همین که سپیده زد، از بستر بیرون جستم. برای سوار شدن اتوبوس یا تراموای پولی در جیب نداشتم و تا ایستگاه تراموای بایزید میبایستی پیاده میرفتم. خانۀ من و یا به عبارت بهتر لانۀ سگی که بهش پناه برده بودم، در ناحیۀ لوند بود. طبق محاسبۀ خودم، تا لحظۀ ملاقات محبوبه دو سه ساعت وقت داشتم. برای این که وقت را بهتر تمیز دهم در ایستگاه اتوبوس لوند به ساعت نگاه کردم.
دوباره نگاه کردم که مبادا اشتباه کرده باشم. چشمهایم را مالیدم و چند بار نگاه کردم: خدایا، درست است! یک ربع به ده مانده! ... اگر به اتوبوس بنشینم، یا مرغی بشوم و در هوا پرواز کنم، در هر حال محال است که بتوانم در ظرف پانزده دقیقه خودم را به محل موعود برسانم... تصمیم گرفتم بدوم.
شروع کردم به دویدن و در همان حال با خود میگفتم:
«چقدر سخت است! دو سال تمام عقب دخترک دویدم، و حالا، موقعی که کاملا رام شده برای ملاقاتش تأخیر کنم و به موقع نرسم!»
چنان به سرعت میدویدم که اگر گلولهای پشت سرم رها میکردند بهم نمیرسید.با خودم گفتم: «معلوم میشود خوابم برده؛ والا من که به موقع از منزل خارج شدم!»
تدریجا از اتومبیلهایی که جلوتر از من بودند، جلو زدم. هر گاه ساعت ثانیه شماری همراه داشتم، بهتان ثابت میکردم که رکورد جهانی دو را با چه اختلافی شکستهام: چنان میدویدم که شخص عزرائیل هم به گردم نمیرسید!
تا مجیدیه کویو دویدم و آنجا وقتی که به ساعت میدان نگاه کردم، ساعت دوازده بود!
- یعنی چه؟ از لوند تا این محل، لاک پشت هم میتواند یک ساعته خودش را برساند؛ در حالی که من مثل تیرشهاب دویدهام، چطور دو ساعت و پانزده دقیقه در راه بودهام؟- خودم را انداختم به زمین، سرم را به پیاده رو میکوبیدم و از فرط یأس و نومیدی اسفالت پیادهرو را گاز میزدم... مردم دل رحم و مهربان دورم جمع شدند و هی میگفتند:
«-چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟
مثل لولۀ آفتابه اشک از چشمم جاری بود.
گریه کنان گفتم: «- خیلی دیر کرده ام! ببینید، ساعت دوازده است و من برای ساعت ده یک ملاقات بسیار مهمی داشتم که از دستم رفت!
یکی از راهگذرها گفت:
«- از کجا فهمیدی ساعت دوازده است؟ ساعت میدان مدتهاست که کار نمیکند و یک عمر است که ساعت دوازده شب را نشان میدهد.
«- پس حالا ساعت چند است؟
«- خیلی زیاد باشد، ساعت هشت است!
از فرط شادی و خستگی دوباره به زمین افتادم. در هر حال میتوانستم برای ساعت ده خودم را به محبوبهام برسانم. ولی از این دوندگی جنون آمیز، تمام بدنم مثل موش آب کشیدهتر بود. از آن بدتر، بواسیرم هم موقع را برای خودنمایی غنیمت شمرد. گرسنگی هم که، دیگر داشت مرا از پا درمیآورد. مدتی بیهوش دراز کشیدم تا بالاخره توانستم از جا بلند شوم. در واقع، عشق بود که بلندم کرد؛ ولی چه فایده که قدرت نداشتم قدم از قدم برداردم.
به زحمت خودم را تا شیشلی رساندم. به ساعت میدان نگاهی انداختم و شروع کردم به دویدن: به ساعت میدان شیشلی، بیست دقیقه به ده مانده بود.
دوباره به باد تبدیل شدم. بواسیر و گرسنگی و خستگی خودم را فراموش کردم. چنان به سرعت میدویدم که هر چه سر راهم یافت میشد سرنگون میگردید. از روی یک موتور سیکلت سوار چنان پریدم که انگاری به جفتک چارکش مشغول شدهام. حال دیگر دو با مانع در پیش بود، و یقینا وقتی به حربیه رسیدم به گرفتن رکورد جدیدی نائل آمده بودم. طبق محاسبۀ خودم، این راه را در سه تا چهار دقیقه طی کرده بودم. به ساعت میدان نظری افکندم: هفت و نیم بود! فکر کردم که: «از دو حال خارج نیست: یا زمان به عقب بر گشته یا این ساعت کار نمیکند!»
دوباره به ساعت نگاه کردم. خیر! ساعت کار میکرد عقربۀ دقیقه شمارش حرکت میکرد. مثل مستها به تیر چراغ برق تکیه کردم. چشمم سیاهی میرفت و استفراغم گرفته بود. حواسم را از دست داده بودم. همین که به حال آمدم اول کاری که کردم به ساعت نظری افکندم دیدم هشت و سیزده دقیقه است: نیم ساعت از هوش رفته بودم.
به زحمت به روی پاهایم ایستادم. بدنم مثل یک کیسه استخوان در نظرم جلوه میکرد. تا وقت ملاقات با معشوقه، دو ساعت وقت ذخیره در اختیار داشتم. آهسته آهسته حرکت کردم. سرم گیج میخورد. بواسیر درد شدیدی تولید کرده بود و در شکمم یک ارکستر موسیقی به نواختن مشغول بود. میبایستی همۀ اینها خیلی زود تمام میشد: ساعت ده قرار بود که با عزیز جانم ملاقات مکنم. ساعت یازده دوا بگیرم. ساعت دوازده قرار بود دوستم غذای سیری به من بخوراند و کاری هم بهم بدهد. ساعت دو بعد از ظهر دوست دیگرم قرار بود پول به من قرض بدهد. و ساعت سه بعد از ظهر قرار بود وکیل دعاوی مجانا وکالت کار مرا در دادگاه قبول کند و از تمام گرفتاریها نجات پیدا کنم!
حالا دیگر به تاکسمید رسیده بودم. به ساعت نگاه کردم: چه فکری میکنید؟ ساعت ده بود! درست ساعت ده! چشمم را بستم و دوباره پا به دو گذاشتم. میپریدم و با خود میگفتم: «- عزیزم! چه خوب میشد که چند دقیقه دیرتر از موعد ملاقات میامدی آخر زنها معمولا دیرتر در میعادگاه حاضر میشوند. اگر همش ده دقیقه تاخیر کنی کافی است. زنها دوست دارند که مردها انتظارشان را بکشند. آخ... چه خوب میشد قدری تأخیر میکردی...»
پاهای من نه روی زمین، بلکه از روی شانهها و کلههای مردم در حرکت بود!
موقعی که ماشینی جلوم توقف کرد، از یک درش وارد شدم و از در دیگر آن بیرون جستم.
همه مردم مبهوت بودند و با هم میگفتند:
«- لابد قهرمان دو است و در کوچه مسابقۀ دو دارد انجام میشود.
«- اما شباهتی به ورزشکارها ندارد. لباسش به لباس ورزشکارها نمیبرد.
«- انگار ولگرد است و دارد از دست پاسبانها فرار میکند.
اشکال و رنگهایی جلو چشمم ظاهر میشد و محو میگردید دوبار افتادم، اما برای این که وقت را از دست ندهم معلق و دو متر آن طرفتر پرتاب شدم. بالاخره خودم را به میدان کاراکوی رساندم. به ساعت نگاه کردم: شش و نیم بود!... من این موضوع را میدانستم، چون هنوز سپیده نزده بود که من وارد کوچه شده بودم و حالا ساعت قاعدتا میبایستی نزدیک هفت باشد.
خوشحال شدم که هنوز سه ساعت و نیم فرصت دارم. آخر اگر من با این سر و وضع پیش دخترک بروم از من خواهد ترسید. هنوز فرصت داشتم که سر و وضع خودم را اندکی مرتب کنم.
به طرف پل کنار کادیکوی رفتم که قدری هوای دریا استنشاق کنم و حالم بهتر بشود.
روی پل متحرک دراز کشیدم. به نظرم اگر کمی بیشتر دویده بودم، همۀ بدنم به عرق مبدل میشد و من به کلی آب میشدم، حتم داشتم که سه تا پنج کیلو وزن خودم را از دست دادهام.
همچنان که جریان دیروز را به خاطر میآوردم، سرم را بلند کردم، و ناگهان در بندر، چشمم به ساعت خورد و دیدم که ده دقیقه به ده مانده است!!
برید کنار! مانع نشوید! هیچ کس مانع من نشود! طیارۀ جت هم با من قابل مقایسه نیست!... عبور و مرور روی پل متوقف شد! از عقب سرم صدای صوت پاسبانها به گوش میرسید، ولی به این صداها ترتیب اثری نمیدادم. پلیسها سوت میزدند و عقب سر من میدویدند. ولی اعتنایی به پلیسها نداشتم. گلولۀ هفت تیرشان هم نمیتوانست از من جلو بزند یک نفس خودم را به میدان امین نیونو رساندم. ساعت آنجا دو و نیم را شنان میداد. با یأس و نومیدی به زمین افتادم. مانند یک بیمار مبتلا به صرع، میلرزیدم. امید ملاقات با دختر را از دست داده بودم. از دوای بواسیر هم محروم مانده بودم. ناهار و کار هم از دستم در رفته بود. وقت دیدار دوستی را که میبایستی پول به من قرض بدهد نیز از کف داده بودم. فقط یک امید برای من باقی مانده بود و ان هم دیدار وکیل بود. باید کاری میکردم که آن را از دست ندهم. بیاراده، مانند ماشینی به راه افتادم. نمیدانم چطوری خودم را به سرگیجی رساندم. به ساعت ایستگاه راه اهن نگاه کردم ساعت دوازده بود!
با آشنایی مواجه شدم. پرسید:
- این چه وضعی است که داری؟
از این که دیدار معشوقهام سوخت شده بود، گریهام گرفته بود.
بهش جواب دادم: «- دردم را نپرس!...
و ماوقع را برای او گفتم.
به حرفهای من گوش داد و گفت:
«- دوست من! بیجهت این عذاب را تحمل کردی!
«- چرا؟
به ساعت خودش نگاه کرد و گفت:
«- چون که هنوز نیم ساعت دیگر فرصت داری که به ملاقات دخترک بروی. حالا ساعت تازه نه و نیم است.
آه عمیقی کشیدم و آهسته به راه افتادم.
هر قدر به بایزید نزدیکتر میشدم گرسنگی و خستگی و دردم کمتر میشد و قلبم از فرط تشویش شدیدتر در سینهام میتپید.
عاقبت به ایستگاه تراموای بایزید رسیدم.
ساعت مقابل ایستگاه هشت و بیست دقیقه را نشان میداد؛ ولی به ساعتی که طرف راست درهای دانشگاه قرار داشت هیجده دقیقه به ده مانده بود؛ در حالی که ساعت سمت چپ آن، هشت و نیم را نشان میداد.
به ایستگاه رسیدم و منتظر ماندم. تصمیم داشتم به معشوقهام بگویم که برای من خوشی و سعادت آورده؛ زیرا هم کار پیدا کردهام، هم پول، و هم دوای بواسیر، و حالا دیگر میتوانستیم با یکدیگر ازدواج کنیم.
مثل همه کسانی که برای ملاقات معشوقه میروند، قریب یک ساعت برای خودم سوت زدم، قریب یک ساعت ویلان و سرگردان بودم و دو ساعت تمام هم در پریشانی به سر بردم، و بعد به خود آمدم.
به ساعت میدان نگاه کردم: - بیست دقیقه به نه مانده بود... معلوم میشود وقتی که انسان غرق در افکار خویش است به نظرش میرسد که خیلی از وقت گذشته.
دوباره سوت زدم و اطرافیان خودم را فراموش کردم.
به ساعت میدان نظری افکندم و دیدم ساعت هفت است!
عجب کابوسی! یا این ساعت عقب عقبکی میرفت، یا ساعت هفت شب بود! به ساعت در دانشگاه کردم:
یکی ساعت سه و نیم را نشان میداد و دیگری ساعت نه را! آیا از این کار میتوانستم سر دربیاورم؟
به عابری نزدیک شدم و گفتم:
- لطفا بفرمایید چه ساعتی است؟
معلوم شد که من بابیبته ترین آدمهای دنیا روبرو شدهام؛ قرقری کرد و گفت:
- مگر کوری؟ این ساعت بانک است و آن هم ساعت بزرگ ایستگاه، دو تا ساعت هم روی در دانشگاه آویزان است.
دوباره سوت زدم و با خودم مشغول صحبت شدم هوا تاریک شد!
ساعت یک ربع به ده را نشان میداد. یقینا کسوفی روی داده بود. کنار دیوار پارک، نزدیک ایستگاه نشستم.
دیگر نمیدانم چه شد... خوب به خاطرم نیست. از خواب بیدار شدم و خمیازه کشیدم و به طرف ساعت دویدم.
دیدم ساعت دوازده است. معشوقهام را از دست داده بودم. با خودم گفتم لااقل ناهار را از دست ندهم. رفتم پیش دوستی که برای ساعت دوازده دعوتم کرده بود. در عمارتی را که دکتر کارش در آنجا بود بسته یافتم. پرسیدم:
- چرا بسته است؟
در جواب من گفت:
- روزهای یکشبنه، همیشه دفتر بسته است.
ملاقات با معشوقه قرار بود روز جمعه انجام گیرد معلوم میشد من دو روز در پارک خوابیده بودم. به میدان امین نیونو آمدم و به ساعت آنجا نگاه کردم:
یک ربع به هشت مانده بود چطور یک ربع به هشت بود؟
یعنی نه هشت صبح بود و نه هشت شب؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.