فروشنده، از پیره زنی که جلو من ایستاده بود میپرسید:
«- چه نمرهای میخواستین؟
«- مگه نمرهایه؟
«- پس میخواستین چه جوری باشه؟ خانم معطلمون نکنین، ما کار داریم. زود باشین بگین!
«- مگه آرد شده میدین؟ پسر جون! تو رو خدا بگو مال منو بیشتر آرد کنن؛ من خیلی نرمشو میخوام...
«- نرم و زبر نداره خانم، همش از یه جنسه؛ فقط کرکدارشو داریم.
«- پناه بر خدا، تو عمرم همه چی دیده بودم، الا قهوۀ کرکردار!
«- قهوه چیه خانم؟ میپرسم چه نمرهای میخوای؟
«- نمره سی و پنج پاشنه کوتاه باشهها.
«- بازم که شروع کردین خانم!
«- مگه تو نمره کفشمو نمیپرسی؟
«- من کلاه دارم میفروشم خانم، کلاه!...
و فروشنده کلاهها را از توی جعبهها در آورد.
«- خدایا من کلاه میخوام چه کار؟ اونم کلاه مردونه... خوب، تو صف وایسادن مردم بیخودی که نیست، پس لابد باید خیلی ارزون باشه... یکی واسه پسرم میخرم. چنده؟
«- شصت و هشت لیره و هفتاد و سه قروش...
پیرزن پول را میپردازد و یک شاپوی قهوهای رنگ برمیدارد.
حالا دیگر نوبت من است. فروشنده میگوید:
«- ایتالیاییه حضرت اقا، فردا دیگه گیرتون نمیاد. تو این دوره، چیز خریدن اونقدرهام ساده نیست. لطفا زودتر انتخاب کنین...
من در هیچ یک از فصول سال کلاه بر سر نمیگذارم، ولی پس از کمی تفکر، با خودم گفتم حالا که مردم یک همچون صفی بسته اند لابد کلاههای ارزونی است. و تصمیم گرفتم یکی از انها را بخرم.
مردی که پشت سر من ایستاده است چنان بیقراری میکرد، که انگار من الان تمام کلاهها را میخرم و او سرش بیکلاه میماند...
یک ریز میگفت:
«- چهار تا بدین به من! یکیش پنجاه و شش باشه، سه تاشم پنجاه و هفت. قهوهای رنگشو ندارین؟
من 68 لیره و 73 قروش را پرداختم و کلاه را گرفتم.
در خروجی، در سمت مقابل ویترینها بود. میبایستی از پلهها بالا رفت و از در عقبی که به خیابان دیگری باز میشد بیرون امد... یک ربع به دوازده مانده بود. از این که کلاه ارزانی خریده بودم راضی بودم و بدین جهت خستگی از یادم رفت. تا عصر در حالی که جعبه کلاه در دستم بود توی خیابانها پرسه زدم. تقریبا ساعت پنج بود که من به بندر امدم تا سوار کرجی بشوم وقتی به گیشه بلیت فروشی نزدیک شدم، شنیدم که یک نفر مرا صدا میزند:
«- جودت!
سرم را برگرداندم و دیدم رفیق ایام مدرسهام برهان است که او را برهان آیینهای صدا میزدیم، و به خاطر رفتار ناشایستهاش از مدرسه بیرونش کردند... خیلی وقت بود که ندیده بودمش:
«- سلام برهان، حالت چطوره؟
«- متشکرم، بد نیست.
«- کار و بارت چیه؟
«- کار تبلیغاتی.
«-چه جور تبلیغاتی؟»
«- هر جورش که پیش بیاد. بیشتر به تاجرها کمک میکنم تا جنسای موندهشونو بفروشن. مثلا امروز باعث شدم یه کلیمی نهصد و هفتاد تا کلاه بفروشه.
من به شنیدن اسم کلاه، خودم را جمع و جور کردم و ازش پرسیدم:
«- چطوری اینکار رو میکنی؟
«- خیلی ساده: این بابا سه سال بود جنساش تو انبار مونده بود و هر کاری میکرد، با هیچ کلکی نمیتونست اونارو آب کنه... تو کار تجارت، همه منو میشناسن. این بود که پا شد اومد دفتر من. قرار بر این شد که بیست و پنج درصد از سود خالص مال من باشه. تا ساعت سه، من تمام جنساشو فروختم. خدا عمرش بده، درآورد هشتصد و پنجاه لیره به من داد من میبایستی نهصد لیره میگرفتم، ولی چون تو اول شلوغ پلوغی شیشههای ویترینشو شکونده بودن، ضررشو با هم نصف کردیم.
«- اخر تو چطور موفق میشی این جنسارو بفروشی؟
«- با دو سه لیره ده پونزده تا از این ولگردارو اجیر میکنم. در عرض نیم ساعت، باعث میشن یه صف دراز جلو مغازه یارو درست بشه. حتی نیم ساعتم طول نمیکشه. مردم میبینن صفه، میان وامیسن. تو که خودت خوب میدونی تو مملکت ما مردم برای صف چه سرودستی میشکنن! وقتی هم که صف درست شد، دیگه متفرق کردن مردم کار حضرت فیله... بقیهشو دیگه خودت میدونی مثلا امروز همۀ کلاه ها رو فروختن و مغازه رو بستن. ولی مگه مردم دست وردار بودن؟ کم مونده بود اونجا رو زیر و رو کنن. با هزار زحمت جلوشونو گرفتن. خلاصه تا دلت بخواد احمق زیاده دوست من!
من هم ناچار حرفش را تایید کردم... گفتم: «- درسته، همین طوره!
«- تو نمیدونی چقدر احمق تو این دنیا هست.
«- چرا، میدونم، اونم چه احمقایی...
«- دلم میخواست امروز از پهلوی اون صف رد میشدی و این ابلهها را میدی...
«- من خودمم خوب میدونم ولی، این کلاه ها حتما ارزون بودنها؟
«- نه جونم این کلاه هارو به قیمت توی همه مغازهها فروختن.
«- خیلی دلم میخواست اونارو از نزدیک ببینم... نه اون ابله هارو، اشتباه نکن: کلاه هارو میگم...
«- تا رسیدن کرجی، ربع ساعت مونده، بریم اونارو تو مغازههای کلاه فروشی بهت نشون بدم.
وقتی من توی ویترینهای مغازههای کلاه فروشی را تماشا کردم، اول باورم نشد. توی این ویترینها از همان کلاههایی که من امروز خریدم گذاشته بودند و قیمت همهشان هم 68 لیره و 73 قروش بود!
با قیافۀ حق به جانبی گفتم:
«- پس معلوم میشه این احمقا به جای این که بیان کلاهشونو مثل آدم از یکی از این مغازهها بخرن، اومدن تو صف وایستادن، همدیگه رو له و لورده کردن، لباسشون پاره پوره شده و آخر سرم همون کلاه رو به قیمت معمولی خریدن؟ راسی راسی که تو این دنیا خیلی احمق پیدا میشه!
«- بهتره بگیم احمقای بیچاره! فردام من تو مغازه گرانت، قلیون میفروشم. الان چند ساله که هزار دونه قلیون تو این مغازه داره گرد و خاک میخوره.
«- مگه قلیونم میخرن؟
«- این احمقا همه چی رو میخرن. نه تنها قلیون، بلکه نی قلیونم میخرن، فقط به شرطی که صفی باشه... ولی من از یه چیز میترسم.
- از چی؟
- میترسم به همشون نرسه. اون وقت جمعیت مغازه رو زیر و رو میکنن.
من و برهان آینهای به طرف کرجی راه افتادیم. ناگهان ازم پرسید:
- اون چیه تو دستت؟
جعبه را پشت سرم پنهان کردم تا او متوجه علامت مخصوص مغازه که روی آن چسبانده بودند نشود و گفتم : برای خودم کفش خریدم!
موقعی که به خانه آمدم کلاه را روی میز گذاشتم پشت میز نشسته بودم و گاه به گاه سر بلند میکردم و به تماشای آن میپرداختم. کلاه، از طرفی مرا به یاد حماقتم میانداخت، و از طرف دیگر به من تسکین میبخشید: فکر میکردم چطور است فردا بروم یک نی قلیان بخرم؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.