عمیقترین و دقیقترین خاطرات دوران کودکیش، خاطراتی بود که از اسباب کشی و از این خانه به آن خانه شدن در ذهنش مانده بود:
محال بود که اسباب کشی صورت بگیرد، و بین پدر و مادرش دعوا و مرافعهای راه نیفتد و کارشان به قهر و اوقات تلخی نکشد!
اسباب کشی هم برای خودش قوانینی داشت:
مادر، کاسه و کوزه بشقاب و چیزهای شکستنی دیگر را لای رختخواب میگذاشت... پس از آن که رختخوابها پیچیده میشد، دودکش و سه پایه و منقل و خردهریزهای دیگر را میپیچیدند لای کاغذ و روزنامه و این چیزها، و زیر طنابهایی که در رختخوابها بسته بودند قرارشان میدادند... یک گاری بارکش که با دو اسب کشیده می شد میآمد جلو در خانه ... اول بقچهها، صندوق، و رختخواب را میگذاشند آن تو، سوراخ سمبههای آنها را با قوطیهای مختلف، کوزه ترشی، گلدانهای سفالی و چیزهایی از این قبیل پر می کردند- و بعدش، گنجه را از خانه میآوردند بیرون و ان بالا- روی همۀ این چیزها- قرار میدادند. و آن وقت گاری، تلق و تلق به راه میافتاد.
منظرۀ این گاری را که از یک طرف درست به شکل بشکهای دیده میشد، تا عمر داشت فراموش نمیکرد.
جلو خانۀ جدید، وقتی اثاث را از گاری پایین میآوردند تا جابجا بکنند، تازه معلوم میشد که دسته گل تر و تمیزی به اب داده شده.
این اتفاق، از ان چیزهای بی برو برگرد و حتمی بود: یعنی گفت و گو نداشت که شیشۀ روغن زیتون، یا بطری سرکه، یا چیزی از این قبیل [که معمولا هم جایش میان رختخواب بود] میشکست و تمام بساط را به کثافت میکشید.... یا در بطری نفت باز میشد،و یا شربت بهار نارنج – که عرق بهار آن را مادرش به دست خود و با هزار زحمت کشیده بود- سرازیر می شد، و خلاصه بساطی پیش میامد که پدر از کوره در میرفت و قرقرکنان میگفت:
- عجب بساطی است! عجب روزگاری است!... به خدا که مرگ هزار بار به زندگی فقیرانه ارزش دارد!
و تازه، همین حرف باعث می شد که مادر خسته و مرده و کوفته، از جا در برود و چیزی بگوید؛ و آن وقت هم... دیگر بیا و تماشا کن!
با همه اینها، نقل مکان به خانۀ تازه هم جلو دردهای گذشته را نمیگرفت. یعنی باز، هنوز عرق اسباب کشیشان خشک نشده، همان حوادث سابق تکرار میشود: اجاره خانه عقب میافتاد یا زورشان به پرداخت آن نمیرسید. و در نتیجه، صاحبخانه به اداره اجرا شکایت میکرد. و دست اخر، ماموران مربوطه میآمدند و لک و پک آنها را به وسط کوچه میانداختند. یا صاحبخانه تعمیر ملکش را بهانه میکرد، کلانتری را به کمک میگرفت، و آنها را وا میداشت که خانه را تخلیه کنند.
آنها، به مرور زمان، تقریبا در تمام محلههای استانبول نشسته بودند: دوران اولیه بچگیش در ناحیۀ قاسم پاشا و بعد از ان در اسکودار طی شده بود. موقعی که به مدرسه گذاشتندش در سلیمانیه مینشستند. اما کلاس سوم را در سه مدرسۀ مختلف، در محلههای آکسارای و جراح پاشا و شهر میبنی گذارنده بود!
از هر محلهای که در استانبول میگذشت، حتما در یکی دو تا از خانههایش خاطراتی داشت.
این حرف پدرش هنوز در گوش او صدا میکرد:
«- در این دنیا مکان، در آن دنیا ایمان!
در سال 1930 که دورۀ مدرسه متوسط را تمام کرده بود و ناچار میبایست دنبال درس را ول کند و عقب نان بدود، نه پدری برایش مانده بود نه مادری... و چون درد کرایه نشینی را چشیده بود، تصمیم گرفت درباره ازدواج فکر نکند، مگر موقعی که توانسته باشد برای خودش خانهئی درست و پا کند.
پنج سال آزگار را با یک دست لباس گذراند.... دست به طرف سیگار دراز نکرد... سینما؟- تأتر؟ کجاست؟ - گردش و تفریح؟ بابا خرج بیخود است. چه گردشی، چه تفریحی!...
خلاصه مثل یک جوکی، مثل یک مرتاض، مثل یک تارک دنیا زندگی کرد، و سر پنج سال، پولهایش را که شمرد، دید تمام و کمال دو هزار لیره ترک دارد.
دو هزار لیره شوخی نیست:
دو هزار لیره، برای آدمی مثل او، خودش ثروتی است!...
با این مقدار پول که هیچ، حتی با نصف آن هم میشد خانهای خرید؛ منتهاش، خانه هزار لیرهای خانهای نبود که باب ذوق و سلیقه او باشد.
نشست و فکر کرد دید بهتر است زمینی بخرد و خانهای به سلیقه خودش در ان بسازد: زمینی که کنار دریا باشد، چشم انداز قشنگ داشته باشد و ضمنا زیاد هم پرت نباشد:
«- ای بابا... آدم یا نداشته باشد یا اگر دارد خوبش را داشته باشد؛ درست و حسابی اش را داشته باشد!
باری.
دو تا تکه زمین در جاهایی که مورد علاقهاش بود گیر اورد.
«- این اولی چنده؟
«- سه هزار لیره!
«- خوب، آن یکی؟
«- سه هزار و پانصد لیره...
البته با هزار لیره هم میشد زمین- حتی زمین بزرگتری- خرید؛ ولی محلش مناسب نبود... لازم بود باز هم پس اندز کند.
در سال 1937، پولش چهار هزار لیره شد، حالا دیگر میتوانست زمین باب سلیقه اش را خریداری کند.
پولش را گذاشت جیبش و راه افتاد.
اول رفت سراغ آن سه هزار و پانصدی، دید در یک نصف آن- که فروخته شده- ویلای خوشگلی ساختهاند اما نصفه دیگرش همان طور افتاده... قیمتش را که پرسید، گفتند:
«- پنجهزار لیره!
سراغ قطعه اولی رفت که گفته بودند سه هزار لیره... درست است که چندان مطابق سلیقهاش نبود، ولی بالاخره هر چه نباشد زمین که هست...
«- خوب بابا چنده؟
«- شش هزار لیره!
«- چی؟
«- بله.
«- آن زمین دیگر که میگفتید هزار لیره... آن چی؟
«- آن هم... برای شما چهار و پانصد
«- کمتر نمیشود؟
«- اصلا حرفش را هم نزنید!
چهار هزار لیرهاش را گذاشت توی بانک. از سابق هم صرفه جوتر شد: کفش های نیم تخت روی نیم تختش را داد به تعمیر کت و شلواری پوشید که دیگر وصله روی وصلهاش بند نمیشد.
حالا دیگر از کنار دریا بودن زمین هم چشم پوشیده بود.
«- فقط یک تکه زمین... همین! نه با منظره اش کار دارم نه با محلهاش... هر جور که بود باشد، هر جا که بود باشد...
تصمیم گرفت اولین زمینی را که با پولش متناسب بود بخرد و خانهاش را بسازد، بعد هم اسباب زندگی تهیه ببیند و بالاخره زنی بگیرد و تخم و ترکهای راه بیندازد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مردی که میخواست برای خود خانهای بسازد - قسمت آخر مطالعه نمایید.