز بهانه‌ای تازه بدست تاتیانا میداد تا بر من خنده زند اصولاً نمی خواستم بحبس یا اعمال شاقه محکوم شوم. من زندگی را بسیار دوست می‌دارم. برق و جلای شراب زرین را درجام بلور دوست می‌دارم، از تمدد اعصاب و خمیازه کشیدن و بیرون کردن خستگی از تن در بستر پاک لذت می‌بریم، از تنفس هوای پاکیزه و مصفا در بهار و از تماشای شامگاه زیبا و از مطالعه کتب جالب و حکیمانه محفوظ می‌شوم. خود را و نیروی عضلات قوی و قدرت اندیشه روشن و صائب خویش را دوست می‌دارم. این حالت تنهائی خویش را که هنوز نگاهی کنجکاو نتوانسته است باعماق روح من که حفره ها و گودالهای بیکران کنار آن بهت آور است و سر را بدوران می‌اندازد نفوذ کند دوست می‌دارم. هرگز تاکنون ندانسته و در نیافته‌ام که چرا مردم زندگی را ملال انگیز می‌شمارند. زندگی جالب است و من آنرا بواسطه سر عظیمی که در خود نهفته دارد دوست می‌دارم، حتی زندگی را بواسطه قساوت و انتقامجوئی بیرحمانه و بازیهای جذاب شیطانیش با مردم و پیش آمدها دوست دارم.

در تمام جهان فقط خودم شخص خود را محترم می‌داشتم. در اینصورت چگونه می‌توانستم یگانه کسی را که در جهان محترم می‌دارم بمخاطرات اعمال شاقه دچار سازم و ویرا در آنجا از امکان تمتع از زندگی متنوع و کامل که برای ادامه حیاتش ضرورت داشت محروم کنم!... من از نظر شما نیز محق بودم که از اعمال شاقه گریزان باشم. من طبیبی بسیار حاذقم و چون محتاج نیستم بسیاری از بیچارگان و تهیدستان را برایگان مداوا می‌کنم. پس وجود من مفید است، بیشک از وجود ساولوف مقتول مفیدتر است.

گریز از مجازات آسان است و به هزاران طریق انسان می‌تواند کسی را بدون بیم از گرفتاری بقتل برساند. من چون طبیبم مخصوصا بسهولت میتوانستم بیکی از آن طرق متوسل شوم. در میان نقشه های متعددی که برای انجام منظور خویش طرح کردم و سپس از آن برگشتم ولی مدتی مرا بخود مشغول داشت نقشه‌ای بود که آلکسی را بمرض نفرت انگیز و علاج ناپذیر مبتلا سازم. اما دشواری این نقشه آشکار بود: بیمار گرفتار رنج و شکنجه طولانی می‌شد و این عمل ناشایسته و اندکی ... نابخردانه بود و بالاخره شاید تاتیانانیکلایونا حتی در بیماری شوهرش نیز خرسند و شادمان می‌شد. معمای اقدام من مخصوصاً از اینجهت بغرنج و پیچیده می‌شد که میل داشتم تاتیانانیکلایونا دستی که زندگی شوهرش را فلج می‌سازد بشناسد – اما تنها مردم جبان از مشکلات میهراسند. کسانی مانند من مشکلات و موانع بیشتر بانجام نقشه خود تحریک و تحریص می‌نمایند.

در این میان تصادف یعنی متحد بزرگ خردمندان بکمک من شتافت. آقایان کارشناسان! بخود اجازه می‌دهم که باین جزئیات توجه خاص داشته باشیم. مخصوصاً تصادف یعنی عامل خارجی که بستگی بامن نداشت اساس و بهانه حوادث آینده قرار گرفت. روزنامه‌ای (بریده این روزنامه بیشک در خانه من مانده یا نزد بازپرس است) نوشته بود که صندوقدار یا کارپردازی با تظاهر به بیماری پولی را که در اختیارش بود دزدیده و ادعا کرده بود که پول را در حالت غش گم کرده است. کارپرداز جبان از کار درآمد و بگناه خود اعتراف کرد و حتی محل اختفای پول را نشان داد. اما این اندیشه فی نفسه بدیع و قابل اجرا بود. ناگهان باین اندیشه افتادم که بجنون و دیوانگی تظاهر کنم و در حال سفاهت و بیخردی آلکسی را بکشم و سپس آرام آرام خود را از این مرض برهانم. برای اجرای این نقشه مدت و زحمت بسیار ضرورت داشت. در آنموقع من نیز مانند هر پزشکی با امراض روانی کم و بیش آشنائی داشتم. با اینحال قریب یکسال در راه مطالعه منابع مختلفی که در این باب نوشته شده بود و توجه بدین بیماری گذراندم. در پایان مدت معتقد شدم که نقشه من بتمام جهات انجام پذیر است. نخستین چیزی که ممکن بود توجه کارشناسان را بخود معطوف دارد آثار و علائم موروثی بود که خوشبختانه با مناسبات خانوادگی من وفق می‌داد. پدرم معتاد به الکل بود، یکی از عموهای من در تیمارستان از جهان رفت و یگانه خواهرم، آنا، نیز در حیات خود از بیماری حمله و صرع رنج می‌برد. راست است که از جانب مادر همه افراد خانواده ما سالم بودند لیکن قطره‌ای از زهر جنون برای مسموم ساختن چندین نسل کافیست. من نیرو و سلامت مزاج را از مادر ارث برده بودم اما برخی حالات عجیب بی‌زیان در من وجود داشت که می‌توانست در پیشرفت قصد و منظور من کمکی بشمار آید. گوشه گیری نسبی من که علامت عقل سالمی است که ترجیح می‌دهد اوقات خود را در تنهائی و عزلت و یا با قرائت کتاب بگذارند و بیهوده زمان را صرف پرگوئی های بیمعنی نکند می‌توانست بعنوان بیماری گریز از اجتماع و نفرت از بشر تلقی گردد. خونسردی من که در جستجوی لذات تند شهوانی نیستم نیز می‌توانست مبین عدم اعتدال طبیعی بحساب آید. اصرار و سرسختی من در نیل بمقصودها که نمونه های بسیاری از آن را در زندگی متنوع من میتوان یافت، شاید در زبان آقایان کارشناسان بعنوان وحشتناک جنون و استبداد رأی و پیروی از عقاید ثابت تعبیر گردد.

پس عوامل تظاهر بدیوانگی کاملا آماده بود، ریشه جنون در من وجود داشت، تنها تحریک و تظاهر آن باقی مانده بود و تنها نقاشی بی‌اراده طبیعت صورت دیوانگی و جنون مهیا میگشت. من نه در عالم خیال و تصور بلکه با تصاویر و اشکال زنده بخوبی و با وضوح کامل چگونگی این منظره را در خاطر مجسم میساختم. هر چند من نگارنده داستان های مبتذل نیستم با اینحال از شم و تخیل هنری بهره مندم.

سرانجام دریافتم که از عهده ایفاء این نقش برمیآیم. تمایل بتظاهر همیشه در سرشت و طبیعت من وجود داشت و یکی از طرقی بود که من برای رسیدن بآزادی باطنی خود بدان متوسل میشدم. حتی در دانشکده غالب اوقات بدوستی با همشاگردان خود تظاهر می‌کردم: در راهروها قدم میزدم و آنان را مانند دوستان واقعی در آغوش میکشیدم، ماهرانه سخنان دوستانه و مهرآمیز را تقلید می‌کردم. اما چون دوستی که از من محبت میدید اسرارش را در برابرم فاش می‌ساخت ویرا از خود میراندم و مغرور از نیرو و آزادی درونی خویش از وی دور میشدم. د رخانه میان خویشاوندانم نیز دو رو بودم، همچنانکه در خانه مردمان متصب بمذهب ظروف مخصوص برای بیگانگان وجود دارد من نیز برای مردم لبخند مخصوص و گفتگوی مخصوص داشتم. میدیدم که مردم کارهای احمقانه غیرضروری بسیار که برایشان زیان داشت انجام می‌دهند و چنین می‌پنداشتم که اگر راستگوئی را درباره خود پیشه کنم مانند همگان خواهم شد و ناچارم از آن اعمال احمقانه و غیرضروری پیروی کنم.

همیشه دوست داشتم باکسانیکه تحقیرشان میکردم مودب باشم و آنان را محترم بدارم و مردم منفور خود را ببوسم. این عمل مرا آزاد و فرمانروا و مولای دیگران می‌ساخت. در عوض هرگز به خود دروغ نگفته‌ام و با این راغبترین و پست ترین شکل اطاعت و فرمانبرداری انسان از زندگی آشنا نبوده ام. هر چه بیشتر به مردم دروغ می‌گفتم بهمان اندازه در پیشگاه نفس خویش بیرحمانه تر حقیقت را رعایت می‌کردم یعنی بعملی مبادرت می‌ورزیدم که ممکن است مورد ستایش عده‌ای انگشت شمار باشد.

رویهم رفته تصور می‌کنم که در نهاد من هنرپیشه خارق العاده‌ای بود که می‌توانست بازی طبیعی خود را که گاهگاه بدرجه کمال می‌رسید با نظارت دائمی و شدید عقل و خرد در هم آمیزد. حتی هنگام مطالعه کتاب در عوالم روحی قهرمان داستان فرومیرفتم. گرچه نمی دانم که آیا باور می‌کنید یا نه؟ لیکن در سنین بزرگی بر سرنوشت قهرمان «کلبه عمو تم» اشکهای تلخ از دیده فرو میریختم. چگونه این طبیعت شگفت آور عقل قابل انعطاف و ظریف شده بوسیله فرهنگ تغییر شکل و ماهیت میدهد! گوئی هزاران زندگی را می‌گذرانی، گاهی در ظلمت جهنم فرو می‌روی و زمانی بر فراز قلل درخشان صعود میکنی و نظری بجهان بیکران میافکنی اگر سرنوشت انسان این باشد که بمقام الوهیت برسد، در این صورت اورنگ خدائی او کتاب خواهد بود...

آری، چنین است! راستی میخواستم از انتظامات اینجا نزد شما شکایت کنم. گاهی که من میل بنوشتن دارم و باید بنویسم مرا بخفتن وامیدارند. زمانی هم درها را نمی بندند و من باید صدای نعره دیوانه‌ای را بشنوم. بقدری نعره میکشد که دیگر تحملم تمام می‌شود. حقیقه بدینطریق می‌توان عقل کسی را زایل ساخت و گفت که از اول دیوانه بوده است. مگر در اینجا شمع کافی پیدا نمی شود که من باید چشم خود را در روشنائی برق خراب کنم؟

خوب، زمانی من در نظر داشتم که در صحنه های تأتر بازی کنم. اما این فکر احمقانه را رها کردم. تظاهری که همه بدانند تظاهر است ارزش خود را از دست می‌دهد. وانگهی افتخارات ارزان قیمت هنرپیشه سوگند خورده با مستمری دولتی مرا چندان نمیفریفت. درجه و ارزش هنر مرا از اینجا می‌توان دریافت که الاغهای بسیاری حتی تا امروز مرا صادقترین و راستگوترین مردم میپندارند. شگفت اینکه من همیشه نه تنها در گمراه ساختن الاغها- این کلمه را بدون قصد و منظوری میگویم- بلکه مخصوصاً مردمان عاقل موفق شده ام. ولی دو طبقه از موجودات وجود دارند که نتوانسته‌ام تا حال اعتمادشان را جلب کنم: این دو طبقه زنان و سگانند.

شما می‌دانید که تاتیانانیکلایونا که شایسته احترام است هرگز عشق مرا باور نکرده و تصور می‌کنم حتی امروز هم که شوهر او را کشته‌ام عشق مرا باور نمی کند. منطق و استدلال وی چنین است: من او را دوست نداشتم و آلکسی را باینجهت کشتم که طرف عشق و محبت وی بود و این عقیده مهمل و بیمعنی ظاهراً بنظرش معقول و متقاعد کننده میرسد. آری، آخر زن عاقلی است!

باری ایفای نقش دیوانه بنظرم چندان دشوار نبود. قسمتی از راهنمائی های ضروری را در این باب از کتابها آموختم. مانند هنرپیشه واقعی که نقشهای مختلف را در صحنه تأتر ایفا می‌کند می‌بایست تاحدی در تجسم نقشی که می‌خواستم بازی کنم از قدرت هنری خویش کمک بگیرم و تکمیل آنرا بعهده خود مردم بگذارم که از مدتها پیش حواس خود را بوسیله کتب و تاتر که در آنجا با خطوط ناآشکار تجسم اشخاص زنده بوی آمیخته می‌شود دقیقه و نکته سنج نموده اند. بدیهی است که هنوز برخی نکات مبهم و تاریک وجود داشت و همین نکات مبهم و تاریک از لحاظ اینکه امکان داشت مرا تحت معاینه کارشناسان سخت گیر و دانشمند قرار دهند خطرناک می‌نمود اما در اینجا نیز خطر جدی پیش بینی نمی شد. رشته وسیع روانشناسی هنوز باندازه کفایت تجزیه و تحلیل نشده و حاوی نکات تاریک و تصادفی بسیاری است. آری، این عرصه خیالبافی و سوبژکتیویسم بقدری وسیع است که من شجاعانه سرنوشت خود را بدست شما آقایان کارشناس می‌سپردم. امیدوارم که هتک احترام شما را نکرده باشم. من بصلاحیت علمی شما اعتراضی ندارم و مطمئنم که چون شما بتفکرات علمی که با موازین وجدان منطبق است خو گرفته اید با من موافق خواهید بود. ... سرانجام از نعره کشیدن دست کشید. راستی که تحمل ناپذیر است.

حتی در آنموقع که سرگرم طرح نقشه اولیه خود بودم اندیشه‌ای بخاطرم رسید که باشکال میتوانست بمغز دیوانه خطور کند. این اندیشه نگرانی از مخاطرات وحشت انگیز عملی بود که من می‌خواستم بدان دست بزنم. آیا درک می‌کنید که درچه باب سخن می‌گویم؟ جنون آتشی است که بازی با آن خطرناک است. هنگام بر افروختن آتش در میان انبار باروت ممکن است بیشتر از موقعی که کوچکترین اندیشه جنون بدماغ شما برسد احساس خطر کنید. من این مطلب را می‌دانستم. می‌دانستم – اما مگر انسان شجاع از خطر باک دارد؟

و آیا مگر من احساس نمی کردم که گوئی اندیشه من از فولاد ریخته شده و استوار و تابناک است و بدون شرط و قید از من اطاعت می‌کند؟ این اندیشه مانند شمشیری تیز میچرخد، فرود می‌آید، می‌برید و تار و پود حوادث را می‌شکافت. چون ماری بیحرکت در ژرفنای ناشناخته ظلمت که تا ابد از روشنائی مخفی بود میخزید و هدایت آن بدست من یعنی بدست شمشیر بازی ماهر و آزموده بود. راستی اندیشه من چقدر فرمانبردار و آماده بکار و سریع بود و من این برده، این نیروی مهیب و این یگانه گنجینه خود را چقدر دوست می‌داشتم!

.... او باز نعره می‌کشید و من دیگر نمی توانم بنویسم. راستی زوزه انسان چقدر وحشتناک استً من صدای موحش بسیار شنیده‌ام اما این صدا از همه موحشتر، از همه هراس انگیزتر است... این صدا چون صدای درندگانست که از دهان انسان بیرون می‌آید و بهیچ چیز دیگر جهان شباهت ندارد. چیزی است وحشی و جبان ولی آزاد و بی‌بند و بار و تا حد پستی و دنائت رقت انگیز است. دهان بطرفی کج می‌شود، عضلات صورت مانند طنابی کشیده می‌شود، دندانها چون دندان سگ نمودار می‌گردد و از شکاف سیاه دهان آن صورت نفرت انگیز و غرنده و کریه و صفیر زننده چون زوزه ا ی آمیخته با قهقهه بیرون میآید...

آری، آری اندیشه من چنین بود. راستی شما بیشک بدستخط من توجه کرده اید. خواهش می‌کنم بناهمواری و تغییر آن التفاتی ننمائید. مدتی است که چیزی ننوشته ام. حادثه اوقات اخیر و بیخوابی مرا بسیار ضعیف کرده و گاهی دستم میلرزد. در ایام گذشته نیز گاهگاه باینوضع دچار می‌شدم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اندیشه - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 8، سال 1340
  • تاریخ: سه شنبه 4 اردیبهشت 1397 - 20:36
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1909

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8842
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927781