Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

صف طویل - قسمت اول (نوشته: عزیز نسین، ترجمه: رضوان)

صف طویل - قسمت اول (نوشته: عزیز نسین، ترجمه: رضوان)

نوشته: عزیز نسین
ترجمه: رضوان

وقتی از مغازه «کالای وطن» واقع در خیابان باغچه قاپو به طرف خیابان پشت خانه پیچیدم، دیدم مردم جلو یکی از مغازه‌ها صف بسته‌اند. ازدحام عجیبی بود؛ جماعت مثل مور و ملخ در هم میلولیدند. از بس شلوغ بود راه بند آمده بود.

رانندگان با اطوار مخصوص خودشان دستشان را از جای شیشه بیرون آورده با دلخوری غرغر می‌کردند:

«- اون وقت بوق زدنم قدغن می‌کنن! آخه چطور میشه از میون یه همچین گله‌ای رد شد!

چه بوقی! چه کشکی! اینجا با توپ هم نمی‌شد کاری از پیش برد. اتومبیل‌ها در حالی که با سپر و گلگیرشان به مردم تنه می‌زدند، با زحمت زیاد برای خودشان راه باز می‌کردند و با سرعت یک وجب در یک دقیقه و شاید هم کمتر، پیشروی می‌کردند.

«- اوهوی! کجا میای؟

«- جلوتو نگاه کن!

«- عقبتو نگاه کن!

«- واستا تو صف!

«- این صف مال چیه؟

«- مال هر چی میخواد باشه، وایستا!

«- میدونی برادر؟ این مردم هیچوقت آدم نمیشن. ما در قرن بیستم زندگی می‌کنیم. میدونی قرن بیستم یعنی چی؟ یعنی تمدن! تمدن میدونی یعنی چی؟ یعنی اول بمب اتمی، دوم صف... بخوای نخوای باید به این دو تا عادت کنی... یواش! جلو پاتو نگاه کن! یعنی نایلون، پلاستیک، آدامس... دیگه عرض کنم به خدمتتون: لباس شنا... یواش! مگه کوری؟ همچین، انگ، روی میخچه پامو لگد کردی!

«- تیغ ژیلت چی؟ یادتون رفت؟ وقتی از تمدن حرف میزنین ژیلت یادتون نره...

«- هولاهوپ رو نمیگین؟... انقدر هلم نده نره خر!

«- من فقط اینو میدونم که تا ما یاد نگیریم که چه جوری تو صف وایسیم، ازمون هیچی در نمیاد. آهای! کجا داری میای؟...

یک نفر از عقب داد می‌زند:

«- برو کنار! نفتی نشی!

یک رهگذر به رفیقش می‌گوید:

«- هر جا دیدی صفه، وایسا توش!

با پیروی از این پند خردمندانه، من هم توی صف قرار می‌گیرم. اگر توجه کرده باشید، همین که شما توی صف ایستادید می‌بینید که پشت سرتان هم چند نفر ریسه شده‌اند.

«- خدا پدرشو بیامرزه که صفو اختراع کرد!

«- پس تاکسی رو نمیگین؟ از صف که بگذریم، تاکسی هم خودش کلی نعمته!

پیرزنی که جلو من ایستاده می‌پرسد:

«- این صف واسه چیه؟

«- چه فرقی می‌کنه؟ حالا که صف هست، باید وایساد.

«- لابد یه چیزی پخش میکنن.

کسی که این حرف را می‌زند، پس از چند لحظه‌ای از پهلو دستیش می‌پرسد:

«- تو نمیدونی این صف واسه چیه؟

و بعد، به کسی که همین سئوال را از او کرده جواب می‌دهد:

«- مگه فرقی میکنه که صف واسه چیه؟

یک نفر می‌گوید:

«- اگر صف نبود، هیچ جور نمی‌تونستیم از پس این محتکرهای بی‌انصاف بربیاییم.

دیگری تایید می‌کند:

«- این محتکرهای خدانشناس! واقعا چه خوب شد که صفو اختراع کردن!...

دو تا پاسبان، یکی در سر صف و دیگری در انتهای آن، مدام فرمان می‌دهند:

«- ساکت! بی‌صدا!

«-وایسین تو صف!

«- راه رو واز کنین بذارین ماشین رد شه!

قدم به قدم، و یا بهتر بگویم: وجب به وجب به جلو می‌رویم. ساعت نه صبح با یکی قرار ملاقات داشتم، حالا نزدیک ده است.

«- حضرت اقا، شما بعد از من اومدین. آدم خوبه یه کمی حیا داشته باشه!

«- جنابعالی خودتون بی‌حیا تشریف دارین! من از ساعت هفت صبح اینجا وایسادم... هر کی اومد، رفت جلوتر از من تو صف وایساد. خواستم هیچی نگم، ولی می‌بینم نمی‌شه.

یک نفر از توی صف می‌گوید:

«- زندگی همینه برادر هیچ کاریش نمیشه کرد. مثلا من الآن بیست و دو ساله کارمند دولتم؛ ولی بچه‌های دیروزی اومدن برای ما شدن مدیر کل و رئیس... هی میان میرن جلو، هی میان میرن جلو.

«- ببخشین آقا، اینجا چی میفروشن؟

«- به خدا نمیدونم من خودم الانه دو ساعته که اینجا واسادم. یکی میگه قالپاق ماشین میفروشن، یکی دیگه میگه نفت.

«- ذکی! من قالپاق می‌خوام چیکار؟

«- خواهر، تو هم واقعا اومدی حرف بزنی‌ها!... خوب اخه اگه خدا خودش خواسته ما صاحاب قالپاق بشیم، لابد فکر ماشینم کرده!

«- خوب، حالا بگو ببینم: یه دونه قالپاق میدن، یا چهارتاشو؟

«- دیگه اینشو نمی‌دونم. هیچکی هم از اون تو در نمیاد که ازش بپرسیم.

«- پس اونایی که میرن اون تو چی میشن؟

«- از در عقب بیرونشون می‌کنن که زیاد شلوغ نشه.

ساعت ده و نیم بود، و صف دم به دم طویل‌تر می‌شد.

«- اگر قالپاق میفروشن، پس حتما معرفی نامه لازمه. بدون معرفی نامه مگه قالپاق به کسی میدن؟

«- معرفی نامه؟ از حزب دموکرات؟ خوب، الحمداله ما که هممون دموکراتیم.

«- اگه نفت میفروشن بی‌خود وایسادیم.

«- هر چی میدن بدن؛ فقط خدا کنه که به هممون برسه...

«- اگه نفت بدن تو جیبت می‌ریزی؟ از بدشانسی ظرف هم با خودمون نیاوردیم.

«- تو کوپن نفتو بگیر؛بعد میتونی بری دنبال پیتش.

«- کوپن میدن؟

«- مگه از پشت کوه اومدی؟ آخه مگه میشه نفتو بی‌کوپن بدن؟ جیبتو بگیر واست بریزن! ... ببینم: مگه حرف حالیت نمیشه؟ چند دفعه بهت بگم انقدر هول نده!

«- ببخشید، از عقب هول میدن.

«- اتفاقا من کار مهمی هم دارم...

«- آقا کار مهمی دارن!... نیگاش کنین! پس به نظر تو ما دیگرون همه‌مون بیکاره‌ایم؟ خوب مرد حسابی، همه کار دارن یه خوردۀ دیگه صبر کن، طوری نمیشه.

«- راستی تا ظهر نوبتمون میرسه؟

«- فکر نمی‌کنم... کجا داری میای؟ مگه می‌خوای سوار کلۀ من بشی!

«- یه ذره احترام نسبت به بزرگترها ندارن؛ تربیت که نیست!

«- از قرار معلوم شما سنتون از چهل بالاست.

«- چطور مگه؟

«- برای این که آدم، وقتی سنش از چهل گذشت فکر می‌کنه که تو همه دنیا یه آدم موقر و با تربیت باقی نمونده!

«- شما بالاخره نفهمیدین چی میفروشن؟

«- میگن انسولین!

«- انسولین؟ این دیگه چیه؟

«- دواس... واسه مرض قند خوبه.

«- میخوام چیکارش کنم؟ نمی‌خوام.

«- تو هم عجب آدمی هستی! نمی‌خوام یعنی چی؟ حالا بگیر، بعد اگه نخواستی میفروشیش. همسایه‌ ما، یونس افندی، از این راه حسابی پولدار شد. اینجا میخری دو لیره و نیم، بعد میفروشی بیست و پنج لیره.

«- میدونین؟ از قرار معلوم فعالیت‌های تازه‌ای در کشور شروع شده.

«- پس چی خیال کردین؟ مگه صف چیز شوخی برداریه؟... مردم از این راه خونه‌ها میسازن... آرنج وامونده تو از روسر من وردار!

«- تو خودت سر تو بکش کنار!

«- ببخشین اقا، ممکنه بگین اینجا چی میفروشن؟

«- کرباس.

«- کرباس چی؟

«- کرباس چی؟ البته آمریکایی ... حالا دیگه همه چی آمریکایی.

«- کرباس مرباس تو کار نیست. یه چیزی رو که نمیدونین، بگین نمیدونیم: دارن سیمان میفروشن.

پیرزنی که جلو من ایستاده بود از کوره در رفت:

«- نه کرباسه، نه نمکه، نه نفت ... مگه شماها رادیو گوش نمیدین؟

«- گوش میدیم، چطور مگه؟

«- مندرس، غیر از صف قهوه، همه صف‌ها رو قدغن کرده، حالا دیگه جز واسه خریدن قهوه، هیچ جا نباید صف وایسن خبر مثل برق میان جمعیت پخش شد.

«- قهوه؟ عالیه!

«- اگر قهوه باشه من دو روزم وامیسم، تا نگیرم از اینجا نمیرم.

«- دولت گفته فقط صف‌هایی که برای خریدن قهوه باشه مجازه؛ صف‌های دیگه مجازات داره.

«- چرا؟

«- واسه اینکه مخالفین دولت عمدا صف درست میکنن... اونا میخوان دولتو متهم کنن که نمی‌تونه از ترقی قیمت‌ها جلوگیری کنه.

«- نکنه این صف ما هم از همون صف هاست؟ کسی چه میدونه؟

«- نه، غیرممکنه. مگه نمی‌بینی خود پاسبونا مراقب نظم هستن.

ساعت یازده است... تا در مغازه ده قدم بیشتر نمانده.

پرده‌های پشت شیشه مغازه را پایین انداخته‌اند و نمی‌شود فهمید که آن تو چه خبر است.

«- ببینی خیلی میدن؟

«- نفری پنجاه گرم.

«- فکر نمی‌کنم، اگر نفری پنجاه گرم بدن مگه به همه میرسه؟

«- من که نمی‌تونم واسه خاطر پنجاه گرم قهوه اینقدر اینجا وایسم.

- فقط کافیه که همین پنجاه گرم را بگیری. بعد دو کیلو آرد نخودچی سوخته می‌زنی تنگش، قشنگ قاطیش می‌کنی؛ و اون وقت برات می‌شود دو کیلو و خورده‌ای قهوۀ عالی!

یکی به دوستش می‌گوید:

«- گوش کن، من پول همرام نیست. دو لیره و نیم بهم قرض بده.

دوستش جواب می‌دهد:

«- خیلی خوب، میدم؛ ولی نه به عنوان قرض، بلکه تو در عوض نصف قهوۀ خودتو به من میدی.

یکی فریاد می‌کشد، یکی کمک می‌طلبد، یک نفر را له و لورده کرده‌اند... خلاصه محشری است! از هشت طرف فشار می‌آورند، هول می‌دهند... بالاخره من سرم را خم کردم و از زیر در آهنی که تا نصفه پاینش کشیده بودند، با زور خودم را چپاندم توی مغازه.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در صف طویل - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 25، سال 1341
  • تاریخ: جمعه 17 فروردین 1397 - 15:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3022

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2522
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029174