این مزاج نابخردانه حیات او را یکهفته کوتاهتر کرد. نخست من تصمیم داشتم روز هجدهم دسامبر او را بقتل برسانم. آری، ازدواج ایشان سعادتمند بنظر میرسید و مخصوصاً تاتیانا خوشبخت و سعادتمند بود. اما علاقه آلکسی بوی چندان شدید نبود. آلکسی اصولا استعداد عشق و محبت حقیقی را نداشت. سرگرمی محبوبش ادبیات بود که توجه ویرا بدانسوی مرزهای خوابگاه میکشاند. اما تاتیانا او را دوست داشت و تنها بخاطر او زندگانی میکرد. وانگهی آلکسی مردی علیل المزاج بود: اغلب سر درد داشت و از بیخوابی رنج میکشید. اما با این حال حتی پرستاری از وی و برآوردن هوسها و امیال او را برای تاتیانا سعادت و خوشبختی بشمار میرفت. آری، اگر زن عاشق شد دیگر سر از پای نمی شناسد.
هر روز من قیافه خندان و سعادتمند و چهره جوان و زیبا و وارسته او را میدیدم و با خود میگفتم: «این وضع را من بوجود آوردم. میخواستم او را بشوهری فاسد بدهم و سپس او را ترک کنم اما بجای آن او را بشوهری دادم که ویرا دوست دارد و خودم هم در کنار او ماندم.» این وضع عجیب را درک میکنید؟ او از شوهرش عاقل تر بود، دوست داشت با من گفتگو کند اما پس از گفتگوی بامن در آغوش او میخفت و خوشبخت بود.
بیاد ندارم که اولین بار که باندیشه کشتن آلکسی افتادم چه وقت بود؟ این اندیشه بتدریج و بدون آنکه خود متوجه شوم در دماغم جاگرفت. اما از همان دقیقه اول چنان کهنه و قدیمی جلوه کرد که گوئی من با این فکر از مادر متولد شده بودم. میخواستم تاتیانانیکلایونا را بدبخت کنم و در آغاز برای اینکار بسیاری نقشه های دیگر کشیدم که برای آلکسی کمتر زیان داشت. من همیشه دشمن ستمگری و اعمال زور بودم و جز در موارد ضرروی بیرحمی و قساوت را بد میدانستم، با استفاده از نفوذ خود در آلکسی باین اندیشه افتادم که او را بعشق زن دیگری گرفتار کنم یا کارش را بباده گساری بکشانم (آلکسی باین کار علاقه و تمایل داشت) اما هیچ یک از این راهها فایده نداشت. زیرا تاتیانانیکلایونا میتوانست هوشمندانه وضعی را بوجود آورد که حتی با تسلیم وی بزن دیگر و استماع پرگوئیها و یا قبول نوازش های مستانه وی باز سعادتمند باشد. برای تاتیانا حیات و زندگی این مرد ضرورت داشت تا بهر طریق که ممکن شود بوی خدمت کند، آری، در دنیا نظیر این طبایع که ببردگی خوگرفته اند و جز نیروی مولا و صاحب خود نیروی دیگری را نمیشناسند بسیار است. زنان عاقل و خوب و با استعداد در جهان بسیار بوده اند اما جهان هنوز زنان عادل و باانصاف بخود ندیده و شاید هرگز نبیند.
نه برای چشم داشت بتخفیف مجازات که البته بدان نیازمند نیستم بلکه بمنظور روشن شدن این نکته که در اتخاذ تصمیم خود جریان عادی و صحیح را طی کردهام صادقانه اعتراف میکنم که مدتها ناچار بودم با احساسات خود درباره مردی که بمرگ محکومش کرده بودم مبارزه کنم. دلم بر حال وی بسبب وحشت و اضطرابی که قبل از مرگ بر وی چیره میشد و لحظات رنج و دردی که از خرد شدن جمجمه اش میکشید سخت میسوخت. آری، دل من بحال – نمیدانم آیا این مطلب را درک میکنید یا نه – جمجمه اش میسوخت. ارگانیسم زندهای که بکار منظم خود ادامه میدهد زیبائی خاصی دارد و بیماری و پیری و مرگ قبل از همه آنرا بزشتی مبدل میسازد. بیاد دارم مدتها قبل که تازه دوره دانشکده را بپایان رسانده بودم سگ جوان زیبا و نیرومند خوش ترکیبی بدستم افتاد و باکوشش بسیار خود را حاضر کردم که این حیوان را پوست بکنم و از نظر علمی و پزشکی وی را تجزیه کنم اما تا مدتها بعد یادآوری آن منظره مرا بسیار رنج میداد.
چنانچه آلکسی بآن اندازه بیمار و علیل نبود شاید اصولاً او را نمیکشتم. اما تا امروز هم هنوز دلم بحال سر زیبای او میسوزد. خواهش میکنم این موضوع را نیز به تاتیانا نیکلایونا بگوئید. آری سرش زیبا، بسیار زیبا بود. تنها چشمهای بیرنگ و بینور و بیفروغش خوب و خوش نما نبود.
در صورتیکه نظریه های منتقدین صحیح بود و آلکسی واقعاً، چنانچه ایشان ادعا میکردند، صاحب استعداد شگرف ابدی بود باز بیشک او را نمیکشتم. حیات بشری بقدری تاریک است و باندازهای باستعدادهای درخشانی که راه زندگانی را روشن سازد نیاز دارد که هر یک از این استعدادها را باید مانند گرانبهاترین الماسها گرامی داشت و برای جبران زشتیها و پستیهای فطری بشری محافظت نمود. اما آلکسی استعداد نداشت.
من نمیخواهم اینجا مقاله انتقادی بنویسم لیکن اگر آثار آن مرحوم را که بیش از همه سر و صدا براه انداخت مطالعه کنید متوجه میشوید که آثار آلکسی برای زندگی ضرورت ندارد. شاید برای صدها مردم بیکاره و تنبل و چاق که بتفریح و انصراف خیال نیاز دارند ضروری و جالب باشد اما برای حیات و زندگی و برای ما که در راه حل معمای حیات میکوشیم ارزشی ندارد. در حالیکه نویسنده با نیروی اندیشه و پرتو استعداد خود میباید سیمای زندگی جدیدی را طرح کند ساولوف تنها بتوصیف زندگانی کهنه میپرداخت و حتی در راه توضیح مفهوم و معنای نهفته در حیات نمیکوشید. یگانه داستان او که من آنرا پسندیدم و او ضمن توصیف آن بمحیط مجهولات نزدیک شده داستان «اسرار» است اما این داستان در میان نوشته های او جنبه استنثائی دارد. بدتر از همه این بود که ظاهراً رفته رفته چشمه نویسندگی آلکسی خشک میشد و آخرین دندان ها را که میبایست در زندگی فرو کند و آنرا بجود از زندگی سعادت آمیز میکند. بارها راجع بتردید خود با من سخن می گفت و من میدیدم که شک و تردید او بجاست و بیپایه و بیاساس نیست. من جزئیات طرح های آثار آینده او را با دقت مطالعه کردم و برای دلداری و تسلیت ستایشگران آتشین آثار وی باید بگویم که در آن طرحها چیز نو و مهمی ندیدم. از نزدیکان الکسی تنها همسرش ضعف و انحطاط استعداد او را نمی دید و اصولا هرگز نمی توانست ببیند. میدانید چرا؟ برای اینکه او همیشه آثار شوهرش را مطالعه میکرد. اما روزی که کوشیدم تا اندکی چشم او را بگشایم مرا زشت و پلید شمرد و پس از آنکه مطمئن شد که ما تنها هستیم گفت:
-شما نمی توانید عمل دیگر او را ببخشید.
- کدام عمل را؟
-اینکه او شوهر منست و من او را دوست دارم. اگر آلکسی این اندازه بشما علاقه نداشت...
در اینجا سخن خود را قطع کرد ولی من جمله او را چنین بپایان آوردم:
-مرا از پیش خود میراندید؟
در چشمش خندهای درخشید و با لبخندی معصومانه آهسته گفت:
-نه، نگهمیداشتم.
من هرگز نه با بیان کلمهای و نه با حرکتی نشان ندادم که هنوز او را دوست میدارم. اما در این حال پیش خود گفتم:
«چه بهتر که خود بحدس دریابد.»
واقعیت و نفس عمل قتل مرا از ارتکاب بدان باز نمی داشت. میدانستم که این عمل جنایتی است که قانون برای آن مجازات شدید تعیین کرده است اما مگر تمام کارهائی که ما انجام میدهیم تقریبا یکنوع جنایت نیست. تنها نابینایان از دیدن این حقیقت محرومند. عدهای که بخدا ایمان دارند در پیشگاه خداوند و عده دیگر در برابر مردم جنایت میکنند. امثال من نیز در مقابل نفس خود مرتکب جنایت میشوند. من اگر بعد از اعتراف بلزوم کشتن آلکیسی این تصمیم را بمرحله اجرا در نیآوردم جنایت بزرگتری را مرتکب میگشتم. این عمل مردم که جنایات را بکوچک و بزرگ درجه بندی میکنند و آدمکشی را جنایت بزرگ مینامند همیشه در نظر من دروغ متعارف و رقت انگیز بشر در برابر خود بشمار میرفته و کوشش در راه پنهان کردن خود هنگام محاسبه با نفس خویش جلوه میکرده است. از این همه مهمتر این بود که من از خود نمی ترسیدم. قاتل و جانی از شخص خود، از اعصابش، از اعتراض شدید تمام اعضای بدنش که در سنن معین و معلومی پرورش یافته بیش از پلیس و دادگاه بیم دارد. راسکولنیکوف این مرد را که با چنان وضع رقت انگیز و ناشایسته بهلاکت رسید و امثال ویرا بیاد آورید. من مدتها با دقت بسیار در پیرامون این مسئله میاندیشیدم و وضع خود را پس ارتکاب قتل در خاطر مجسم میساختم. نمی گویم که بآرامش خود اطمینان کامل حاصل کردم. چنین اطمینانی نمی تواند در مردی متفکر که تمام تصادفات و احتمالات را پیش بینی میکند بوجود آید. اما پس از آنکه تمام حوادث زندگی گذشته خود را جمع زدم و نیروی اراده خویش و قدرت سلسله اعصاب سالم خود و تحقیر و بیاعتنائی عمیق و صادقانه خود را نسبت باخلاقیات مرسوم بدان افزودم تاحدی به نتیجه موفقیت آمیز اقدام خود مطمئن شدم. در اینجا نقل یکی از واقعات جالب زندگی من شاید بیفایده نباشد.
زمانی که هنوز دانشجوی کلاس پنجم بودم از پولی که رفقایم بمن سپرده بودند 15 روبل دزدیدم و گفتم که صندوق دار در محاسبه اشتباه کرده است و همه گفته مرا باور کردند. این عمل از دزدی سادهای که انسان محتاج هنگام ربودن پول ثروتمندی مرتکب آن میشود نکوهیده تر است. در اینجا شکستن اصل اعتماد و ربودن پول رفیق گرسنه دانشجو، آنهم از طرف کسیکه محتاج نیست (ایشان بهمین سبب پولهای خود را بمن سپردند) مطرح است. بیشک این عمل بنظر شما از کشته شدن دوست من بدست من نفرت انگیزتر است – آیا چنین نیست؟ اما من کاملا بیاد دارم که از قدرت و مهارت خود در انجام این عمل راضی و خرسند بودم و میتوانستم بچشم کسانیکه بدین گستاخی بایشان دروغ گفته بودم خیره بنگرم – آری، چشمهای من سیاه و زیبا و دریده است – و ایشان آنرا باور میکردند. اما بیش از همه باینجهت مغرور بودم که عذاب وجدان را احساس نمی کردم. تا امروز هم با خرسندی خاص لذت آن غذای عالی و غیرواجبی را که با پول دزدی سفارش دادم و با اشتها خوردم زیر دندان خود احساس میکنم.
اما مگر امروز از عذاب و سرزنش وجدان رنج میبرم؟ و از کرده خود پشیمانم ؟نه، هرگز!
وضع من دشوار است. هیچکس در جهان چون من این وضع دشوار جنون آمیز را ندارد. موهای من سپید میشود – اما این چیز دیگری است. چیز دیگر است که در عین سادگی فوق العاده وحشتناک و دور از انتظار و باور نکردنی است.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اندیشه - قسمت سوم مطالعه نمایید.