سر و صدای مشتریها و شاگرد قهوه چی قطع شد. سرها به طرف میزی که صدای کشیده از آنجا آمده بود برگشت. شخصی که کشیده را خورده بود، مردی بود تنومند و قوی هیکل. و به عکس، کسی که کشیده را زده بود آدمی لاغر و ریفو بود. جای پنجۀ موجود ریغونه، روی گونۀ آن دبوری تنومند چنان نقش بسته بود که حتی ادارۀ انگشت نگاری شهربانی میتوانست هویت ضارب را هم تصدیق کند.
همه خیال کردند هم الان مرد تنومند بلند خواهد شد، یقۀ ریفوی مادر مرده را خواهد چسبید و مادرش را به عزایش خواهد نشاند؛ ولی اینطوری نشد؛ بلکه مرد تنومند بلند شد و فریاد زد:
- شکایت میکنم!
جیک از کسی در نیامد. پس از لحظهای، مردی که کشیده را نوش جان کرده بود، رو به مشتریهای قهوه خانه کرد و گفت:
«- همه تون دیدین... همه شاهدین!...
و بعد، به طرف موجود ریفونه که قدش تا شانۀ او هم نمیرسید رو کرد و گفت:
«- یاللاه، پاشو بریم کلانتری...
مردک نی قلیونی، به جای جواب، مثل این که دارد مگسی را کیش میکند با دستش حرکتی کرد و صدائی نامفهوم از گلویش خارج شد.
مرد تنومند رفت بیرون. مشتریها به بازی و سرگرمی خود مشغول شدند و قهوه خانه، همهمۀ معمولی خود را از سر گرفت.
پس از چند لحظه، مرد تنومند با یک پاسبان برگشت، مرد ریفونه را به پاسبان نشان داد و گفت:
«- خودشه سرکار...
بعد هم رو کرد به طرف مشتریها و، گفت:
«- اقایونم همه شون شاهدن.
و پاسبان، ضارب را به اتفاق چهار نفری که دور میز پهلوئی نشسته بودند به کلانتری جلب کرد.
در کلانتری، مرد تنومند در حالی که گونۀ چپش را [که هنوز هم سرخ بود] مالش میداد، به افسر نگهبان گفت:
- جناب سروان بنده از این آقا شاکیم. ایشون بنده رو زدن ... این آقایونم همهشون شاهدن...
به دستور افسر نگهبان، هویت ضارب و مضروب و گواهان نوشته شد. به طوری که مضروب میگفت، ضارب را ابدا نمیشناخت و قبلا هم او را ندیده بود... شاهدها هم گفتند:
«- ما چیزی ندیدیم.
شاکی گفت: «میخواین بگین صدای کشیده رم نشنیدین؟
شاهدها گفتند: «- واللا بللا، نه... نه چیزی دیدیم، نه چیزی شنیدیم...
ضارب گفت:
«- بله جناب سروان؛ بنده انکار نمیکنم: ایشونو زدم.
«- چرا؟ اختلافی داشتید؟ بهتون توهین کرده بود؟...
«- خیر جناب سروان؛ هیچ اختلافی نداریم... اصلا نه ایشون بنده رو میشناسن نه بنده ایشونو...
«- خب... پس چرا زدیش؟ واسه چی زدیش؟
و آدم ریفو، شروع کرد به تعریف کردن که:
«- بله... دیشب که بنده رفتم خونه، دیدم خونه سوت و کور و تاریکه... برق نداشتیم؛ یعنی قطع کرده بودن. چون یکی دو ماهه نتوانستهایم پول برقو بدیم؛ برقو قطع کردن دیشبو با تاریکی سرکردیم. تا صبح هم خوابم نبرد. دور از جون جناب سروان، والدۀ بنده هم دو ساله که مریض و بستریه. از دل درد به حالمرگ میافته. دکتر براش یه قرص نوشته که تا میخوره آروم میشه، ولی حالا مدتها است که از اون جور قرصها تو بازار پیدا نمیشه. نمیدونین دیشب بیچاره مادرم تا صبح از دل درد چی کشید... صبح که از تو رختخواب در اومدم دور از جون جناب سروان سمت چپم مثل چوب خشک شده بود... از سه ماه پیش تا حالا پنجرۀ اتاقی که توش میخوابیم شیکسته. مدتی با روزنامه و پارچه خواستم جلو سرما رو بگیرم؛ نشد که نشد... سوز و سرما میاد تو اتاق. دیشبم تا صبح به پهلوهام سوز خورد، صبح که پا شدم سمت چپم مثل چوب خشک شده بود. خلاصه .... از تو رختخواب در اومدم؛ جسارته، خواستم دستی به آب برسونم.- البته میبخشین- پا شدم رفتم مستراح؛ آب نبود. بیرون، بارونی میومد مث لولۀآفتابه؛ ولی تو شیرها یک چیکه هم آب نبود... برگشتم تو اتاق. همه مون مثل بید میلرزیدیم. هیزممون خیلی وقته تموم شده روزنامۀ شب گذشته پشت در بود؛ - آخه هر شب برای بنده روزنامه میارن. روزنامه رو نگاه کردم:
مسابقه برای انتخاب ملکۀ زیبایی! پیروزی تیم «گلاتاسرای»
و تیترهایی از این قبیل... خواستم خودمو از خونه نجات بدم: دم در سینه به سینۀ مامور اجرا و وکیل صاحب خونه روبرو شدم. چون نتوانسته بودم اجارۀ خونه رو برسنوم، صاحب خونه اجرائیه صادر کرده بود بنده ابدا خوش ندارم که مامور اجرا سرشو بیندازه پایین، بیاد تو خونه آدم... آخه چیزی تو خونه گیرشون نمیاد، آبروی آدم میره... اما وکیل صاحب خونه چسبید به کاناپه و گفت که: «فعلا اینو ور داریم!» اما تا سر کاناپه رو چسبید، دل و رودۀ کاناپه ریخت بیرون... خلاصه، شلوار کهنه و لحاف و رخت چرکها پهن شد کف اتاق، صندوق چوبیها هم که روشو پوشنده بودیم، یه وری افتادن یه گوشه... وکیله «کاناپه!» را ول کرد، چسبید به رادیو. خیلی خوشحال بودم که دیدم دیگه از شر این رادیو راحت میشم. سالی به دوازده ماه تو مغازه تعمیر انبه، هر چی در میارم باید خرج تعمیرش بکنم. اصلا میدونین؟ - من از رادیو هیچ دل خوشی ندارم جناب سروان؛ هر چی به روز ما اومده از دولتی سر همین رادیوس... خلاصه... اومدم از در بیام بیرون، زنم جلو مو گرفت گفت:
«- دختره دیگه مدرسه نمیره...
گفتم: «چرا؟...
گفت: «- معلم ورزششون گفته باید همه شورت قرمز و کفش لاستیکی سفید داشته باشن؛ هر کی هم نداشته باشه سر کلاس راش نمیده...
گفتم: «- خیلی خب...
گفت: «روغن هم نداریم...»
خلاصه... خودمو انداختم تو کوچه. دیدم خیلی دیر شده، دیگه نمیتونم به کارم برسم... تو دلم با خودم گفتم خب، امروز اداره نمیرم، از قضا بارون هم میومد؛ اونم چه بارونی! – درست مثل آبی که از آبکش بریزه؛ یه ریز میبارید. مسیر تراموای هم عوض شده و دیگه از نزدیکای خونه ما رد نمیشه. برای اتوبوسم که، باید یک ساعت سر پا واستی. تازه جخ وقتی میاد جانیست. مردمم چنون میچپن تو هم، که نمیشه سوار شد... ته کفشم سوراخه، اب و گل توش پر شد... چنون خیس شده بودم که انگاری همون جور با لباس رفتهام تو حوض و در اومدم... سرما هم که، چه سرمایی!... – مثل بید داشتم میلرزیدم که یه هو دیدم پسرهای که ریخت شاگرد مدرسهها رو داشت به طرف من اومد و گفت:
«- ببخشید آقا...»
من خیال کردم میخواد ساعتو بپرسه.
گفتم: «چیه؟
گفت: «- خبر ندارین نتیجه مسابقۀ دیروز چی شد؟... شیطونو لعنت کردمو راه افتادم. همین جور تو فکر که داشتم راه میرفتم، رسیدم جلویه قهوه خونه و رفتم تو سر یه میز گرفتم نشستم. بغل دستم هم همین اقایی که کشیده خوردن نشسته بودن و داشتن روزنومه میخوندن. منم داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم. میگفتم:
«- خدایا! آخر و عاقبت ما چی میشه؟... به این ترتیب به کجا داریم میریم؟...»
بنده تو همین فکر بودم با خودم درد دل میکردم که، یک هو این آقا روزنامهای رو که دستشون بود با عصبانیت پرت کردن اونور و با غیض و کینه داد کشیدن:
«- داریم به اسفل السافلین میریم!
دیدم این آقا هم با من همدردن... فکر کردم شاید بتونیم با هم درد دلی بکنیم. آخه درد دل کردن، آدمو سبک میکنه جناب سروان.
گفتم: «- حضرت آقا؛ ببخشید؛ فضولی نکرده باشم: چرا این جوریه هو از از کوره در رفتین؟...»
ایشون برگشتن و با همون عصبانیت و حدت و شدت گفتن.
«- چرا که در نرم؟... میخواهین چی بشه دیگه؟... توی دستگاههای ورزشی عریض و طویل این مملکت، به داور حسابی پیدا نمیشه!»
بعد از این فرمایش ایشون، یه جوری شدم که نگو!- اصلا نمیتونم بگم که چه جوری شدم... فقط یه جوری شدم، یه حالی بهم دس داد که نمیتونم بگم... اصلا خودمم نمیدونم چرا اینجوری شدم... به خدا جناب سروان، بنده تو همه عمرم یه تلنگر هم به کسی نزدم... اما یه هو، درست مثل این که یه دگمه تو تن بنده کار گذاشته باشن و اون دگمه را فشار بدن، - این دست صاب مرده بلند شد و «درررق» خورد تو صورت این آقا... بنده انکار نمیکنم جناب سروان: کشیده رو بنده زدم؛ ولی به سر خودتون منظوری نداشتم جناب سروان. اصلا دست خودم نبود!- اما بعد از اون که کشیده رو زدم، ترس ورم داشت. عقلم اومد سرجاش و فکر کردم که الانه این آقا بنده رو خام خام تناول کنن... واللاهه، جناب سروان! بنده مقصودی نداشتم... اصلا بنده این آقا رو قبلا هیچ زیارت نکرده بودم... اصلا دست خودم نبود. مثل این بود که تو اون ثانیه خداوند متعال زور و قوت الهاک دیو را کرد تو بازوی بنده و، صورت این اقا رو نشون داد و اشاره فرمود که یاللاه، و بنده هم معطلش نکردم: درقی خوابوندم تو گوش حضرتشون.. باور بفرمایید جناب سروان... بنده هیچ منظور بدی نداشتم...»
افسر نگهبان، مردی را که کشیده خورده بود ورانداز کرد؛ دندانها را هم فشرد و نیم خیز شد، و همان طور که داشت از روی صندلیش پا میشد، گفت:
«- نمیخواد قضیه رو کش بدین؛ بهتره با هم صلح کنین.
مرد تنومند گفت:
«- جناب سروان، بنده رضایت نمیدم... شاکیم!
افسر نگهبان رو به منشی کرد و گفت:
« بنویس... به موجب اظهارات شاکی و تایید ضارب، شاکی در قهوه خانه با حالتی عصبانی میگوید: «داریم به اسفل السافلین میرویم...» و ضارب که این جمله را شنیده است...
در اینجا افسر نگهبان حرف خود را برید و به مرد تنومند که رنگش پریده بود، گفت:
«- بهتره آشتی کنین!
مرد تنومند، در حالی که محل کشیده را میخاراند، با گردن کج گفت:
- حالا که شما میفرمایین رو حرفتون عرض نکنم: بنده رضایت میدم!